م بود.
خیلی قشنگ بود، جدی می گم.
کلا انگار من به این مدل فیلما علاقه دارم. lovely bones, the book of Henry,
اگه اون دو تا رو دیدید و دوست داشتید، از این یکی هم خوشتون خواهد اومد.
مثل همون دو تا فیلم، داستان با یه حادثه شروع می شه، با این تفاوت که شخصیت اصلی فیلم، میا، نمی میره، می ره تو کما. و خب از اونجا اطرافیانش رو می بینه، و خاطراتش براش یادآوری می شن و با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.
یکی از سکانس های موردعلاقه م، شب هالووین بود. دقت کنید که من منظورم کلش نیست، فقط همون قسمت جشن.
دیگه چی.؟ آهان، روز کارگرم خیلی ناز و قشنگ بود.
راستش حس می کنم باید یه کم رو کنترل خودم کار کنم. حس می کنم درست نیست که مدام اشکم دم مشکم باشه. درست حدس زدید، تمام بیست دقیقه آخر یه فیلم یک ساعت و نیمه رو داشتم گریه می کردم، یک سره و بدون وقفه. شانس آوردم کسی خونه نبود. آخه من موقع گریه کردن تو این جور موقعیتا، فقط گریه نمی کنم، حرف هم می زنم. مثلا هی می گم: نه! نرو! چه طور می تونی این کارو بکنی لعنتی، تنهاش نذار!.
فیلم نگاه کردن با منم مصیبتیه ها:)
پ.ن. سرم درد گرفته، خب ظرفیتشو نداری گریه نکن دختر! اینم شده برنامه همیشگیم، بعد فیلم دیدن دو سه ساعت سردرد دارم:)
سوار فولکس غورباقه ای آبیم باشم، با سرعت شصت کیلومتر بر ساعت حرکت کنم و تو ماشین هم آهنگ take me to church پخش بشه. آروم آروم برم تا برسم به خونه م که یه اتاق گرد به قطر شیش متره، تو آخرین طبقه یه ساختمون خیلی بلند که دیگه هیچی ازش بلندتر نیست. وسط اتاقمم یه تخت گرده، پر بالشای آبی و صورتی. دور تا دور اتاقمم پر کتابه، همین جوری به هم ریخته. برم رو تختم، لب تاپمو بردارم و یکی از آهنگای شهرام ناظری یا محسن چاوشی رو بذارم و دراز بکشم و از سقف گنبدی شیشه ای اتاقم، به آسمون نگاه کنم.
رفته بودیم مسجد، چون عمه اینا روضه داشتن. تقریبا همه روستا هم اومده بودن، به استثنای دو سه تا خانواده. رفتیم نشستیم اون ور با دخترعموها و دخترعمه ها. حرف زدیم و اینا. موقع نماز، همه رفتن نماز بخونن، ولی من و عین و الف و میم نرفتیم، چون هیچ کدوممون وضو نداشتیم:)
بعد نماز، رفتیم ناهار بخوریم. الف خل، سفره رو صاف انداخته بود جلوی بخاری. از این بخاری قرمز گنده ها که مثل کولر باد می زنن. حقیقتا داشتیم بالا می آوردیم هممون، گلاب به روتون. بعد ناهار اومدیم خونه، رفتیم پایین مستقیم. (بقیه طبقه بالان، خونه هم دوبلکس نیست، دو طبقه کاملا مجزان. پایین واسه ما بچه هاست) به عین گفتم سرم خیلییی درد می کنه، تو چی؟ اونم گفت آره سر منم خیلییی درد می کنه. سرشماری کردیم دیدیم هر پنج تامون سرمون درد می کنه. رفتم بالا لباس عوض کنم، دیدم وضع مامان و زن عمو از ما خیلییی بدتره. هرچی زمان بیشتر می گذشت، سردرد همه بیشتر می شد. بار دوم که رفتم بالا، بابا یه گوشه افتاده بود از سردرد می نالید، عمو یه گوشه دیگه، حاج آقا اون طرف، مامان و زن عمو که دور از جونشون، زبونم لال رو به موت بودن.
خلاصه، تا شب، کاشف به عمل اومد که همه این سردردا، تقصیر یه نفر بوده: مسئول چای که می خواسته با چای ذغالی کلاس بذاره ولی ذغالا رو خوب عمل نیاورده و در نتیجه همه روستا دچار گازگرفتگی شدن:)
حال ما دخترا که تا شب خوب شد، اما اول عمو زن عمو رو برد دکتر، بعد هم بابا خودش و حاج آقا رو. روستا که بیمارستان نداره، رفته بودن یه شهری که خیلی خیلی نزدیکه و خونه یکی از عموها و عمه هم اونجاس. مثل این که کل روستا بیمارستان بودن، فقط ما مونده بودیم خونه.
نکته اخلاقی: وقتی سماور هست و شما هم بلد نیستید با ذغال کار کنید، با سماور چای درست کنید:)
پ.ن. رفته بودیم خونه عمه اینا. نمی دونم پسرعمو چی گفت و من چی گفتم و اینا، که دخترعمه برگشت گفت: می دونی سولویگ، اگه تو کلاس هم همین جوری رفتار می کنی، به همکلاسی هات حق می دم که ازت متنفر باشن. من چی گفتم؟ گفتم اولا که هیچ کس تو اون کلاس، حداقل ظاهرا، از من متنفر نیست! دوما، اصلا برای من کوچکترین اهمیتی نداره که اونا چی درموردم فکر می کنن، چرا باید مهم باشه برام واقعا؟ و این که دختر خانم، نمی دونم چرا چند وقته این قدر حال به هم زن شدی و تک تک رفتارای مسخره ت رو هم به اون کنکور لعنتی پیش رو ربط می دی، اما بدون که من واقعا ناراحت شدم. نظر هم کلاسی هام شاید برام مهم نباشه، اما فامیل فرق می کنه. ولی نمی دونم چرا دخترعمه جوابمو نداد. شاید چون همه این حرفا رو تو دلم زدم.
پ.ن.دو. دیشب که اتاقم خیلی گرم شده بود و پشمک و بالش و پتوم رو برداشت بودم و داشتم می رفتم که رو مبل تو هال بخوابم، موقع پایین اومدن از پله ها ناخودآگاه صحنه افتادن از تخت و مردنم اومد جلوی چشمم. چند وقته خیلی به مرگ خودم فکر می کنم، وقتی دارم غذا می خورم، دارم راه می رم، دارم می خوابم. اصلا هم دست خودم نیست، کاملا غیرارادیه. فکر کنم اگه بخوایم طبق قانون جذب فکر کنیم، تا چند وقت دیگه بمیرم.
پ.ن.سه. یه عالمه چیز می خواستم تعریف کنم، اما هم خودم کامل چیزی یادم نیست و هم نمی خوام حوصله شما رو سر ببرم.
م بود.
خیلی قشنگ بود، جدی می گم.
کلا انگار من به این مدل فیلما علاقه دارم. lovely bones, the book of Henry,
اگه اون دو تا رو دیدید و دوست داشتید، از این یکی هم خوشتون خواهد اومد.
مثل همون دو تا فیلم، داستان با یه حادثه شروع می شه، با این تفاوت که شخصیت اصلی فیلم، میا، نمی میره، می ره تو کما. و خب از اونجا اطرافیانش رو می بینه، و خاطراتش براش یادآوری می شن و با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.
یکی از سکانس های موردعلاقه م، شب هالووین بود. دقت کنید که من منظورم کلش نیست، فقط همون قسمت جشن.
دیگه چی.؟ آهان، روز کارگرم خیلی ناز و قشنگ بود.
راستش حس می کنم باید یه کم رو کنترل خودم کار کنم. حس می کنم درست نیست که مدام اشکم دم مشکم باشه. درست حدس زدید، تمام بیست دقیقه آخر یه فیلم یک ساعت و نیمه رو داشتم گریه می کردم، یک سره و بدون وقفه. شانس آوردم کسی خونه نبود. آخه من موقع گریه کردن تو این جور موقعیتا، فقط گریه نمی کنم، حرف هم می زنم. مثلا هی می گم: نه! نرو! چه طور می تونی این کارو بکنی لعنتی، تنهاش نذار!.
فیلم نگاه کردن با منم مصیبتیه ها:)
پ.ن. سرم درد گرفته، خب ظرفیتشو نداری گریه نکن دختر! اینم شده برنامه همیشگیم، بعد فیلم دیدن دو سه ساعت سردرد دارم:)
+میخواستم یه بار این جوری مورد مورد بنویسم ببینم چی از آب در میآد:)
+یه چند روزی نیومدم اینجا، میخواستم ببینم چه قدر دووم میارم بدون اینجا و دیدم دووم میارم، اما سخت. معتاد شدم به گمونم.
+اومدیم قم و امروز برای اولین بار دو تایی با کارلا رفتیم یه جایی دورتر از پارک سر کوچه. برگشتنی اتوبوس گیرمون نیومد و داشتیم پیاده میاومدیم خونه. رسیدیم به یکی از این انشعاباتی که میرسن به میدون نفید. داشتم عین ببعی از خیابون رد میشدیم که دیدیم سرعت ماشینا خیلییی بالاس! بعد بالا سرمونو نگاه کردم دیدم پل هواییه، والا، نزدیک بود مثل گوجه لِه بشیم بپاشیم این ور اون ور:/
+کارلا شاید تنها کسی باشه که میتونم بدون سانسور تقریبا همه چیز رو بهش بگم و حس میکنم اون هم اکثرا نسبت به من همین جوریه. خدایا، برام نگهش دار. خیلی حس خوبی داره که خودت باشی، مخصوصا منی که برخلاف میلم، هرجا یه جورم. تو مدرسه یه جور، خونه یه جور، با فامیل یه جور، با دوستای این وری یه جور،با دوستای اون وری یه جور.
+داریم میریم روستا، تعطیلی هم که هست، یه آدم چی از این بیشتر میتونه بخواد، هوم؟
+به بابا میگم ببخشید پشتم بهتونه. میگه خواهش میکنم عزیزم، بشکه که پشت و رو نداره.
+خیلی دلم میخواد این پست رو بیشتر طول بدم، اما خب نمیشه،حرفام تموم شدن.
فکر کنم دچار یه اختلال روانی حاد و نادرم.
نمیدونم دارم تو حال زندگی میکنم، یا تو گذشته.
دلم میخواد حرف بزنم، ولی نمیدونم چی بگم.
دلم میخواد گریه کنم، ولی نمیتونم.
دلم یه چیزی رو میخواد که نمیدونم چیه.
دلم تنگ چیزاییه که هرگز نداشتم.
دلم، دلم، دلم.
تو فیلم زاپاس اون پسره میگفت همه چی به دل ربط داره.
انگاری راست میگفت.
دلم بدجوری داره اذیتم میکنه.
خدایا، خدایا، خدایا، این رسمش نبود!
من که گفته بودم از این زندگی جز ماست چیز دیگهای نمیخوام.
من که گفته بودم بدون اون میمیرم.
الان میبینم نوتلا بخورم ارزونتر از ماست در میاد.
حالا همهچیمون درسته، باید ماستم گرون میشد؟
لعنت به این زندگی.
تموم شد.
آخرین ریسمان اتصال من به این دنیا بریده شد.
من برم خودمو دار بزنم، خدافس.
پ. ن. عنوان هم که معلومه برگرفته از چیه:)
بابا به قول خودش هر چند وقت یک بار، طی یک حملهی حیدری همه لباساشو اتو میکنه.
امروز برگشته میگه: سولویگ، چه قدر میگیری لباسای منم اتو کنی؟
منم میگم: هیییچییی! من اصلا اتو نمیکنم!
یه سری به نشانه تاسف ت میده و میگه: مامانت* بچه بوده لباسای داییشم اتو میکرده، تا چند وقت پیشم که لباسای منم اتو میکرد، تو نمیخوای لباسای باباتو اتو کنی؟
میگم: پدر من، به من باشه که لباسای خودمم اتو نمیکنم، مجبورم الان میفهمی؟ مجبوووور!!
*نمیدونم چرا از خودش مایه نمیذاره بابا:)
دارم یه سریال کرهای میبینم، اولین سریالی که تلویزیون نشونش نداده و خودم دارم میبینمش.
از دیدنش یه حس عجیبی دارم، چون واقعا داره آزارم میده، کار از مثلث عشقی گذشته تو این سریال، تبدیل شده به یه چندضلعی عشقی که تعداد اضلاعش از دستم در رفته. و چیز دیگهای که اذیتم میکنه، اینه که حس میکنم اثر ارزشمندی نیست، اما خب درگیر داستانش شدم و باید بفهمم تهش چی میشه.
این همه رو گفتم که به چی برسم؟
داشتم به این فکر میکردم چی شده که چند سالیه که کرهایها این قدر مطرح شدن؟ هم تو موسیقی، هم تو سینما، هم تو مد و لباس و غیره؟ چی شده که این کمپانیهای عجق و که نمیدونم اصلا چی کارهن، دارن گُر و گُر خواننده و بازیگر معرفی میکنن؟ اکسو و بیتیاس که الان تو کل دنیا این فدر پرطرفدارن، از کجا اومدن؟ یهو چی شد که دیروز خبری ازشون نبود و امروز از هر سی تا نوجوون(پسرا رو نمیدونم، دخترا رو میگم)پونزدهتاشون یا آرمی و اکسواِلن، یا شیفته سریالهای کرهای؟ قطعا یه فکر بزرگ پشت ایناست. من یه عالمه آدم میشناسم که نمیدونن موسس سلسله افشاریان کی بود، اما همه تاریخ کره رو کامل از حفظن و میتونن دونه به دونه سلسلهها رو براتون نام ببرن و درموردشون توضیح بدن. آدمایی که به جای "ه"، مینویسن "ع" و انگلیسی رو هم خیلی خوب بلد نیستن، اما کاملا به زبان و خط کرهای مسلطن، فقط چون بتونن آهنگا رو راحتتر گوش بدن و فیلما رو راحتتر ببینن و یه روزی هم مهاجرت کنن برن کره، چون تبدیل شده به یوتوپیا و انگار اونجا همه چی هست و کلا خیلی خفنه.
و میبینم که کرهایها دارن با چه شدت و حدتی تلاش میکنن برای مطرح کرذن خودشون در سطح جهان، اون وقت ما چی کار میکنیم؟
بله بله، یه ایرانی نباید ماهواره ببینه، چون برای مغزش ضرر داره و هزار تا چیز دیگه که خب من هم باهاشون موافقم، چون دیدم تاثیرش رو روی آدمای اطرافم. خب باشه، اشکال نداره، ما ماهواره نمیبینیم، میزنیم تلویزیون ایران. چی داره؟ هیچی! رسما و عملا هیییچی!! سریالای تکراریای که هرکدوم هزار و شونصد بار پخش شدن و حتی اگر یکی دو بار اول جذاب بودن، الان دیگه نیستن. هزار تا مسابقه خوانندهسازی و دوبلورسازی و بازیگرسازی و غیره. تو بقیه شبکهها هم یا اخباره، یا دو نفر نشستن دارن باهم حرف میزنن. تنها امید ما میشه بعضی سریالای شبکه سه که گاهی صرفا از روی بیکاری و موجود نبودن هیچ آپشن دیگهای میبینیمشون، یا فیلمای سینماییای که نمایش با هزار تا سانسور نشون میده. بعله.
بریم سراغ موسیقیمون. گفتم کره بندایی مثل بیتیاس و اکسو رو معرفی کرده که تا الان چندین و چند جایزه جهانی گرفتن و علاوه بر محبوبیت بین عامه مردم، نظر منتقدین رو هم به خودشون جلب کردن. ما چی؟ معلومه، ما هم حامد همایون و ماکانبند و بهنام بانی و حمید هیراد رو داریم! خوانندههای یهشبهی بیاستعدادی که جفنگ میخونن و بعضا میرن تو کنسرتشون لب میزنن. خوانندههایی که فقط چهار تا نوجوون بیسواد تازهبه دوران رسیده طرفدارشونن(قصد توهین به هوادارها رو ندارم، فقط دارم حقیقت رو میگم)، و حتی یه منتقد یا صاحبنظر این عرصه رو پیدا نمیکنی که تشویقشون کنن.
و من با خودم فکر میکنم، مردم خودمون پیشکش، ما چی کار کردیم برای مطرح کردن فرهنگمون در سطح جهان؟ واقعا چی کار کردیم؟
پ.ن. عنوان، اسم همون سریال مذکوره.
می خواستم یه چیز دیگه بنویسم، ولی این قدر عصبانی ام که حد نداره و دیدم باید حتما برای یکی تعریفش کنم تا خالی شم.
ماجرا از این قراره که دوشنبه هفته پیش، ساعت ده شب معاونمون زنگ می زنه به گوشی بابام که دخترتون کد انتقالی نداره در نتیجه نمی تونیم کارنامه شو صادر کنیم. زنگ بزنید از مدرسه قبلیش بگیرد کد رو.
فردا زنگ می زنم عفاف، می گن سیستم خرابه، آخر هفته زنگ بزنید. رفتم مدرسه، معاونمون می گه زنگ بزن داد و بیداد کن، بگو تو کلاس رام نمی دن، چون ما این حق رو داریم که تو کلاس رات ندیم! (یکی نیست بگه خب احمق از اول سال بهم می گفتی، چه جوری نصف سال تو کلاس رام دادید آخه؟؟)
فرداش دوباره زنگ زدم، می گن شنبه زنگ بزن، سیستم هنوز خرابه.
شنبه زنگ زدم، می گن یک شنبه.
دیروزم برگشت گفت ساعت سه دارن میان سیستم رو درست کنن، سه به بعد زنگ بزنین. گرچه من که مدرسه بودم، اما مامان چار پنج بار زنگ زده بود و جواب نداده بودن.
امروز زنگ زدم، می گن سیستم هنوووز درست نشده، فردا دوباره زنگ بزن.
من هیچ.
من جییییغ!!
بابا جان من، از اول سال بهم می گفتید که من الان با دهن آب افتاده به کارنامه های بچه ها نگاه نکنم!
این سیستم لعنتی عفاف هم وقت گیر آورده، اد الان که من کارم گیره باید خراب می شدی میمون؟
این قدر اعصابم خورده که.
می خوام امروز برم به معاون اجرایی مون بگم تو رو خدا بذار من کارنامه مو نگاه کنم، دارم می میرم از استرس!
پ.ن. درسته که من اون قدرا هم به این موضوع اهمیت نمی دم، اما چون کارنامه م صادر نشده، اصلا تو رتبه بندی کلاس و پایه هم نیستم. اگه بود به احتما قوی اول کلاس و مثلا دوم سوم پایه می شدم!(حالا خوبه برم کارنامه مو بگیرم یه چیز دیگه در بیاد:))
پ.ن.دو. مامان و بابا رفتن اختتامیه پاسداران اهل قلم:)
پ.ن.سه. منم اصلا به روی خودم نمیارم که دو درس مطالعات که موقع تدریس سر کلاس نبودم رو نخوندم و امروز باید برم امتحانشونو بدم. مرگ بر مطالعات!!
پ.ن.چهار. تازه کنفرانس ورزش(!) هم هست، من پاورپوینتشو سازیدم، می ترسم بگه کمه. (خداییشم خیلی کمه ها، اما خب چو کنم؟ حوصله ندارم.)
پ.ن.پنج. اینجا خیلی باحاله ها، اما هنوزم وقتی به وب قبلیم سر می زنم دلم تنگ می شه. مثل وقتایی که اسباب کشی می کنیم و من تا یه مدت طولانی تو شوکم و حس می کنم اومدیم هتل.
پ.ن.شش. به جای درس خوندن دارم تو نت ول می گردم. چرا هیچ کس به من نگفته بود چاوشی زن داره؟ دایی از تو انتظار نداشتم!
سلام هیک عزیزم
حالت خوب است؟
من هم خوبم، شکر خدا.
میدانی هیک، داشتم فکر میکردم که دیدم خیلی دلم میخواهد این نامه را برایت بنویسم.
میدانی هیک جان، داشتم به این فکر میکردم که نکند تو اصلا به من فکر نکنی؟ حالا فکر نکنی من شب تا صبح و صبح تا شب کاری ندارم به جز اندیشهی یار ناپیدا، خیر، سرم شلوغ است و اینها، اما واقعا میگویم، گاهی که به این فکر میرسم که نکند تو اصلا لحظهای را صرف من نمیکنی، قلبم میلرزد و سعی میکنم آن فکر لعنتی را به دورترین نقطه مغزم سر بدهم.
راستش را بگو هیک، فکر میکنی به من؟ میدانی که هستم و به تو فکر میکنم؟ اصلا میدانی، ولش کن. جواب این سوالم را هم نده. مثل آن همه نامهی دیگری که بیجواب گذاشتی. بگذار همینطور ادامه بدهم. به درک که قلبم میلرزد. به درک که تو برایت مهم نیست. اصلا همهاش به درک هیک، اجازه بده با افکار و رویاهای خودم خوش باشم. بگذار هنوز هم گوشه ذهنم، بگویم که آری سولویگک خوشخیال، او هم به تو فکر میکند، مطمئن باش.
زندگی همین است دیگر هیک عزیزم، ما به امید زندهایم، مگر نه؟
پس نیا، جوابم را نده، امیدم را نکش.
زنده باشی هیک، هم خودت و هم امیدهایت، حتی اگر به سولویگ فکر نمیکنی.
فعلا
امیدوارت
سولویگ
یک. گوشی مامان رو ازدستش قاپید و در رفت. بدون کوچکترین زحمتی، چون مامان اون قدر بهتزده شده بود که حتی نتونست عکسالعمل نشون بده.
دو. عمواینا رفته بودن روضه. به صندوق عقب دستبرد زدن. همه مدارک، کارتای ملی و دسته چکها رو بردن. عمو رفت همه رو سوزوند، اما هنوز هرروز از یه گوشه کشور زنگ میزنن به عمو میگن آقا چکاتو پاس کن. چکایی با مبلغ بعضا خیلی بالا. درسته که عمو نباید پولشو بده، اما دل آدم میسوزه واسه اون فروشندههای بدبخت.
سه. صندوق ماشین دوست و همکار بابا رو باز کردن. هارد بابا و لبتاپ دوستش رو بردن. هاردی که تمام نقشههایی که چندین ماهه دارن روش کار میکنن رو حمل میکرد. الان زحمت چندماههشون رسما هیچ شده.
داشتم فکر میکردم یهو چی شد که این طوری شد. نمیدونم، این فشار اقتصادیه که باعث شده مردم این قدر راحت دست به کار زشتی مثل ی بزنن؟ آخه آدم بیوجدان، بقیه هم دارن تو همین شرایط زندگی میکنن. دندت نرم، برو کار کن. مگه ما داریم چی کارمیکنیم؟ داریم زندگیمونو چه جوری میگذرونیم؟
آخه چه طور ممکنه کسی تا این حد نسبت به خقوق مردم بیتفاوت باشه؟ اینا، همون اختلاسگرای میلیاردیان. بیچارهها آب نمیبینن، وگرنه کرال و غورباقه و اینا رو خیلی خوب بلدن.
واقعا هرگز تصورشم نمی کردم که یه روز این طوری مثل خر تو گل گیر کنم برای انتخاب رشته.
من توی هر برهه از زندگی م، یه رشته رو دوست داشتم و فقط هم یکی رو.
دو سه سال اول ابتدایی، عاشق تجربی و علوم بودم. بعد رفتم تو فاز ریاضی، تا آخر دوره ابتدایی. توی دو سال گذشته هم تصمیم قطعی و یقینم، انسانی بوده. اما حالا، الان که بالاخره به مرحله انتخاب رسیدم، دارم از شدت سردرگمی دیوانه می شم. واقعا نمی دونم می خوام با آینده م چه کار کنم و این حس تعلیق، بدجوری وحشتناکه. وقتی به آینده تحصیلی_شغلی م فکر می کنم، تنها تصویر توی سرم یه علامت سوال خیلی بزرگه.
مشکل من در واقع اینه که به همه شون علاقه دارم، حتی از روی رشته دانشگاهی مورد علاقه م هم نمی تونم تصمیم بگیرم، چون تعداد اونا هم خیلی زیاده و هر کدوم کاملا باهم متفاوتن.
وای خدااا، می ترسم آخر امسال موهام سفید بشن، یا مثلا بریزن.
خدایا کمک کن، خیلی می ترسم. می ترسم دو سال دیگه، به عقب برگردم و حسرت بخورم که چرا بیشتر دقت نکردم برای انتخاب رشته م.
داشت میخندید. همه داشتند میخندیدند.
سعی میکرد صدای دختر عقبی را در سرش خاموش کند که جیغ میکشید: هستییی!! رو لباست موی دختره؟ میکشمت!
داشت میخندید که بلند شد. کسی اهمیتی نداد، همه بدجور فاز شوخی گرفته بودند. آهسته و خندهخنده به سمت دیوار رفت.
با همان قهقهه شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوار. هیچ کس واکنشی نشان نداد. همه داشتند میخندیدند و فکر میکردند دارد شوخی میکند. کسی نفهمید چرا آرامآرام زمین و دیوار خونی شد.
یک نفر دست از خنده برداشت و آهسته بلند شد. همه ساکت شدند.
روی زمین بود، همانجا، با لبخندی ملیح که بازمانده خندههای شدیدش بود. لبخندی خونین.
به خودم و به کوردیلیا قول داده بودم این قدر غمگین نباشم و غمگین ننویسم. کوردیلیا بهم گفت تو داری آیندهتو با زندگی تو گذشته خراب میکنی و من بهش گفتم که همه سعیم رو میکنم تا این عادت و سبک زندگی مسخره رو بذارم کنار.
زدم تو گوش خودم و گفتم: سولویگ! دخترهی احمق! به خودت بیا! تا کی میخوای غصه بخوری؟ اصلا برای چی داری غصه میخوری؟ یه نگاه به خودت بنداز، شدی یه موجود رقتانگیز که به قول کوردیلیا، حال و آیندهشو کلا رها کرده و فقط چسبیده به گذشته،همهش داره غر میزنه، هی میگه روزای قدیم چه قدر خوب و قشنگ بودن، به به! به خودت بیا سولویگ! به.خو.دت.بی.یا!!!
اما فایدهای نداشت. به خدا قسم من تلاش کردم، زور زدم، دست و پا زدم، اما هنوز غرقم. هنوز نمیتونم بیام بیرون. خیلی به خودم تلقین کردم که تو خوبی سولویگ. خیلی الکی خندیدم. خیلی خندههای هیستیریکی که باعث میشدن پخش زمین شم. اما هنوز وقتی موآنا بهم میگه که اینژ کلی ذوق کرد که داری میای عفاف، قلبم تند میزنه و گریهم میگیره. هنوز وقتی جرئت حقیقت بازی میکنم، بیشتر از بازی حواسم به بغضمه، که یه وقت نشکنه، که یه وقت نشکنم. هنوز وقتی کوردیلیا از پشت تلفن میپرسه: دوست پیدا کردی و من نمیدونم چه جوابی بهش بدم، پر از گریه میشم.
هنوز دلم میخواد گریه کنم و نمیتونم، هنوز غصه تو دلمه و خیلی وقتا نمیدونم اصلا چرا. هنوز. هنوز همونم. عوض نشدم. فکر میکردم قویتر شدم، فکر میکردم بزرگ شدم، اما اشتباه میکردم.
اینژ، ببخشید که اینو بهت میگم، اما اشتباه میکردی. برای اولین بار تو زندگیت، تشخیصت راجع به شخصیت یه آدم غلط از آب در اومد. من اصلا اون طور که تو فکر میکنی قوی نیستم. من یه بچهننهی لوسم که روزی پنج بار میگه مامان بغلم میکنی؟ همون بچهای که حس میکنه کمبود محبت گرفته.
خدایا، این چه مرضیه؟ چه بیماریایه که من بهش گرفتارم؟ چرا نمیکشم بیرون؟ چرا ول نمیکنم؟
نمی دونم چرا چند وقته این قدر به معرفی فیلم علاقه پیدا کردم، شاید چون همه ش دارم فیلم می بینم :دی
فیلم خیلی جالبی بود، گریماش که به نظر من خیلی واقعی بودن، بازیگراشم خیلی عالی بودن و فیلمنامه و اینا هم به نظرم جذاب بود.
داستان یه نویسنده س، به اسم گیل پندر که عاشق فرانسه و قرن بیستمه و عاشق اینه که اون زمان رو ببینه و یا حداقل بتونه تو پاریس زندگی کنه، اما نامزدش موافق نیست. کلا نامزدش آدم چندش آوری بود از نظر من، یکی از عقاید بیخودشم این بود که: ایییی، تو بارون راه رفتن؟ چه کار چندش آوری!
بعله، خلاصه، این آقای گیل یه شب کنار خیابون تنها وایساده بود که یه ماشین قدیمی نگه داشت و سوارش کرد و بردش به یه مهمونی. توی اون مهمونی، متوجه شد که در زمان به عقب برگشته و درواقع وارد قرن بیستم، یعنی عصر مورد علاقه ش شده. و از جایی این موضوع رو فهمید که دید داره با آدمایی مثل اسکات فیتزجرالد(نویسنده کتاب گتسبی بزرگ) و ارنست همینگوی حرف می زنه!
دیگه بیشتر از این اسپویل نمی کنم داستان رو، خودتون برید ببینید.
و وای خدا، من بعد از دیدن این فیلم به معنب واقعی کلمه عاشق ارنست همینگوی شدم! البته شاید بازیگری که نقشش رو بازی می کرد هم بی تاثیر نبود، اما خب کلا خیلی ازش خوشم اومد، از عقایدش و اینا. درسته که تنها کتابی که ازش خوندم پیرمرد و دریا بوده که اون هم اون قدرا به دلم ننشست، اما بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتم برم چند تا چیز دیگه ازش بخونم، شاید بیشتر خوشم اومد.
ولی جدا، جدای از همه چیز، فیلم خیلی خوبی بود برای آشنایی با آدمایی که اون موقع زندگی می کردن. کی فکرشو می کرد پیکاسو اون قدر آدم منفوری باشه؟ دیگه حتی از دست زدن به مدادرنگی های مارک پیکاسو هم چندشم می شه!
بعد از دیدن فیلمف با خودم فکر کردم که اگه من بودم، دوست داشتم به کدوم دوره زمانی کشورم برگردم، و هرچی فکر کردم، دیدم اصلا و ابدا دوست ندارم برگردم عقب، به هیچ وجه. شاید ایراد از کتابای تاریخه، اما هرچی فکر کردم دیدم همیشه ایران تو جنگ و خون و خونریزی بوده. آره، دوره هایی هم بودن که کمتر جنگ و خونریزی داشتن (تنها دوره ای که با این ویژگی به ذهنم رسید، اواسط دوره زندیه بود:/) اما خب به هر حال، به بدبختیاش نمی ارزه که برگردیم عقب، موافق نیستید؟
میلاد دوست فاطمه♀️) و من اینو شنیده بودم و برای خودم دستلی رو ساخته بودم.
داشتم فکر می کردم برف همیشه حالمو خوب می کنه.
داشتم می رفتم مدرسه و مانتوی سورمه ایم، سفید سفید شده بود. عین آدم برفی شده بودم.
عاشق وقتاییم که برف می خوره به صورتم، یا می شینه رو مژه هام و سنگینشون می کنه و پلک زدن رو یه خرده سخت.
آره، داشتم می رفتم مدرسه که دیدم همه دارن برمی گردن، نگو مدرسه تعطیله!* خوشحالیم بیشتر شد دیگه:)
حیف که برف دیگه زیاد نمیاد. نمیاد که بشینه و یه متر بیاد بالا که راحت توش غرق بشی. که بغلش کنی و توش غلط بزنی. حیف.
عیبی نداره، امروز حالم خوبه، پس نیمه پر لیوانو می بینم، همین یه کوچولو هم خیلی جاها نمیاد، پس خدایا شکرت!
*به قول بابا خودشونو مسخره کردن. این سومین باره که تو این دو هفته به خاطر برف تعطیل می شیم، که از این سه بار فقط یه بارش برف رو زمین نشسته بود، اونم در حد پنج سانت! مامان راست می گه دیگه. سالای پیش که اخبار می گفت اینجاها تعطیله، ما می گفتیم اووو نگاه کن چه قدر اونجا برف اومده که تعطیل شدن! نمی دونستیم این جوری منتظر فرصتن که تعطیل کنن که.
به هر حال، من که شکایتی ندارم،خیلی هم خوشحالم، چون نه ادبیات خونده بودم و نه علوم. به جاش راحت تو تختم لم دادم و ریوردیل دیدم:)
یک.
+بنویس. عظیم.
_نوشتم مامان.
+کو؟ اِ، آره، نوشتی. بنویس. طاقت.
_اونم نوشتم!
+ای بابا، آره. بنویس آایمر.
دو.
_دخترا، چه قدر جیغ جیغ میکنید!!
+تقصیر اینه مامان، منو میزنه!
=نخیرم، خودش اول منو بوس کرد!!
پ. ن. بیابید سولویگ را:)
همه هی میگن: مادر که تو خونه نباشه، خونه صفا نداره.
راست میگن.
صبحایی که از خواب بیدار میشم و میبینم مامان رفته کلاس خیاطی، یا داره از این جشنواره به اون جشنواره میره، خلقم تنگ میشه و میرم تو فاز غم و اعصابخوردی و.
اما چیزی که کمتر کسی بهش اشاره میکنه، اینه که وقتی بابای آدم خونه نباشه، فضای خونه چه قدر مضخرف میتونه باشه. شاید به خاطر این کسی حواسش نیست که باباها معمولا تو خونه نیستن.
آره، الان دو سه روزه که بابا نیست و با این که حتی روزایی که بود، کلا سه چهار ساعت در روز میدیدمش، بازم حس میکنم یه چیزی کمه. یه حس عجیبی دارم. هی ولو میشم این ور، میرم اون ور، تلویزیون میبینم، تو تبلت فیلم میبینم یا بازی میکنم، با گوشی ور میرم، هنر کنم مثل پریشب صد صفحه کتاب میخونم یا مثل امروز بعد از ظهر یه ساعتی تست میزنم.
واقعا نفس حضور بابا تو خونه چه معنیای داره؟ چیه که باعث میشه حال آدم بهتر بشه؟
پریروز سر لی لی با یه هفتمیه دعوا کردیم. عین اسکلا هی می اومد از وسط بازی رد می شد. بعد مدرسه خودش و دوستاشو دنبال کردیم و اینا، ولی خدایی اونا جدی گرفتن، اما ما قصدمون شوخی بود. کار به دعوای فیزیکی هم نکشید، همین جوری لفظی در حد بیشعور و عوضی و اینا.
بعد این قدر حال داد که گفتیم کاش فردا هم یه دعوای دیگه راه بیفته. که کاش راه نمی افتاد.
دوباره داشتیم لی لی بازی می کردیم. دختره اومد سنگو شوت کرد اون ور. دوری بهش گفت: گاو، داریم بازی می کنیما! دختره هم برگشت گفت: چی گفتی؟ دوری هم گفت: گفتم داریم بازی می کنیم! دختره هم یه فحش خییلیی زشت به هممون داد، که دوری رفت سمتش و گرفتش که دوستای دختره ریختن سرش. بعد که دیدیم تمام دستشو چنگ انداخته بودن و داشت خون می اومد. آره، بعد کیم رفت از دوری دفاع کنه که مامان یکی از دوستای دختره که تو مدرسه بود وارد داستان شد. اومد با اون کیف پولش کوبید به یه کوچولو پایین تر از گلوی کیم. اینم بعدا دیدیم که زخم شده و داره خون میاد. بعد پرنی رفت از کیم دفاع کنه، مامانه با کیف پولش کوبید تو عینک پرنی. این بچه هم فوبیا داره، یعنی همه ش عینکش تو جیبشه و اینا، چون خیلی می ترسه که یه وقت عینک تو صورتش بشکنه. بعد دیگه جدی جدی دعوا شد. همه مدرسه هم جمع شده بودن دورمون. من که عقب بودم، جرئت نکردم برم جلو، اما خب بچه ها رو حسابی با اون کیف پولش کتک زد زن روانی! نمی دونم آخه چه جوری تونست با کیف پول بزنتشون که خونین و مالین شن آخه؟!آره، یکی دیگه از به ها رم هل داد، که سریع یه عده دویدن گرفتنش، وگرنه سرش خورده بود به دروازه و معلوم نبود چی می شد. بعدم که یه فحش خیییلییی بد به مامان یکی دو تا از بچه ها داد که اصلا یهو حیاط ساکت شد! چون واقعا همه شوکه شده بودن و هیچ کس انتظار همچین حرفی رو از یه مادر نداشت.
هیچی دیگه، رفتیم بالا. مدیر نبود، وایسادیم اومد. مامانه رو توبیخ کرد و از انضباط دخترشم کم کرد.
پ.ن. هر کار کردم دلم نیومد کامنتای این یکی رو ببندم. اگه دوست داشتید کامنت بذارید:)
سلام هیک عزیزم
چه طوری، خوبی؟
هیک، میدانی، داشتم فکر میکردم.
میبینی که این همه زنجموره میکنم که چرا نیستی و از این حرفها؟ به این فکر کردم که ته ته ته ته دلم، نمیخواهم ببینمت. من عاشق توی مجازی شدهام، همینی که الان هستی. میترسم هیکم، میترسم ببینمت و تمام تصوراتم را نابود کنی هیک. میترسم آنی نباشی که بودی.
نمیخواهم پیدایم کنی، حتی نمیخواهم هرگز بفهمی که این قدر دوستت دارم (میبینی؟ حتی اینجا جملهام را سانسور میکنم و بقیهی حرفم را میخورم، مبادا بویی از حسم ببری). میترسم بگویی خب به من چه؟ حست را بگذار در کوزه و آبش را بخور! میبینی؟ میترسم همین قدر عوضی باشی. نکند باشی هیک؟ نیستی. این یکی را مطمئنم. فوق فوقش مودبانه عذرخواهی میکنی و میگویی من به شما علاقهای ندارم، پوزش، متاسفم.
کامنتها باز بود هیک، به خاطر تو.
منتظرت بودم، نیامدی، بستمشان.
میدانم دیگر، حالا میآیی و میروی، بیسروصدا، بدون این که من بفهمم. میشناسم خودم را و شانس قشنگم را، میدانم.
ههععی، ذهنت را درگیر حرفهای من نکن، اصلا بیخیال.
بروم شام را درست کنم.
دیوانهات
سولویگ
وقتی داشتم همهی پستای وبلاگ که بعد از مهاجرت به بیان بههم ریخته بودن رو ویرایش میکردم، حس کردم از قبل یه جایی، واقعا نوشتههام ارزش خوندن نداشتن. تک و توک بینشون چیزای خوب پیدا میشد، اما اکثرشون یه سری شر و ور بودن. چیزایی که اگه الان خودم تو وبلاگی ببینم، بدون تردید اون ه رو میزنم و میام بیرون. نمیگم الان خیلی خفن و عالی و حرفهای مینویسم، اما حس میکنم خیلی پیشرفت کردم.
Mad world
Only you
وقتی که میری حموم و وقتی اومدی بیرون موهاتو نمیبافی و بعد چند ساعت چنان پف میکنن که چوب بستنیت یهو پرت میشه و ده دقیقه بعد، از لای موهات میافته پایین:)
پ. ن. یکی نیس بگه جنبه نداری نبند کامنتاتو، وعده نده. جنبهشو ندارم، دوست نداشتید چیزی نگید.
صبح، از خواب بیدار میشم. به کارلا پیام میدم که حوصله داره بریم بیرون یا نه. زودی جواب میده. میگه آره. پا میشم از سر جام. مانتوی آبیم رو میپوشم با شلوار سفید و روسری سفید آبی. موهای آبیم رو زیر روسریم فرو میکنم و گردنبند رومانتوییم رو میندازم، همونی که یادگاریه و کارلا هم عینشو داره. عینک گرد هری پاتریم رو هم میزنم. آخه تا اون موقع اون قدر غرف تحقیق و مطالعه شدم که چشمام یه کوچولو، خیلی کم ضعیف شده. شایدم فقط از عوارض زیاد فیلم دیدن و کتاب خوندن باشه. با
ماشین خوشگلم، از
خونهی خوشگلم میزنم بیرون. میرم دنبال کارلا. باهم میریم بیرون، شاید یه کافهکتاب، شایدم سینما، شایدم یه کافه خالی. نزدیک ظهر، میرسونمش خونه و بعد، یادم میافته که چند تا کتاب لازم دارم که خیلی برام مهمن. میرم سمت کتابخونه. دارم بین قفسهها دنبال کتابام میگردم. چند تا کتاب رمان، شایدم تا اون موقع سنگی، چیزی به سرم خورده باشه و دنبال کتابای علمی بگردم. پیداشون نمیکنم. میام بشینم سر جای همیشگیم تو کتابخونه که میبینم یکی از قبل اونجا نشسته. نمیشناسمش، ولی میدونم که یه برسرکره. میبینم که عینکیه و میدونم که مخالف کلیشههای جنسیتیه، اصلا شاید حتی aual هم باشه و من نمیدونم که این اطلاعات رو از کجا آوردم. کنار دستش یه عالمه کتابه و موبایلش دستشه. با خودم فکر میکنم وقتی این همه چیز ازش میدونم، احتمالا باید بدونم داره تو گوشیش چی کار میکنه، اما نمیدونم. پس آروم از بالای سرش رد میشم و کی یه نگاهی به گوشیش میندازم،با این که میدونم کار خیلی زشتیه. داره یه متن رو میخونه، متنی که من خوب میشناسمش، چون خودم روز قبلش تو وبلاگم آپلودش کردم. یه نامهست برای هیک. دستام یخ میکنن. آروم صداش میزنم: "هیک.!"
پ.ن.یک. یه کم زیادی فانتزی و تخیلی شد، نه؟
پ. ن. دو. ممنون از
لبخند عزیز برای این که دعوتم کرد به این چالش.
پ. ن. سه. راستش دقیق روال این جور چیزا رو نمیدونم، که باید از کسی دعوت کنم یا چی، اما خب من دعوت میکنم از پرنیان(گاهنوشتهای یک نویسنده) و فاطمه(بلاگی از آن خود) که اگر دوست دارن و قبلا دعوت نشدن، بنویسن از آیندهشون :)
+صبح، همین که بیدار شدم اومدم نشستم پای کامپیوتر، عوض دنبال کردن کار احمقانه کار و فناوری م. نشستم یه عالمه از این تستای روان شناسی دادم. خیلییی کیف داد، خیلی. از همه جالب تر، یکی شون بود که می گفت که ناخودآگاهتون داره چی رو قایم می کنه.
لینکش رو می ذارم براتون، اگه خوشتون اومد برید بدید تستش رو. برای من که جوابش کاملا درست در اومد، یه جوری که به طرز مسخره ای ترسیده بودم! نتیجه ش چیزی شد که اصلا انتظارش رو نداشتم و قبل از خوندن توضیحاتش می خواستم برم تو کامنتاش فحش بنویسم که این چه چرت و پرتیه! حالا حدس بزنید چی در اومده نتیجه من. برای مامان عشق در اومد. بیاید نتیجه هاتونو به منم بگید، اگرم یادتون موند و مشکلی نداشتید توضیحاتش رو برای منم بفرستید. مدیونید فکر کنید که دارم از روی فضولی این حرف رو می زنما!
+برای فناوری عزیز، اومدم بدون توجه به هشدارای مامان که وقت نمی شه و اینا، سمنو خشک کنم، که نشد. وقت کافی نبود. یه دونه تنگ ماهی با ملیله کاغذی درست کردم و یه دونه شمع رو هم تزئین کردم، آخرشم بهم چهار و نیم داد از پنج. اصلا به جهنم، نمی تونم که خودمو تیکه تیکه کنم براش!!
+الان بدجوری نیاز دارم یکی باشم مثل اون دختره سوگند تو فیلم لحظه گرگ و میش. دیشب داشت می گفت وقتی بین چند تا لباس نتونستی انتخاب کنی، همه رو بخر! الان منم بین چهار تا هودی موندم و دلم می خواد هر چهار تاشونو بخرم!
این،
این،
این، یا
این؟ هععیی.
+برای اولین بار تو زندگیم به یه چالش دعوت شدم (:دی) و می خوام بشینم بنویسمش و اینا.
+فردا دوباره می خوان کارنامه بدن! یعنی پدر ما رو در آوردن با این کارنامه دادنشون!!
+فائزه جان لطف کردن رم ریدرم رو به فنا دادن، به فلش مامان هم که اجازه ندارم دست بزنم، چون سابقه خوبی ندارم واسه نگه داشتن فلش. خدایا، من چی کار کنم حالا؟ می خواستم عید فیلم ببرم یه عالمه که با عین بشینیم ببینیم :(
+چند وقته انگار کتابخون مغزم اتصالی کرده، اصلا نمی تونم کتاب بخونم. هی مثل کرم می شینم یه گوشه و فیلمای تکراری رو شصت بار شصت بار می بینم.
وقتی از تاثیر رسانه حرف میزنیم که درحالی که دندههات تقریبا زده بیرون، وایمیستی جلوی آینه و به خودت میگی: "ولی اگه یه خرده لاغرتر بودم."
وقتی که نصف همکلاسیات منتظرن هجدهساله بشن تا بتونن بینیشون رو عمل کنن، چون فکر میکنن زیادی بزرگه یا قوز داره یا هزار تا چیز دیگه، درحالی که بینیشون هیچ اشکالی نداره.
وقتی تبلیغای تلویزیون و فیلما رو میبینی و مدام با خودت فکر میکنی: "لعنت، صورت اینا چرا اینقدر صافه؟!"
من خیلی به این موضوع فکر کردم.
به این که رسانهها، چهقدر توی القای نشانهها و ملاکهای زیبایی تاثیر دلرن.
مثلا، من به خودی خود وقتی یه نفر رو میبینم، اصلا به فلان ویژگیش دقت نمیکنم. مثلا به گردنش، یا به موهاش. اما توی فیلما میبینم که عجب، چرا همه اینقدر به گردن دیگران علاقه نشون میدن؟ و از اونجاست که یه ملاک زیبایی برای گردن توی ذهن من تعریف میشه و از اون به بعد، به گردن همه آدمای دوروبرم دقت میکنم تا ببینم اون ویژگی رو دارن یا نه.
(گردن فقط یه مثال بود، من به گردن مردم دقت نمیکنم. من هم یه مثال بود، من کلا به مردم دقت نمیکنم.)
مثلا یه دختری که داره یه فیلم معمولی رو میبینه، و با خودش فکر میکنه که عجب، پس داشتن فلان ویژگی برای جلب نظر یه پسر موثره! و تلاش میکنه فلان ویژگی رو کسب کنه، درصورتی که در واقعیت اون پسر بنده خدا احتمالا اصلا به همچون چیزی فکر هم نمیکنه.
شایدم من غیر از خلقم، که وقتی توی فیلما میبینم که دخترا به چه چیزایی توجه میکنن، میگم: "واقعا؟ واقعا این موضوع الان مهمه؟" و خب در هر صورت درکش نمیکنم.
همینجوری میشه که رفتهرفته، دخترا حس میکنن که فلان معیار باید براشون مهم باشه، و پسرا هم همینطور. بعد هردو سعی میکنن که به اون چیز برسن، درصورتی که اگر این تاثیرات نبود، احتمالا طرف مقابل کوچکترین اهمیتی به همچین چیزایی نمیداد!
همین میشه که میشینی تو مترو و به کالکشن عروسکای دقیقا عین هم کنارت، با گونههای برجسته و لبای زیاد از حد قلوهای و پوستای کشیده و بینیهای سربالا با خروار خروار آرایش روی صورتشون نگاه میکنی و با خودت میگی: "واقعا این قشنگه؟ چه زیباییای توی این حالت وجود داره؟"
همین میشه که هر دختر یا پسری رو که توی خیابون میبینی، به چشمت آشنا میاد. "من اینو قبلا یه جا ندیده بودم؟" نه. ندیده بودی. تو هزاران بدل این آدم رو توی هزار جای دیگه دیده بودی. تو این آدمایی رو دیده بودی که همهشون عین همن. اونایی که میرن توی اینترنت سرچ میکنن "چگونه یک تیپ خفن داشته باشیم؟" و هزار تا کانال و پیج شاخ بشیم رو توی تلگرام و اینستا دنبال میکنن.
به شخصه علاوه بر اینکه واقعا تمام تلاشم رو میکنم که اهمیتی به این چیزا ندم، حتی معتقدم که هیچ اشکالی نداره که با یه جوراب معمولی، کفش تابستونی بپوشی. معتقدم که کت و شلوار، با جوراب سفید خیلی قشنگتره تا با جوراب تیره. معتقدم اشکالی نداره اگر شالت نارنجی بود و مانتوت آبی و شلوارت بنفش و کفشت قرمز، که شاید من دوست داشته باشم رنگایی که میپوشم بههم بیان، اما تو مجبور نیستی اون مدل رو بپسندی. اشکالی نداره اگر با چادر روی سرت، شلوار رنگ روشن بپوشی، یا یه کیف قشنگ دست بگیری. اشکالی نداره اگه ابروهای کوفتیت رو رو به بالا مرتب نکنی و تابع همچین مد بیمزهای نباشی. اشکالی نداره اگه نمیتونی کفشای پاشنهبلند رو تحمل کنی و اگه آلاستار نمیپوشی، چون میدونی که به سلامت پات آسیب میزنه. اشکالی نداره اگه دوست داری شلوار دمپا بپوشی. اشکالی نداره اگه برخلاف نصف همسنوسالات که همه زورشون رو میزنن که گرانج و اسپورت باشه تیپشون، دوست داری گاهی تیپای رسمیتر رو بپوشی، اگه دوست داری با مانتوت دامن بپوشی.
آره، من حتی با وجود تمام غرایی که میزنم به خاطر جوشای صورتم، حاضر نیستم به خاطرشون دیگه چیپس و شکلات نخورم، چون من چیپس و شکلات رو دوست دارم!
من به این چیزا اعتقاد ندارم، اما خب، منم خیلی وقتا جرئت ندارم که اینطوری لباس بپوشم. خیلی وقتا فکر کردم که واقعا دوست دارم فلان لباس رو با اون یکی بپوشم، اما خب، بقیه چی میگن؟ نمونه بارزش اونهمه مشکل که سر عروسی دایی کشیدم برای انتخاب لباس و دست رو هرچی گذاشتم، گفتن "مردم چی میگن؟".
و من آدمایی رو دوروبرم میبینم که با وجود تمام ادعاهای حقوق بشرشون و آزادی و حق انتخاب و دیگر خزعبلات از این دست، منتظر فرصتن که بشینن و به کسایی که کتونی قرمز پوشیدن بخندن، چون دیگه خیلی وقته که از مد رفته! کسایی که معتقدن حجاب اجباری خر است و باید به انتخابای آدما برای نوع پوشششون احترام گذاشته بشه، اما کسی رو که به خاطر حفظ حجابش نوع خاصی از پوشش داره رو مسخره میکنن.
شاید بیشترین چیزی که باید براش تلاش کنیم، همینه. چهطوره سرمون تو زندگی خودمون باشه، هوم؟
پ. ن.
این آهنگ، از اوناییه که حس خوبی بهم میده. حس اینکه مجبور نیستی جوری باشی که ازت میخوان باشی. دوسش دارم.
پ. ن. دو. صرفا جهت اینکه الان به من حمله نکنید، من از حامیان حجاب اجباری نیستم. :/
پ. ن. سه. من دوباره آسمون ریسمون بافتم.؟ .
بعدا. نوشت. حالا بذارید اینم بگم.
اگر توی خونه بچه کوچیک دارید، مثلا پنج تا یازده سال، توی
این گروه توی واتساپ عضو شید. اسم گروه، نیرای سلامته. برای اینه که بچهها توی این مدت قرنطینه، حوصلهشون سر نره و خب یه چیزی هم یاد بگیرن. هر روز یه فعالیت برای بچهها میذارن، نقاشی، نامه، عکس، فیلم و غیره. فعالیتاشون خیلی جالبه، بچهها خوششون میاد.
چه سال سختیه امسال.
فکر می کردم انتخاب رشته کار سختیه_ناگفته نماند که هنوز لنگ در هوام_اما معلوم شد که انتخاب مدرسه از اونم سخت تره، مخصوصا برای کسی که نه رشته ش معلومه و نه محل زندگیش. اصلا باشه، برای مدرس وقت هست، اما انتخاب رشته.
دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتی بازشون کردم، ببینم تابستون شده و منم انتخابمو کردم.
We'll never get free
Lamb to the slughter
What yo gon' do
When there's blood in the water?
The price of your greed
Is your son and your dughter
What you gon' do
When there's blood in the water?
Blood||water
Grandson
بچهها، قفلی جدیدم. قفلی جدیدم، بچهها :)
پ. ن. میخواستم یه سری فیلم دیگه رو هم معرفی کنم مثل همیشه، گفتم بیخیالش، دیگه خیلی زیاد میشن معرفی فیلما. فقط یه لیست میذارم از فیلمایی که میخوایم با عین ببینیم، لیست جالبیه، اگه دوست داشتید ببینیدشون.
In time
If I stay
Bohemian rhapsody
The perks of being a wallflower
Gifted
Split
Beautiful boy
The wild child
پ. ن. دو. دو تای آخری، برخلاف بقیه همچین فیلمای شاخی نیستن. بیوتیفول بوی به خاطر بازی خیلی خوب بازیگر(ها)ش، وایلد چایلد فقط محض مسخرهبازی و وقتگذرونی.
آره، برگشته بودم به مود سر کوبیدن تو دیوار، چون دیگه دلم نمیخواست فکر کنم. فکر کردن همیشه یکی از سالمترین تفریحات من بود، اما چند وقتی بود که حاضر بودم هرچی دارم رو بدم تا فقط مجبور نباشم به چیزی فکر کنم، چون همین که چشمام رو میبستم، یا نمیبستم، یادم میاومد که انتخاب رشته نکردم. یادم میاومد که معلوم نیست سال دیگه قراره کجا زندگی کنم. یادم میاومد که سال دیگه، دیگه عین و دوری و پرنی و کاف و بقیه رو نمیبینم، و به این فکر میکنم که احتمالا دلم براشون تنگ میشه. یادم میاومد که نکنه نتونم تو آزمونای مدرسهها قبول شم و تهش از یه مدرسهای بیخودتر از امسالیه سر در بیارم. یادم میاومد که تو جشنواره جوان انتخاب نشدم. یادم میاومد که حوصله ندارم تو کانال پست بذارم. یادم میاومد که لباسای تکواندو دارن تو کمد خاک میخورن و من کوچکترین قصدی برای ادامه اون ورزش ندارم.
آره، تازه اینا بخش خیلی کوچیکی هستن از همه چیزای مضخرفی که یهو به ذهنم هجوم میآوردن. هنوز هم از شر خیلیاشون نتونستم خلاص بشم، اما بهترم. چون تونستم یه تصمیم تقریبا قطعی برای رشته و مدرسه بگیرم. انسانی شدم دیگه، تقریبا مطمئنم. نشستم عین آدم فکر کردم و دیدم چیزی که من درمورد ریاضی دوست دارم، خود خود ریاضیه و تا یه حدی فیزیک. من به رشتههای مهندسی کوچکترین علاقهای ندارم، اگه بخوام برم دنبال علاقهم توی ریاضی، باید ریاضی یا فیزیک محض بخونم بعد مدرکم و علاقهم رو باهم بذارم در کوزه آبشو بخورم. مدرسه هم که شد فرهنگ. البته برای "اگه قبول نشدم" هیچ برنامهای ندارم، اما توکل به خدا، ایشالا که قبول میشم. هم برای من دعا کنید، هم برای ایزابلا. که هر دو قبول شیم و در مرحله بعد، حالا همکلاسی.
برای کارلا هم دعا کنید، خیلی مردده و خیلی بیشتر از دو روز پیش من شک داره سر انتخاب رشتهش.
چه قدررر حرف زدما!
نود و هفت تموم شد و من هنوز باورم نمیشه که الان فروردینه.
میخواستم یه پست غر زدن بنویسم، دلم نیومد اولین پست امسالم غر باشه، پست بعدی مینویسمش.
یه جورایی این اعتیادم به اینجا داره میترسوندم. این چند روز که نکمک بودیم و اینترنت نداشتم و نمیتونستم بیام اینجا، حس وقتی رو داشتم که انگشترت رو بعد ماهها از انگشتت در میاری و حس میکنی یکی از اعضای بدنت کمه.
عیدا رو خیلی دوست دارم. دو تا جشن مورد علاقهم همین نوروزه و یلدا. اصلا وقتی بهشون فکر میکنم، یه حس مورمور عجیبی بهم دست میده. تا دیشب که نکمک بودیم، چند روز دیگه هم میریم قم. این چند روزه رکورد درس خوندن تو عید رو زدم. تقریبا ادبیات رو تموم کردم، یه خوردهش مونده که اونا رو هم میخونم تو این چند روز. به بابا گفتم که باید باهام عربی کار کنه، دستور زبان، چون معلممون یه ذره هم بیشتر از کتاب باهامون کار نمیکنه و ضریب عربی تو آزمون فرهنگ چهاره. بابا گفت پس بالاخره باید بشینیم صرف و نحو رو بخونیم. الا به ایدک نمیدونم چی چی، (بابا حفظه اولاشو، من میگم نمیدونم چی چی) کلمه بر سه قسم است، اسم و فعل و حرف. آخه این کتابه رو هشت سالم بود که بابا میخواست یادم بده.
بعله، تعطیلات بهتون خوش بگذره، مواظب باشید سیل نبردتون.
پ. ن. و من میدونم که هرگز منسجم حرف زدن و از این شاخه به اون شاخه نپریدن رو یاد نخواهم گرفت، همانا!
باید مریض شده باشم.
شایدم از اول مریض بودم.
دارم اینتراستلر رو میبینم. فکر کنم مریض شدم که دارم به زور میبینمش که دیده باشمش.
احتمالا مریض شدم که عین کرم میشینم یه گوشه همهش. و دارم از خودم میترسم، چون دارم برمیگردم به خرداد. چیز بدی نبوده، میدونم چون همهی فلشبکهای من پرِ بدبختیان، انتظار دارید که من بگم تو خرداد شبانهروز گریه میکردم و اینا. نه. استثناعن(چه جوری نوشته میشه این کلمه لعنتی؟ سه دقیقه طول کشید تا به نتیجه برسم این شکلی بنویسمش)این بار نه. خرداد که بود، ساعت ده میرفتم تو تخت، تا شیش صبح فیلم میدیدم و بازی میکردم(لازمه بگم که یواشکی؟)و شیش خودمو به خواب میزدم تا مامان ساعت شیش و پنج دقیقه بیاد و صدام کنه و من الکی بیدار شم و برم مدرسه.
و احتمالا مریض شدم که همهش دوست دارم بیام اینجا پست بذارم، تند تند.
اه، اصلا چی دارم میگم؟ معلومه مریض شدم! دو شبه وسط شب گلوم بیدارم میکنه. میزنه تو سرم و در گوشم عربده میکشه: سرفه کن لعنتی، سرفه کن!
چند روز دیگه تولد فائزهست. پدرمون رو درآورده. هی به هرکی میرسه، میگه تولدمهها، بیاید تولدما، کادو برام فلان چیز رو بیاریدا. آبروی آدمو میبره یعنی! نگاه کنید چه پیامی به خالهم داده:
قسمت جالب ماجرا هنوز مونده.
ما هیچییی برای تولدش نگرفتیم!!
هرچی فکر میکنیم چیزی به ذهنمون نمیرسه که بخریم.
شیطونه میگه امسال اصلا تولد نگیریم براشا، اه!
یه حس عجیبیه. که خیلی دلم میخواد یه چیزی رو بنویسم، اما با خودم میگم که نه ولش کن، پست مضحکی از آب درمیاد. یا مثلا خیلی دلم میخواد یه چیزی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیرسه.
خلاصه این که خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو بنویسم یا نه، آخه فکر میکردم حرکت لوسیه. ولی به هر حال، دارم مینویسمش دیگه. شما بدتون اومد نخونیدش، یا دیسلایک بزنید اصلا.
حتما الان با خودتون فکر میکنید که چه چیز بامفهوم و پرمحتوایی میخوام بنویسم. نه بابا، از این خبرا نیست. وبلاگ من فقط جای چرت و پرت و تخلیه روان مریضمه جداً، سایت علمی نیست که ازم انتظار مطلب پرمحتوای خفن داشته باشید.
آره، عنوان این پست، اسم بوی بندیه که جدیدا به لطف دو تا از بچه ها کلاس(بیابید پرتقالفروشان را!(خیلی واضحه)) باهاشون آشنا شدم و سبکشون راکه اگه اشتباه نکنم. فقطم یه آلبوم و دو سه تا آهنگ ازشون شنیدم، ولی وای. واااییی. اصلا از یه سری آهنگاشون چنان وحشتناک خوشم اومد بار دوم سوم که از خودم ترسیدم، زدم ترک بعدی!
خلاصه این که اگه دوست دارید و از این سبک و اینا خوشتون میاد، برید آلبوم یانگبلاد (young blood) رو گوش بدید. به علاوه آهنگ she's a killer queen. بعد اگه گوش دادید، بیاید نظرتونو به منم بگید دیگه =)
پ. ن. اون آهنگایی که دیوونهشونم:
Young blood
Better man
Babylon
Lie to me
Moving along
Valentine
Why won't you love me
She's a killer queen
اون پست غر زدنه؟ آهان، ایناهاش.
جریان اینه که تو ماشینیم، داریم میریم نکمک. من خوابیدم. بیدار میشم اما چشمام هنوز بستهن، و میشنوم که مامان و بابام دارن حرف میزنن. دقیق نمیدونم چیه جریان حرفاشون چون از اول گوش ندادم، اما از محتواش میفهمم که انگار یکی از دوستای مامانم، درمورد نوع پوشش من به مامانم گیر داده!
وقتی رسیدیم نکمک میرم چتای تلگرام مامانم با اون آدم رو میخونم. (ببخشید مامان) به مامان گفته که آره، برای من سوال شده بود که چرا سولویگ چادر نمیپوشه. مامان هم گفته بود که ما باهم صحبت کردیم، خودش هم فکر کرده و پرسوجو کرده و به این نتیجه رسیده. ما هم گذاشتیم خودش انتخاب کنه و چیزی رو بهش اجبار نکردیم. و فکر میکنید این خانم محترم چی گفته بوده؟ گفته بوده من فکر میکنم سولویگ دچار "بحران هویتی" شده، تهران تاثیر خودش رو گذاشته و الگوی مناسبی همسن و سال خودش نداره و بلا بلا بلا.
بعله، همین جا داستان رو متوقف میکنیم. میخوام بدونم، اگر بخوام خودم پوششم رو انتخاب کنم، اگه روی چیزایی که بهشون باور دارم فکر کنم و غیره، یعنی دچار بحران هویتی شدم؟ اصلا مگه ویژگی این سن همین نیست، که من بگردم و خودم رو بشناسم و راهم رو انتخاب کنم؟ من اصلا نمیفهمم! چرا مادر من باید مورد انتقاد قرار بگیره برای این موضوع؟ این وضع دیگه داره میره روی مخم. هر بار هم که میریم قم من یه دور سر این موضوع حسابی موعظه میشم، اصلا یه حالت دانشگاهآزادی پیدا کرده و دارم حال خودم رو بهم میزنم، که جلوی اونا چادر میپوشم، در صورتی که بهش اعتقادی ندارم و جاهای دیگه هم این مدلی نیستم. نمیدونم، کدوم بدتره، ناراحت کردن پدربزرگ و مادربزرگم، یا دورویی؟ بابا جان، من نشستم فکر کردم، خیلی هم فکر کردم. دیدم من بدون چادر راحتترم و اشکال شرعی هم نداره برام. چرا؟ آخه چرا باید خودم رو آزار بدم اون هم وقتی که فایدهای توی پوشیدن چادر نمیبینم. نمیگم فایده نداره، اما خب من به این نتیجه نرسیدم که اگر چادر نپوشم حجابم کامل نیست. انگار قرار نیست تغییر بکنه. قراره هرکسی از راه میرسه، از پوششم، از اعتقاداتم، از ال و بل و جیمبل انتقاد کنه، بدون این که دلیل و استدلال منطقیای پشت حرفاش باشه.
بسه دیگه، غرامو زدم تموم شد. ببخشید سرتون رو درد آوردم.
پ. ن. همین دوست مامانم اومده بود خونهمون، یه بازی برای فائزه ریخته که پوشش جلوی نامحرم و فلان و فلان رو یاد بده به بچهها. تا اینجا مشکلی نیست. میخوام بدونم، برای پسرا هم همچین برنامه یا آموزههایی وجود داره؟ که جلوی نامحرم چی بپوشن، چه جوری حرف بزنن، چه جوری نگاه کنن و چی بگن؟ اگه هست که دمشون گرم، گرچه بعید میدونم.
نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید، خاله هم داشت برای من رخت خواب می آورد. مامان جون و بابا رفتن و من اون شب رو کنار خاله خوابیدم که کار خیلی سختی بود، چون یه عالمه هیجان داشتم. صبحش که پا شدم، بابا برگشته بود خونه. گفت که آبجیت به دنیا اومده. اسمشو گذاشتیم فائزه و ظهر که تو بیای خونه، مامان و آبجی اینجان.
بابا بلد نبود موهامو ببنده، خاله اون کار رو کرد. بابا بلد نبود برام خوراکی بذاره، بهم پول داد. رفتم مدرسه. از همون زنگ اول تو جام بند نمی شدم. زنگ آخر ورزش داشتیم. از اول زنگ آویزون معلممون بودم که خانوم، تو رو خدا بذارید من زودتر برم خونه که آبجیمو ببینم. آخرش، پنج دقیقه مونده به زنگ گفت برو. از مدرسه تا خونه یه نفس دویدم.
رسیدم خونه. بابا گفت مرخصشون نکردن. با خودم گفتم عیبی نداره. رفتم تشک مامان رو آوردم و انداختم کنار تلویزیون، کنارشم رخت خوابای نویی که خیلی کوچولو بودن رو انداختم. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. دو تا نقاشی کشیدم. آوردم زدمشون رو دیوار هال، بالا سر تشکا.
عصر رفتیم بیمارستان. همون بیمارستانی که من هم توش به دنیا اومده بودم و هنوز هم یه حس عجیبی بهم می ده. رفتم کنار تخت مامان. مامان جون برام یه چهارپایه ی فی گذاشت که قدم به تخت برسه. اونجا، کنار مامان، یه موجود کوچولو بود که لای یه پتوی صورتی پیچیده شده بود و صورتش معلوم نبود. مامان خندید و پتو رو از روی صورتش کنار زد.
خشکم زد. اصلا مثل فیلما خوشگل و ناز و گوگولی نبود، شبیه موش کور بود. یه موش سیاه و سرخ زشت. اما من اون موش کور رو دوست داشتم.
الان هشت سال گذشته. اون موش کور شده یه دختر هشت ساله که دیگه اصلا سیاه و سرخ و زشت نیست و خونمو توی شیشه می کنه، اما من با این که هیچ وقت بهش نمی گم، طاقت ندارم ببینم که اتفاقی براش افتاده.
تولدت مبارک خواهر کوچیکه :)
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من خوبم. دارم روزهایم را میگذرانم. کرخت و بیحوصله میگذرد، اما میگذرد.
از آخرین باری که برایت نوشتهام خیلی میگذرد، نه؟ ببخشید. عید که شد میخواستم برایت یک نامه جدید بنویسم، اما ننوشتم. فکر نکنی تنبلی کردمها، دلیلی پشتش بود. بیخیال.
سال نهم دارد تمام میشود. باورت میشود هیک؟ من باور نمیکنم. دو سه ماه اول این سال چنان کند گذشتند که گویی سالیان سال بود. اما حالا، انگار روزها دارند سریعتر میگذرند. از تمام شدنش ناراحت نیستم، فقط آرزو میکردم که کاش کمی آهستهتر بگذرد. من هنوز برای آزمون ورودی آماده نیستم هیک و زمان دارد مثل برق و باد میگذرد. جالب اینجاست که زمان توی مدرسه، تفاوت چندانی با روزهای اول ندارد، هنوز کند است. اما در خانه، وای از خانه.
سخن آخر اینکه، بیا برای سال جدید، مثل خارجیها برای خودمان گول و هدف و برنامه انتخاب کنیم، هوم؟ من دیگر این قدر به تو فکر نمیکنم، تو هم کمی رحم داشته باش، باشد؟
دوستدارت
سولویگ
هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روز بیام این حرف رو بزنم، اما این چند روز نتونستم بیام چون داشتم درس میخوندم! بله، من، من داشتم درس میخوندم! حس میکنم این درس خوندنه فقط یه راه فراره. که خودم رو مشغول کنم که آره، تو داری برای آزمون ورودی فرهنگ درس میخونی و به روی خودم نیارم که حتی اگه قبول بشم، احتمال اینکه بتونم تا اونجا برم خیلی خیلی کمه و لابد سال دیگه هم دوباره از دوازده فروردین سر در میارم.
اومدم آزمون تیزهوشان و نمونه رو ثبتنام کنم. توی سه تا شهرستان بومهن، رودهن و پردیس، هیچ مدرسه نمونهدولتیای وجود نداره و تیزهوشان هم فقط یه دونهست. اون تیزهوشانه هم انسانی نداره. یعنی آخرشه دیگه، خدایا مرسی که این قبرستون رو آفریدی! بیچاره اونایی که میخوان برن تجربی، چون همین تیزهوشانه کلا پنج نفر میگیره از این سه تا شهر برای تجربی. البته خیلی هم دلم نمیسوزه براشون، همه با علم به اینکه وضع تجربی این شکلیه انتخابشون رو کردن دیگه!
چند روزه به قول معروف، کامنترین جملهای که میشنوم اینه که حرص نخور، غر نزن! دست خودم نیست، انگار راهای ارتباطیم با دنیا قطع شده و تنها راهی که میتونم یه ذره خودم رو خالی کنم همین غر زدنهای مکرره. میدونم که آخرشم از بس حرص میخورم که سکته میکنم و میافتم میمیرم، تمام!
پ. ن. عین پیام داده، میگه داریم میریم پارک، میای تو هم؟ بدون تو خوش نمیگذره.
خیلی حس خوبی داره که کسی همچین حرفی به آدم بزنه. درسته که خیییلی باهم فرق داریم از هر نظر، درسته که همیشه تلاشم رو میکنم که باهاشون وارد بحث ی اعتقادی نشم، درسته که گفته بودم دیگه با کسی یه ذره هم صمیمی نشم که وقتی رفتم یا رفتن دوباره عذاب نکشم، همه اینا درسته، اما چه میشه کرد؟ انگار سولویگ همینیه که هست!
یه چالش کوچولو
بیاید تو کامنتا توش شرکت کنید
اول سه تا چیز که به نظرتون همه عاشقشن، اما شما یا ازش بدتون میاد، یا در اون حد عاشقش نیستین. اول خودم: نوتلا، بوی قهوه، Liam payne :|
دوم هم سه تا چیز که فکر میکنید همه انجامش دادن اما شما نه. خودم: هیچ وقت شلوارک کوتاه نپوشیدم، هیچ وقت فنگرل نبودم، هیچ وقت got ندیدم.
پ. ن. کامنت ناشناسم فعاله:)
پ. ن. دو. خسیس نباشید، شرکت کنید.
دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
تا الان که دارم جلد چهارم را میخوانم، جلد سه از بینشان موردعلاقهام بوده. اول وقتی آنی به گیلبرت جواب رد داد، کلی حرص خوردم و ناراحت شدم. بعد وقتی به رویال هم گفت نه، نفسی راحت کشیدم و لبخند زدم. لبخندی که وقتی دیدم گیلبرت حصبه گرفته، ماسید. شد گلوله گلوله اشک. بله، کلی به خاطر بیماری گیلبرت گریه کردم و بعد که آنی گفت که با او ازدواج میکند، بیشتر گریه کردم. نمیدانم چرا، دست خودم نبود. بعد با خودم فکر کردم که دیگر تحمل این همه رومنس را ندارم، نه به خاطر این که لوس بودند که نبودند، بلکه از شدت قشنگیشان. حالا من همان آدم قبلیام که این بار به جان مترجم کتاب چهارم و امواتش غر میزنم که با چه مجوزی تمام قسمتهای عاشقانه کتاب را حذف کرده.
آدم دیوانهای که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست که شاخ و دم ندارد!
صداهه برگشته.
با همون هلوی لعنتی توی دستش که نمیدونم این موقع سال از کجا گیرش آورده.
یه گاز بزرگ به هلوش میزنه. میگه سولویگ، تا کی؟ بس کن! فکر میکردم دفعه پیش که باهات حرف زدم آدم شدی، اما معلومه که این طور نبوده. آروم میگم مگه چی کار ک. داد میزنه که چی کار کردی؟ خودت هم میدونی سولویگ! بهت گفته بودم خودتو دست بالا نگیر، گفته بودم این قدر تلاش نکن، گفته بودم فکر نکن خیلی خفنی و از پس هر کاری بر میای! نگفته بودم؟ بیا، اینم نتیجه گوش ندادن به من! یه گاز دیگه به هلوش میزنه.
میگم مگه چی شده حالا؟ میگه چی شده؟ بگو چی نشده! سولویگ راستش رو بگو، واقعا این قدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ بگو ببینم، کی بود که داشت سر اون قضیه رویاپردازی میکرد، هوم؟
میگم من بودم ولی. حرفم رو قطع میکنه و میگه ولی نداره، دقیقا همین، منظورم همینه. حالا بگو ببینم، کی سرخورده شده؟ کی هروقت نگاش به امین و مهدی میافته یا میبینه خاله زنگ زده دلش به هم میخوره؟
میگم ولی من که گفتم دیگه برام مهم نیست! یه پوزخند مسخره میزنه و با دهن پر میگه آره، میدونم مثل دفعه پیش.چیزی نبود که، مهم نبود که! لابد واسه همین هروقت هرکی کوچیکترین اشارهای بهش میکرد بغض میکردی؟
حس میکنم دارم کوچیک میشم و صداهه داره گنده میشه. بغضم رو قورت میدم و میگم خب تقصیر من نبود که، تقصیر امین بود، تقصیر مهدی بود، تقصیر خاله بود!
یه خلال دندون از تو جیبش درمیاره و شروع میکنه به تمیز کردن هسته هلوش. میگه آره، میدونم تقصیر همه بود، الا تو. دقیقا چیش تقصیر اونا بود؟ وقت که تموم نشده بود!
میگم باشه خب این قبول. ارزشش رو نداشت که دوباره منور کنی ما رو با حضورت!
هسته هلوی تمیز شده رو شوت میکنه تو کشوی پر از هسته و دندوناشو تمیز میکنه. آروم میگه یه نگاهی به پشت سرت بکن سولویگ. داری چی کار میکنی؟ دیدی چند تا جنازه پشت سرتن؟ تو چشماشون نگاه کردی؟
پشت سرم رو نگاه میکنم. روی زمین پر از جنازهست. پیر و جوون. زمین پر خون شده.
با دستمال ابریشمیش دهنش رو پاک میکنه. میگه با خودت صادق باش سولویگم.
میخوام داد بزنم من سولویگ تو نیستم، اما نمیتونم.
ادامه میده که یه چیزو یادت باشه سولی. اون قسمت اون فیلمه رو یادته؟ میگفت you'll never have a nightmare if you never dream. رویاپردازی رو بذار کنار. خواب دیدن رو بذار کنار. امتحان کردن راهای جدیدو بذار کنار. مسابقهها و مصاحبهها و امتحانا رو بذار کنار. خودتم میدونی که تهش از هیچ کدوم هیچی در نمیاد. خسته نکن خودتو لعنتی. اگرم کسی بهت برعکس اینا رو گفت. چی دارم میگم. تو که به خرجت نمیره. میدونم چندوقت دیگه برمیگردی سر همین نقطه. من که میدونم.
کیف سامسونتی که معلوم نیست از کجا پیداش شده رو برمیداره و میگه دفعه بعد برام نارگیل بذار. از هلو خسته شدم.
من میمونم و جنازهها، با چشمای بازشون.
میدونید که، امروز روز اول نمایشگاه بود.همین جوری هوس کردم لیستمو براتون بذارم :)
+ یکی از ما دروغ میگوید/نشر کوله پشتی
+ ما یک نفر/نشر پیدایش
+ اپل و رین/نشر هوپا
+ ده بچهی زنگی/نشر هرمس(کیمیا)
+ آوا در آینه/نشر نردبان
+ نامههای بلوغ/نشر لیلةالقدر
+ قصههای جزیره ١ و ٢/نشر قدیانی
پ. ن. یک. مدیونید فکر کنید به خاطر کسری بودجه لیست این قدر جمع و جوره :)
پ. ن. دو. فردا و پسفردا تو غرفه کودک و نوجوان افقم. اگه اومده باشید، ببینم میتونید تشخیصم بدید یا نه :)
یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمیشد، گریه نمیکردم و غصه نمیخوردم. چون بچهها بودن و سرم گرم بود و میخندیدم. چون تنها نمیشدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچهها سرحالم میکردن.
ولی امروز. بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه میشم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس میکنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جام و چشمام هی پر و خالی شد. پشت سریم هی نگام کرد و گفت داری گریه میکنی؟ و من خندیدم و گفتم نه! گفت باشه، اصلنم معلوم نیست که چشمات پر اشکه، اون پاککن رو از زیر صندلیت بده.
پ. ن. میخواستم برم تولد عین. با مامان و بابا صحبت کرده بودم و گفته بودم میام. بماند که چه قدر سخت راضی کردم مامان و بابا رو. تو مدرسه که بچهها داشتن حرف میزدن درمورد ساعت و خوراکی و غیره، یهو صداهه یه داد بلند کشید که تا تهِ تهِ قلبم رفت و کلا از رفتنم پشیمون شدم و به عین هم گفتم، اونم گفت باشه، من فردا برات خوراکیا رو میارم
پ. ن. دو. صداهه چی گفت؟. آهان، داد زد که تو به اینجا و به این آدما متعلق نیستی، you don't fit in.
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من که خوبم. مضطرب و بی قرارم، اما خوبم.
می دانی هیک جان، دیگر دارم به این اضطراب و بی قراری عادت می کنم. این یکی می رود، اما موضوع جدیدی جایش را می گیرد. اضطراب فعلی ام آزمون ورودی فرهنگ است. هیک، کتاب ریاضی هنوز تمام نشده، چه کار کنم؟ مامان که دید درس نمی خوانم، گفت: سولویگ، اگه قبول نشی خیلی از دستت ناراحت می شم.
همیشه همین است. اگر درس بخوانم و پنج بشوم هم کاریی ندارند. می گویند تو تلاش خودت را کردی.(گرچه خیلی کم پیش می آید که در حد مطلوب درس بخوانم و بروم سر جلسه امتحان) اما اگر نخوانم و نوزده بشوم، وای! هی می گویند خب همت کن دختر، تو که نخوانده نوزده شدی، می خواندی و بیست می شدی! شده همین قضیه فرهنگ. اگر می خواندم و قبول نمی شدم می گفتند فدای سرت، تو که اصلا نمی خواهی بروی انسانی! ولی حالا. وای هیک، خدا باید کمکم کند. مطالعات مانده، دینی مانده، ریاضی مانده، ادبیات چند درسش مانده. تنها چیزی که ازش نگرانی ندارم، زبان است که آن هم ضریبش دو است! از آن طرف فردا داریم می رویم اردو، پنج شنبه کل روز نمایشگاهم و جمعه آزمون است. یعنی می ماند امروز و چهارشنبه، تمام! همین قدر وقت برای اییین همه درس.
ههععیی، بی خیال درس هیک. تا به حال چه طور سر کرده ام؟ کج دار و مریز. از این به بعد هم همان رویه را ادامه می دهم، توکل به خدا.
خواندم. توی تلگرام. منبعش یک کانال مضحکی بود که شبیه یک فرقه است اصلا، ولی توی یک کانال دیگر فوروارد شده بود که من دیدمش. نوشته بود این لفظ کراش که الان این همه زیاد شده، همان هوس است. از روی قیافه طرف ازش خوشتان می آید و این حس بیشتر از سه چهار ماه هم دوام نمی آورد. واقعا هیک؟ نه! حداقل این آن حسی نیست که من به تو دارم، واقعا نیست. حالا شاید یک حس مضحک نشئت گرفته از هورمون های مسخره در حال بالا و پایین شدن این سن باشد، اما هوس نیست.
می دانی هیک، یک فیلم بیخودی بود به اسم sixteen candles. خیلی مسخره بود، خیلی. حتی هیچ داستان خاصی نداشت. اما یک دیالوگش بود که واقعا خوشم آمد ازش. دختره داشت به پدرش می گفت که از یک پسری توی مدرسه خوشش می آید، اما آن یارو نمی داند. باباهه چه گفت؟ گفت: "well, there's a reason it's called a "crush! گرفتی هیک؟ کراش یک معنی دیگر هم دارد. یعنی خرد شدن، نابود شدن.
ههععیی، بروم به بدبختی هایم برسم.
دوستدار همیشگی ات
سولویگ
+ دوری یک داستانی گفت که صحت این حرف بالا را تایید می کرد. یک روزی می آیم و برایت تعریفش می کنم.
و من اونجا بودم. کف مترو، با کتابای جدید کنار دستم و حسرت چرا اون کتاب اولیه رو خریدم».
خیالم راحت بود چون آزمون رو از سر گذرونده بودم و چشمام از خواب خمار بودن.
قطار داشت ت میخورد و صدای جیرینگ جیرینگ دستبندای دستفروش تو فضا پیچیده بودن.
قطار داشت ت ت میخورد و من با خودم فکر میکردم که ای کاش این قطار هیچ وقت از حرکت نایسته. همینجوری بره. بره. بره.
این ولعم برای خوندن کتابا داره میترسوندم.
هی نگاهم میافته به کتابای جدیدم که روی میزن و حس میکنم دلم میخواد هیچ کاری نکنم و فقط بشینم بخونمشون. از اون طرف انگار تازه یادمون اومده که سال داره تموم میشه و با دوری و عین داریم با سرعت کتابامونو باهم جابجا میکنیم که چیز خوبی نداشته باشیم که بقیه نخونده باشن.
حالا این وسط این حقیقت که باید برم مدرسه رو مخمه. یعنی چی، تو اون زمانی که تو مدرسه تلف میکنم_یعنی زمانی که تو کلاسم، نه زنگای تفریح و غیره_میتونم دست کم پونصد صفحه بخونم! اه!
*دیروز زنگ اول قرآن داشتیم. یکی از بچه ها حالش خوش نبود. معلم قرآنمون با بچه ها رفیقه. پرسید چی شده؟ دختره زد زیر گریه. داشت گوله گوله اشک می ریخت. خودش حرفی نمی تونست بزنه از بس که گریه می کرد. پشت سری ما دوستش بود. گفت پسرخاله ش مرده. به همین راحتی. گفتم چند سالش بود؟ مریض بود؟ همون لحظه معلممون هم همین سوال رو از اون دختره پرسید. گریه ش شدیدتر شد، گفت دو سالش بود. آب جوش ریخت رو تنش، سوختگی ش زیاد شد و از کنترل خارج. خودم هم نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. داشتم فکر می کردم که امین و مهدی رو بذار کنار، حتی اگه پسرخاله که اصلا ازش خوشم نمیاد و حتی بدم هم میاد چزیش بشه، منم همین جوری ی حتی بدتر گریه می کن و غصه می خورم.
*زنگ بعدش معلم انشامون اومد سر کلاس و سرشو گذاشت روی میز و عین ابر بهار گریه کرد. گریه ی درست و حسابی ها، هق هق. ما دل خوشی ازش نداشتیم، اما این جوری که دیدیمش واقعا همه حالمون بد شده بود. این بیچاره هم همیشه با مدرسه کنتاکت داره، خیلی اذیتش می کنن. روحیه شم خیلییی حساسه. دلم براش می سوزه.
*صفحه گودریدزم رو باز می کنم. یکی از گودریدزیا فوت کرده و دوستانش پیام تسلیت گذاشتن. به قول یه نفرشون باز کردن ضفحه ش غم انگیزه. کتاب نصفه کاره ای که هرگز قرار نیست تموم بشه.
*مامان جون اینا دارن می رن خلخال سر خاک بابا بزرگ، واسه یه مراسم بی نمک دیگه که حتی نمی دونم چی هست.
بازم بگم؟ شاید پیش پا افتاده و مسخره به نظر برسن، اما برای من خیلی جدی و غم انگیزن هرکدومشون.
خدا رحمتشون کنه.
میگه: مثلا برندن یوری رو ببین، کسی میشناختش قبل از این که با تیلر آهنگ بده؟ نه!
میگم: این جوریام نیست بابا، پنیک ات ده بند خفنیه، "فقط ما اون سبکی گوش نمیدیم"!
و فقط من میدونم که گفتن اون جمله توی گیومه، چه کیفی داره. :)
پ. ن. یه آهنگ مهمونم هستید؟
تو پارک نشستیم، یهو مقنعهمو میکشم رو صورتم.
پرنی میگه: اوا داری گریه میکنی؟
میخندم. میگم: نه بابا، حساسیته، کل صورتم میخاره.
دوری با یه نگاه موشکافانه نگاهم میکنه و میگه: کسی که صورتش میخاره، چشماش پر اشک میشن و هی دماغشو میکشه بالا؟
لبخند میزنم.
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی میزنه که دوست دارم کتکش بزنم.
از ایناییه که میگه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر میدن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. میگه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو میدونه میگه دین اساسا چیز مضخرفیه.
میگه لباس پوشیدن بقیه به ما ربطی نداره، اما هروقت میبینه کسی کتونی قرمز پوشیده یا کلا هرچیزی که با سلیقهش نمیخونه، مسخرهش میکنه.
میگه حجاب اجباریه و ما آزادی نداریم. جالبه، من خود ایشون رو بیرون دیدم، با کلاه و هودی و جین. خودشم که میگه من تابستونا تیشرتای بابامو میپوشم با باندانا. الهی بمیرم، چه قدررر گرفتاره!
اون روز داشتیم سر این صحبت میکردیم که تو ماه رمضون نباید جلوی روزهدارا چیزی بخوری اگرم نمیگیری. برگشته میگه خیلی مسخرهست، میخواستن نگیرن! مثال بهتری به ذهنم نرسید، برای همین گفتم مثل این میمونه که وقتی یکی دست نداره، بهش بگی میخواستی داشتهباشی! میگه اون فرق میکنه، اون مجبوره. عین میگه خب کسی هم که اعتقاد داره مثل مجبوری میمونه. بازم سرشو ت میده و پشت سر هم میگه مسخرهست، واقعا مسخرهست!
خیلی وقت بود که میخواستم اینا رو به یکی بگم. به خودش نمیگم، نمیتونم. به بقیه هم که نمیتونم بگم، غیبت میشه. فقط شما بودید. احتمالا هم پاکش کنم تا چند روز دیگه این پست رو. نمیدونم.
+ماه رمضونتون هم مبارک :)
داریم حرف میزنیم. دوری میگه کاش اونی که باید رو پیدا میکردم، اون وقت همه دنیا رو به پاش میریختم. هععیی.
همون لحظه من داشتم به اون رومهای که اون روز میخوندیم فکر میکردم. پسره پونزده سالش بود توی کانون اصلاح و تربیت. بعد نوشته بود نامزدش بیرون منتظرشه. اصلا به خاطر نامزدش با یه نفر دعواش میشه طرفو میکشه میفرستنش کانون اصلاح و تربیت. منم اون روز برگشتم گفتم یکی هم نیست که بره زندان منتظرش بمونیم، یا بریم زندان منتظرمون بمونه.
خلاصه سکوت شد چند ثانیه. بعد پرنی دستشو گذاشت رو شونه دوری و گفت: اشکال نداره بابا، خودم یکی رو برات پیدا میکنم.
یهو دوری زد زیر گریه و گفت نه نمیتونی، نمیتونیییی!
بعد پرنی هم گفت وا چرا نمیتونم، بالاخره یکی پیدا میشه که تو ازش خوشت بیاد!
دوری هم سرشو بلند کرد گفت من از کیم تهیونگ خوشم میاد، اونو میتونی برام پیدا کنی؟
اینجا بود که اول یه خورده سر کراشاشون باهم دعوا کردن و بعد هم راه افتادیم رفتیم خونه. وقتی از دنیای فنگرلی خارج باشی این مشکلا رو نداری دیگه!
پ. ن. گریه واقعی نبود!
یه وقتایی دلم میخواست فقط یه لحظه، فقط یه لحظه ناچیز بتونم ذهن آدما رو بخونم. اون وقت دیگه اون لحظه ناچیز نبود برام. باور کن، باور کن همون یه لحظه برای بقیه زندگیم کافی بود. اهمیتی نمیدم که چی میفهمیدم، فقط لازم بود که یه لحظه بتونم ذهنا رو بخونم. فوقش میفهمیدم که توهم زدم. تهش این بود دیگه! از بلاتکلیفی که بهتر بود.
چه قدررر کیف می ده این موقع روز پشت کامپیوتر نشستن!
اصلا یه حس عجیب و باحالی داره که کارای مدرسه رو انجام ندی و به جاش تایپ کنی، یا فیلم ببینی و غیره.
پ.ن. بالاخره موفق شدم همه کتابامو وارد گودریدز کنم، بعد از دو سال! اینم حس خوبیه.
یواش یواش باید وارد فاز دوم بشم: اضافه کردن کتابایی که من دارم و گودریدز نداره :)
پ.ن.دو. سحری خواب موندیم همگی. ببینم تا شب دووم میارم یا نه.
خیلی عجیبه نه؟
یه وقتی بود که یه عالمه آدم پیشم بودن که میتونستم باهاشون حرف بزنم، و میخواستم که باهاشون حرف بزنم اما چیزی نداشتم که بگم.
الان خیلی دوست دارم که حرف بزنم، چیزی هم برای گفتن دارم، اما دیگه کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم.
شایدم فقط دارم بهونه میکنم نبودن کسی رو.
یه حرفایی هستن که توی سرت خیلی قشنگ و منطقیان، اما همین که به زبون میاریشون مسخره و بیارزش به نظر میرسن. انگار کلمات یه وقتایی ظرفیت انتقال بعضی مفاهیم رو ندارن*. خیلی عجیبه.
*اینو توی یه کتابی خونده بودم، ولی یادم نیست چه کتابی.
پ. ن. یه سری چیز یادداشت کرده بودم که بیام و درموردشون بنویسم، اما نمیدونم چرا دلم نمیاد. انگار دیگه اون حسی که باید رو برای نوشتنشون ندارم.
پ. ن. دو. اینو همین جوری یادم اومد. خیلی هم بیربطه. نخندید بهم. داشتم فکر میکردم که اگه ما prom داشتیم، من از اون دخترایی میشدم که تنهایی میرن و وایمیستن یه گوشه و بقیه رو نگاه میکنن که دارن میرقصن. از یه جایی به بعد هم میرن خودشونو تو دستشویی مدرسه حبس میکنن و همهی شب گریه میکنن.
وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر میکنم یه دختره تو مدرسهمون موادفروشه، فکر نمیکردم امروز رو ببینم.
.
چند روز پیش داشتیم میرفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنردههای جلوی مدرسه. دختره داشت رد میشد. پسره یه اشارهای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم. برای مامان که داشتم تعریف میکردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.
امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچهها_گفت ایناها عین، اینو میگفتیما اون ر. که صداش بند اومد. پسره داشت کتک میخورد. طوطی که از همه چیز همه بچههای مدرسه خبر داره گفت وای، یا ابوالفضل، بابای اون دخترهست!
باباهه داشت میزد پسره رو. خیلی بد داشت میزدش. سرشو چند بار کوبید به نردهها بعدم انداختش رو زمین و با مشت و لگد افتاد به جونش. ما هم رفتیم اون ور ببینیم چی شده.
این ور اون ور که میخوندم خندهی هیستیریک، نمیفهمیدم دقیق چیه منظورش. اما خیلی شدید بهش دچار شده بودم. قهقهه میزدم، ولی عصبی بود. حالم خوش نبود. عین هم استرس گرفته بود. گفت بیا بریم من سوار سرویس شم.
باباهه قشنگ که پسره رو زد، خوابوندش رو زمین به حالت سجده. بعدم زانوشو گذاشت رو کمر پسره و همه وزنشو انداخت روش.
خندهم تموم شده بود. داشتم گریه میکردم. میدونم که میگید چه قدر این لوسه، ولی واقعا اون فشار استرس فقط با گریه خالی میشد. یهو پرنی که از همه خونسردتر بود برگشت سمتم گفت خفه شو سولویگ. خانم کاشی_معاونمون_ رو ندیدی؟ الان فکر میکنه دوستپسرت بوده که داری گریه میکنی. سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستام داشتن میلرزیدن.
معاونمون اومد تار و مارمون کرد.
پسره یه ربع کف آسفالت بود.
دختره؟ تو ماشین نشسته بود.
دلم واسه پسره میسوزه، بدجوری غرورش خرد شد.
باباهه زنگ زد به پلیس. پلیسم نیومد. چند بار رفتیم و اومدیم اما همون جا وایساده بودن.
رسیدیم خونه، طوطی بهمون گفت چی شده. انگار دختره که رفته خونه دیروز گردنش کبود بوده. باباشم قاطی میکنه، امروز میاد جلوی مدرسه. دختره هم همهچی رو میندازه گردن پسره. طوطی میگفت سرویس ما که برگشت اون وری، پلیس اومده بود. پسره گردنش خونی بود، دستشم شکسته بود. شاید داشت اغراق میکرد، اما میگفت وقتی پسره داشت با باباهه سوار ماشین پلیس میشد قشنگ حس کردم که مرده، فقط داره راه میره.
شاید نباید این حس رو داشته باشم، اما به طرز وحشتناکی دلم واسهش میسوزه. همهش میترسم بمیره. به خدا شما ندیدید، با اون کتکی که اون خورد، قطعا دچار خونریزی داخلی شده.
پ. ن. یک. به جرئت میتونم بگم خشنترین و وحشتناکترین صحنهای بود که تو همه زندگیم دیده بودم.
پ. ن. دو. جالبتر از همه برام دوستای عوضی پسرهن. ده نفر اون دور و بر بودن و همه داشتن نگاه میکردن. هیچکس نرفت کمکش.
هر بار که یه کتاب خوب جدید می خونم یه حس عجیبی مثل ترس میاد سراغم.
می ترسم که وقتی ازم می پرسن: کتاب مورد علاقه ت چیه؟ نتونم جوابشونو بدم. گرچه واقعا سوال مسخره ایه و همین الان با کمی سختی بهش جواب می دم. می گم آبشار یخ_آبویسلی(جدا جدا و با تاکید بخونید این کلمه رو)_و واقعا می ترسم از روزی که دیگه نتونم اسمش رو بیارم. خیلی مسخره ست نه؟ احساس می کنم بهش خیانت کردم. احساس می کنم اگه یه روزی این حرف رو بزنم، دیگه سولویگ نباشم. شاید باورتون نشه، ولی گاهی همه لذت کتاب خوندنم با این حس عذاب وجدان از بین می ره. هروقت با یه کاراکتر بیشتر همذات پنداری می کنم، از دست خودم عصبانی می شم و گارد می گیرم. مثل این می مونه که دستم رو انداختم دور گردن اون شخصیت و داریم باهم دیگه می خندیم که یهو دستمو برمی دارم و صورتم یخ می شه. بعد از رو نیمکت بلند می شم و می گم: ببخشید، همین الان یادم اومد یه قرار مهم دارم، فعلا. و راه می افتم و می رم و اون بیچاره رو هاج و واج و تو خماری رها می کنم.
واقعا امیدوارم که یه روزی از این ترس مسخره رها بشم.
پ.ن.یک. بالاخره end game رو دیدم! وای خدایا، هرچی دوست دارید بگید. زیادی تخیلی بود، مسخره بود، آخه یعنی چی و. ولی من واقعا دوستش داشتم. کلی هم باهاش گریه کردم و خندیدم و حال کردم. البته کسی که می خواد ببیندش باید فیلمای قبلی رو دیده باشه، وگرنه متوجه اینساید جوک ها و یا بعضی فلش بک ها و غیره نمی شه، اما همین جوری دیدنش هم خالی از لطف نیست.
آقا مردم چه قدر خلن! دیگه فقط کم مونده زمین رو با دیوار شیپ کنن! آخه من نمی فهمم، دکتر استرنج و شنلش؟ خدایی؟ وات ده هل ایز رانگ ویت یو پیپل؟
پ.ن.دو. وی اصلا به روی خودش نمی آورد که امتحان ادبیات ترم دارد، و نه معنی کلمه بلد است، نه تاریخ ادبیات و نه آن خودارزیابی های لعنتی که دفعه پیش یکی را ننوشت و یک نمره کم آورد! همچنین به روی خودش نمی آورد که امتحان ترم است و دیگر مسخره بازی نیست و نمی تواند شانسی به سوال ها جواب بدهد.
پ.ن.سه. حال کردید متن پست چه قدر به پی نوشت ها مربوط بود؟ :)
Young love, close the chapter
There's no ever after
Fell fast, ended faster, yeah
, Late night conversations
Led to complications
Now my heart is in my hands
Castaway
5 seconds of summer
پ. ن. دیشب داشتم تو ماشین گوشش میدادم، برگشتنی از خونه خالهاینا. واقعا نمیتونستم فضای ماشین رو تحمل کنم. حس میکردم باید الان سرمو از پنجره ببرم بیرون و تا جون دارم جیغ بزنم. حتی اگه دست خودم بود همون موقع، ساعت یازده و نیم شب، اون تابلوی "شهر جدید پردیس" رو رد میکردم و تا خود دریا یه سره میرفتم. حس میکردم که دارم حس آهنگ رو با این جوری ساکت و ساکن نشستن خراب میکنم. اما مامان سرما خورده بود و بابا هم که اصولا خیلی سرماییه، برای همین نشستم سر جام و تو دلم اون قدر جیغ زدم که گلوم زخمی شد.
دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.
بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد.
+ داشتم باهاش حرف می زنم که بابا اومد گفت می دونم بیداری، بیا اینجا کارت دارم. رفتم تو اون اتاق، وای خدای من! مامان یه تیشرت گربه ای پشمالو خریده بود برام. واقعا این قدر خوشگل و دوست داشتنیه که نمی تونم توصیفش کنم. البته زمستونیه متاسفانه. به مامان گفتم: انتظار نداشته باش من اینو در بیارم چیزای دیگه بپوشما! تازه اولشم وصیت کردم که با همون لباس دفنم کنن.
+ واقعا بعضی لباسامو این قدر دوست دارم که حاضرم تو تنم بگندن اما نرم درشون بیارم.
+ اون روزم برام یه بلوز مردونه خریده بود. از این چارخونه ها، آبی بود. خدایا این مامان منو نگه دار برام.
+همون روزی که اینا رفته بودیم خرید تو راه تهران، من و مامان داشتیم تو قسمت لباسای مردونه دنبال یه دونه خوشگلش می گشتیم واسه من. مهدی اومد گفت: خاله برای عمو لباس می خواید؟ مامانم گفت: نه خاله، برای سولویگ. بعد مهدی یه نگاه به این ور کرد، یه نگاه به اون ور. بعد گفت: اینجا قسمت لباسای مردونه ستا! منم خندیدم. بعد یه نگاهم به مامانش کرد و گفت: مامان، می شه یه مانتو برام بخری؟
+ عوض اینکه درمورد پشمک باشه که لباس شد همش :دی
به اینجا که میرسم یادم میاد که از بهار خوشم نمیاد.
حساسیت فصلی، امتحانا، امتحانا، امتحانا، و ات!
همه جا پر از ه میشه، امسال هم که پروانهها و ملخا حمله کردن و واقعا دارم عقلم رو از دست میدم به خاطرشون.
دیروزتو حیاط مدرسه نمیتونستیم راه بریم، انگار مینگذاری شده بود. از دست این ملخ میپریدی اون ور و یه ملخ دیگه میپرید روت. اعصابم بهم ریخته بود فقط داشتم جیغ میزدم!
از اون ور من همیشه تو بهار تقریبا حساسیت دارم. با عطسه مشکلی ندارم، چون عطسه رو دوست دارم. ولی دماغم این قدر میخاره که دیگه میخوام بِکَنَمش بندازمش دور! از اون ور سق دهنم هم میخاره و اون رو هیچ جوره نمیشه تحمل کرد.
تنها تایمی از بهار که دوستش دارم، همون چند روز تعطیلی عیده. چون هنوز گلا آن چنان گردهافشانی و اینایی ندارن که حساسیت اذیتم کنه، تعطیلم هست و خب. عیده دیگه!
خلاصه این که همین چیزا باعث میشن حتی زیباییهای بهار از چشمم بیفتن و فقط آرزو کنم که ای کاش زودتر تموم شه.
سال دیگه اگه اومدم گفتم وای بهار چه زیباست و غیره و غیره، این پست رو به عنوان مدرک بزنید تو صورتم!
میگم: دلم یه جوریه.
میگه: درد میکنه؟
میگم: نه، اون دلم نه. اون یکی دلم یه جوریه.
میگه: یعنی مغزت؟ روحت؟ احساست؟
میگم: نه، خود دلم. یه حس عجیبی اینجام دارم.
و به شکمم اشاره میکنم.
شونه بالا میندازه و میگه: من که از حرفای تو سر در نمیارم!
چند دقیقه بعد، میگم: شاید.
میگه: شاید چی؟
میگم: شاید دلم براش تنگ شده.
میگه: برای کی؟ کارلا؟ عین؟
دهنمو باز میکنم که بگم نه، اما نمیگم. میگم: آره.
میگه: دیگه چیزی نمونده، تعطیلی عید فطر میریم هر دوشونو میبینی.
سرمو ت میدم.
به روی خودم نمیارم که فقط عین و کارلا نیستن که دلم تنگشونه.
ولی دلم یه جوریه.
خب، من میخواستم یه پست دیگه بذارم، اما
اینو تو چند تا از وبلاگای دوستان دیدم، بعد اومدم گذاشتمش. این قده همهگیر شده، فکر کنم هر کدومتون امروز پنج شیش تاشو دادید :دی، ولی خب این پست موقته، لطفا برید جواب بدید. :)
اگه دوست داشتید بیاید نتیجه رو تو کامنتا بگید بهم.
+ لینک سالمه؟ درسته؟
مامان میگه: ببینیم امشب میتونیم بریم نمایشگاه قرآن یا نه.
فائزه میگه: رفتیم اونجا برام چادر میخری؟
میخوام بلند بگم: آخه تو که حتی روسری هم نمیپوشی!
اما نمیگم. بیخیال، به من چه اصلا؟ بذار حداقل یکی از دختراشون شبیه اونی باشه که دوست داشتن. بذار حداقل اون ناامیدشون نکنه.
از جلسه امتحان که اومدیم بیرون، اینو به عین گفتم. گفتم این اولی رو که خوب دادیم، ایشالا تا آخرش همین مدلی بریم.
سرویس عین نیومده بود. من و دوری و پرنی هم که بیکار بودیم، راه افتادیم رفتیم پایین خیابون، پارک امام رضا(نمی دونم چرا این قدر دوست دارم اسم مکانایی رو بگم که شما نمی شناسین :دی). تو راه هم با دوری کلی درمورد تئوریای خواننده ها و آلبوماشون و اینا حرف زدیم. اون از بی تی اس می گفت، من از تیلور و توئنی وان پایلتس*. ناگفته نماند که تو پارک دوباره اون وضعیت ملخ پرانی رو داشتیم، از هر طرف می پریدن رومون!
بعد اومدیم بالا، عین رو رسوندیم دم سرویسش و خودمون رفتیم اون ور نشستیم رو جدول. بازم حرف زدیم و اینا، بعدم رفتیم خونه.
اصلا نمی دونم چرا اینا رو نوشتم، مثلا چی می خواستم بگم آخه؟
یه موقعایی خودمم فاز خودمو درک نمی کنم!
*خب، من این بند رو زیاد نمی شناسم و آهنگای زیادی هم ازشون نشنیدم. اما خب به پیشنهاد یکی از دوستام، دو تا آلبوم ازشون دانلود کردم و دارم یواش یواش گوش می دم و تئوریا و تفسیرا رو می خونم. و. (اون ایموجیه که کله ش ترکیده) خیلی خفنن کلا. یه چیزی هم داشتم به دوری می گفتم، این که فکر کن، یه نفر _یا حالا یه بند_ چهار پنج تا آلبوم داره و فقط یه دونه آهنگ عاشقانه، و این آهنگ درمورد تو باشه! خدایا، وقتی داشتی برای اینا شانس رو تقسیم می کردی من دقیقا کدوم گوری بودم؟ هوم؟
پ.ن. یاد اون متنه افتادم که یه جا خونده بودم. می گفت هر دختری باید شعری داشته باشه که برای اون نوشته شده باشه، حتی اگه برای اتفاق افتادنش لازم باشه آسمون به زمین بیاد. یه دونه از این شعرا می خوام لطفا.
کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمهاش را زدی. سیدی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگیست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار میدهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سیدیها و دیویدیها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا. اما حرفم را ادامه ندادم. نفسم داشت بند میآمد. ذهنم، انگار خالی شده بود. خوشحال شدم. خالی بودنش خوب بود. اما خالی نماند. یکی پشت دیگری، پر از فلشبک شد. پر از تصویر خودم در آینه. پر از گذشته.
نگاهی به ساعدم انداختم.
سر گردنه بود.
هیچکس آنجا نبود.
کسی نمیفهمید.
دستم را روی فرمان محکم کردم، اما.
همان لحظه دستت را روی دستم گذاشتی. نگاهت کردم.
لبخند زدی و گفتی: برای بیدار موندن، برای خوب موندن، به اون آشغالا نیازی نداشتی. من هستم، من اینجام.
لبخند زدم. ذهنم خالی نبود، اما تاریک هم نبود، چون تو آنجا بودی.
+ اقتباسی شخصی از آهنگ car radio by twenty one pilots.
سلام هیک عزیزم.
حالت چه طور است؟
از آخرین نامهای که برایت نوشتم، دقیقا یک ماه میگذرد. زیاد است نه؟ یادم نمیآید تا به حال این همه بین نامهها فاصله افتاده باشد.
مقصر تو نیستی هیک، تقصیر من است. این زمان را احتیاج داشتم که با خودم و احساسم کنار بیایم. هیک، من هنوز نمیتوانم حسم به تو را نامگذاری کنم. واقعا نمیتوانم.
حتی چند روزی دیگر نمیخواستم برایت بنویسم. میخواستم فراموشت کنم. اما نتوانستم.
فکر کردم، با خودم گفتم صبر میکنم. من که یک سال صبر کردهام، یک سال دیگر، دو سال دیگر هم رویش. آن قدر صبر میکنم که یا از حس خودم مطمئن شوم، یا از تو. اگر این هم گذشت و هنوز دوستت داشتم، اگر هنوز نفهمیده بودم که تو به من بیعلاقهای، میآیم و بهت میگویم هیک، باور کن میآیم. اما اول باید مطمئن شوم، بیشتر از خودم.
دوری میگفت باید بهت بگویم. میگفت شاید فرصت از دستم برود و تا ابد هم برنگردد، اما وقتی فکر کردم دیدم نمیتوانم. وقتی این حس لعنتی هنوز اسم ندارد، بیایم چه بگویم، هوم؟
با کارلا هنوز حرف نزدهام، باید نظر او را هم بپرسم.
کاش اینژ در دسترس بود تا نظر او را هم میپرسیدم.
آن شب که شب قدر بود و رفته بودیم جلسه، دوست بابا آمد و گفت سولویگ، بیا بریم پایین، کارت دارم. رفتیم.نشستیم توی لابی ساختمانشان. گفت که تو الان در سن حساسی هستی و ممکن است دغدغههایی داشته باشی که نتوانی درموردشان با پدر و مادرت صحبت کنی، و آن موقع اگر خواستی حرف بزنی، من هستم، بقیه خانمها و آقایان جلسه هستند که باهاشان صحبت کنی. در ادامه گفت که ممکن است اصلا همین یکی دو سال پسری پیدا شود به تو ابراز علاقه کند، شاید هم تا الان این اتفاق افتاده باشد، بالاخره آدم بیمغز آن بیرون زیاد است! (به جان خودم همین را گفت) بله، خلاصه گفت که در همچین موقعیتی، بیا با ما م کن، نه با دوستان همسن و سالت که تجربهشان در حد خودت است.
فکر میکنم خودش هم میدانست که ممکن نیست. تا الان که یک سال گذشته، فقط با چهار نفرتوانستهام درموردت صحبت کنم، آن هم با هزار تا بالا و پایین که بکنم یا نکنم. حتی به عین هم نتوانستم بگویم، آن وقت بروم بنشینم با بچههای جلسه حرف بزنم؟ نوچ، نمیتوانم!
هعی، چه قدر حرف زدم.
Take my apology, I'm sorry for the honesty, byt I had to get this off my chest.
اصلا نمیدانم چرا این را گفتم، یک لحظه حس کردم جایش است.
به هر حال، خداحافظ.
منتظر نامهات هستم، منتظر نامهام باش.
دوستدارت
سولویگ
و انصاف نیست.
انصاف نیست که من امشب به جای خوندن سهمیه قرآنم، به جای خوندن دعا و به جای دعاهام، بشینم نماز قضاهای این چند وقت رو بخونم.
انصاف نیست، ولی تقصیر خودمه، حقمه اصلا!
+ التماس دعای شدید :)
پ. ن. داره تموم میشه. یه هفته مونده.
They say we’re losers but we’re all alright with that
We are the leaders of the not coming backs
But we’re alright though
Yeah we’re alright though
We are the kings and the queens of the new broken scene
Yeah we’re alright though
She's kinda hot
5 seconds of summer
پ. ن. هروقت حس بیهودگی کردی، حس اینکه به درد نمیخوری و بیخودی و غیره، به نظرم این آهنگ میتونه یه انرژی مضاعف بهت تزریق کنه.
دیشب تصمیم گرفتم بیام اینو بگم. البته
قبلا هم گفته بودمش، به یه شکل دیگه. و امروز اومدم و
این پست لنی رو هم دیدم و دیدم که قشنگ همه اون حرفایی که می خواستم بگم رو گفته.
توی یه فیلمی می گفت شب یه نیرویی داره. که باعث می شه آدما، آدمای دیگه ای بشن. آدمایی که تو روز نیستن. و ممکنه تصمیماتی بگیرن که تو روز نمی گیرن. شب که می شه، انگار اون روی تاریک آدم خودش رو نشون می ده و تا می تونه خوب جولون می ده.
باید یه راهی باشه. که مغزت رو خاموش کنی و بخوابی. که سرت رو باز کنی، مغزت رو دربیاری بذاری تو آب نمک و صبح درش بیاری. باید یه راهی باشه.
پ.ن. مطالعات. دشمن دیرینه من. امروز راند آخره. زمینت می زنم.
(به روی خودش نمی آورد که اینها همه اش پهلوان پنبه بازی و رجزخوانی الکی ست و قرار است برود آخرین مطالعاتش را هم گند بزند و تمام!)
اصولا تو یادآوری تولدا خوب نیستم. یعنی میدونم که فلان تاریخ تولد فلانیه، اما یادم میره که امروز همون تاریخه. این مشکل فقط مختص آدما نیست و کانالم، وبلاگم و غیره و غیره رو هم دربر میگیره. متن زیر رو با فرض بر این که امروز شیشمه بخونید:
پارسال این موقع، طبق معمول به جای درس خوندن نشسته بودم پشت کامپیوتر. آخرین روزای خونه قبلی بود. کوردیلیا زنگ زده بود و داشتیم حرف میزدیم. گفت داری چی کار میکنی؟ گفتم دارم دنبال قالب وبلاگ میگردم. گفت قالب وبلاگ؟ برای چی؟ گفتم میخوام یه وبلاگ بزنم.
اصلا یه حس یهویی بود. یه لحظه به طرز عجیب و شدیدی هوس کردم که یه وبلاگ داشته باشم. این قدر حسم یهویی بود که با خودم گفتم اگه قالب قشنگی پیدا نکردم اصلا نمیزنمش. اما پیدا کردم.
تا چند روز اول، شاید یکی دو هفته، حتی به مامان هم نگفتم. فقط کوردیلیا میدونست، اون هم چون پرسید. مامان بعد چند روز روی پیشفرضای کروم دیده بودش و اومد گفت تو وبلاگ داری؟ گفتم آره. گفت چرا به من نگفتی پس؟ گفتم یادم رفت. و واقعا هم یادم رفته بود. اولا خیلی غصه میخوردم که مامان نمیخوند وبلاگمو، اما الان خوشحالم. چیزایی که اینجا نوشتم رو دوست ندارم مامان بخونه، دلیل خاصی هم براش ندارم.
از همون روز اول شروع شد. یه ولع پست گذاشتن. که بدو بدو از مدرسه بیام خونه و یه چیزی بنویسم. اولا روزی سه چهار تا پست میذاشتم.
تو اون روزا که حالم خیلی بد بود، تو تابستون و روزای کذایی شروع سال تحصیلی، بودن همین جا بود که سرپا نگهم داشت. همین که دلم خوش بود که میام دردم رو مینویسم و چند نفر میخوننش و راهنماییم میکنن، خوشحالم میکرد.
اینجا شده جزء لاینفک زندگیم. حتی به مامان گفتم که هر وقت مُردم، بیاد اینجا یه پست بذاره و بگه که من مردم.
خلاصه این که "تماشاگر" برای من یه اتفاق بزرگ و قشنگ بود، و خیلی ممنونم ازتون که توی این اتفاق باهام شریک بودید و بخشی ازش رو رقم زدید.
اینم شیرینی تولد، پساپس. بفرمایید خواهش میکنم، پذیرایی کنید از خودتون. تازه خامه هم نداره. :)
پ. ن. خوشحال میشم بدونم مطلب یا بخشی بوده که شما بیشتر دوستش داشته باشید؟ چیزی شده بخونید احیانا که بگید وای، این خیلی عالی بود؟ کلا هر نظری چیزی درمورد وبلاگ دارید و اینا، خوشحال میشم بشنومش. :)
یه اتفاق بزرگ بیفته. مرگ نه. مرگ خودم رو چرا، ولی مرگ اطرافیانم رو فکر نکنم دووم بیارم. نه، چیز به اون بزرگی نه. کوچیکتر.
مثلا یه شکست عشقی بزرگ بخورم. دقیقا همون لحظهای که فکر میکنم همه چیز خوب و عالیه، دنیا بزنه تو دهنم و بگه اشتباه میکردی.
همه موهامو تا اونجایی که میشه قیچی کنم و بقیهشو بتراشم. بریزمشون لای یه پارچه. پارچههه رو عین بقچه بپیچم. بذارمش اون پشت کمد. زیر جعبهها، پشت لباسا.
همین.
احتمالا یه همچین شکستی برای آدمی مثل من لازمه. شاید این حس دردخواهی رو خنثی کنه. شاید برای همیشه از درد سیرم کنه. شایدم فقط عطشم رو بیشتر کنه. انگار که طعم یه درد واقعی بره زیر زبونم و بعدش بیام بنویسم الان تنها چیزی که راضیم میکنه، مرگ یکی از عزیزامه. آدمیزاد که قابل پیشبینی نیست.
دوست بابا بهم می گه: ایشالا اولین رمانتو کی می خونیم سولویگ؟
تصویر میکروثانیه ای هیوا رو می زنم کنار و می خندم: اوووو، منو چه به رمان نوشتن؟
می گه: یعنی هیچی نمی نویسی؟ داستانک؟ داستان کوتاه؟
می گم: نه، داستان نمی نویسم دیگه. هرازگاهی یه چرت و پرتایی می نویسم، اما نمی شه اسمشونو داستان گذاشت.
می گه: خوبه، بنویس. مگه بقیه چی می نویسن؟ بقیه هم چرت و پرت می نویسن! امروز یه رمان سیصد صفحه ای رو تموم کردم، جفنگ خالص بود.
می گم: چی بود حالا؟
می گه: پنهان الیف شافاک.
می گم: آهان. مامان می گفت ملت عشق هم زیاد خوب نبوده.
می گه: اونم مسخره بود. خلاصه اینکه بنویس. همه جفنگ می نویسن.
+ دقت کنید که این عقیده دوست بابام، و عقیده مامانمه که این کتابا خوب نبودن. من نخوندمشون.
پ.ن. یاد آهنگ کیچن سینک افتادم:
بالاخره دیدمش.
ماهها بود که میخواستم این فیلم رو ببینم، اما فرصتش پیش نمیاومد. اول که هنوز اکران نشده بود، بعدش کیفیت پرده بود و بعد هم من اینترنت نداشتم. اما خب، بالاخره شد دیگه.
از اونجایی که من آدمِ فیلما و کتابای رمانتیک هستم، خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. شاید "فقط" یه عاشقانه ساده بود برای خیلیا، اما من رو بدجوری تحتتاثیر قرار داد.
داستان درمورد دختریه به اسم استلا، که یه بیماری ریوی داره که تشکیل خلط و اینا رو توی بدن افزایش میده و باعث میشه که نیاز به پیوند ریه داشته باشن که البته ریههای پیوندی هم حداکثر پنج سال عمر میکنن. به جز همین مشکلات، یه سری محدودیت هم دارن. پرهیزای غذایی خاص، و داروهای فراوان. علاوه بر اون، نباید نزدیک هیچ کدوم از کسایی که مبتلا به همین بیماری هستن برن، چون ممکنه باکتریها رو از هم دیگه بگیرن و به همین سادگی، بمیرن. باید در مواجهه با کسای مبتلا به این بیماری، شیش فوت ازشون فاصله بگیرن، احتمالا به این خاطر که یه سرفه تا حداکثر شیش فوت رو میتونه آلوده کنه.
داستان از جایی شروع میشه که ویل وارد داستان میشه. ویل هم به این بیماری مبتلاست و یه باکتریای داره که باعث میشه حتی نتونن بهش ریه پیوند بزنن، برای همین فقط باید منتظر بمونه که یا داروها جواب بدن و یا بمیره.
فیلم فوقالعاده غمانگیزی بود. درسته که با کمال تعجب، من فقط تو چند صحنه آخر گریه کردم، اما تو تمام فیلم غصه خوردم و لرزیدم و اگه تو تخت نبودم و نصفه شب نبود، صد درصد پا میشدم و سجده شکر به جا میآوردم.
یکی از خوشحالیام موقع دیدنش این بود که مجبور نبودم هی فیلم رو بزنم جلو، یا سرمو اون وری کنم. با خیال راحت ببینیدش.
میخواستم بگم که صحنه موردعلاقهم چی بوده، اما نتونستم انتخاب کنم. همهش عالی بود و بههمپیوسته، درنتیجه حتی اگه بتونم انتخاب کنم داستان اسپویل میشه.
خلاصه اینکه فیلم خیلی خوبی بود، پیشنهاد میکنم دو ساعت از وقتتونو بذارید براش. من که پشیمون نشدم، امیدوارم شما هم پشیمون نشید.
پ. ن. استلا اول فیلم یه حرفایی میزنه. فیلم با حرفاش شروع میشه و با همون حرفها هم تموم میشه. حرفاش تکاندهنده بودن، جدی میگم. باعث شدن که تا بیست دقیقه بعد از دیدن فیلم بیدار بمونم و فکر کنم و آخرش هم با سردرد و سردرگمی ناشی از به نتیجه نرسیدن بخوابم.
بعدا نوشت: سر جلسه امتحان هی یادش می افتادم و سرمو می کوبیدم تو دیوار :/
داشتم میگفتم که فقط دو جا از ایران بودنم افسوس خوردم.
یه جا اون وقتایی که نمیتونم برم کنسرت خوانندههای موردعلاقهم، یا نمیتونم بعضی کتابامو بدم که نویسنده برام امضا کنه، یا اون جاهایی که نتونستم فیلمای موردعلاقهم رو توی سینما ببینم.
دومین جا هم وقتی که هیچ وقت نتونستم و احتمالا نمیتونم با دوستای پسرم مثل دوستای دخترم باشم.
دخترعمه میگه: دلت خوشه سولویگ. دوستی دختر و پسر یه ماه، دو ماه، سه ماه. همه میدونن که تهش دوستی نیست.
نمیدونم بهش چی بگم. به جاش میخندم و بحث رو عوض میکنم: نه بابا، خوشم اومد، انگار خیلی تجربه داری!
پ. ن. الان که داشتم اینو مینوشتم یادم اومد. شاید، شاید، شاید یاد خودش افتاد و داداش دوستش. که ما دستش مینداختیم و میگفت نه بابا به جای برادری آدم خوبیه. و همین چند روز پیش فافا به من و عین گفت که داداش دوستش، دوستش رو فرستاده بود که بیاد بگه: داداشم میگه اگه تو اجازه میدی و دوست داری، بیایم خواستگاریت. و دخترعمه ناراحت شده بود که چرا خودش نیومده جلو. نمیدونم حالا ذهنم چه جوری این دو تا موضوع رو بهم ربط داده، اما تو ذهن خودم خیلی منطقی به نظر اومد.
پ. ن. دو. این روزا و شبا، اکثر دعاهام واسه دخترعمهن. دیوارای اتاقش پر روزشمار بود. سی روز مونده. چهل و پنج روز مونده. هشتاد روز مونده. و پر از خلاصهنویسی. هلنیسم به تاثیر یونان بر فرهنگهای فلان و فلان میگویند. تفعلین تفعلان فعلن. هعی. خدایا، یه جای خوب قبول شه. بشه همونی که میخواد.
پ. ن. سه. حالا نمیدونم که عنوان چه ربطی داشت به متن پست. کلا یه سری چیز بیربط رو چسبوندم به هما!
They say we’re losers but we’re alright with that
We are the leaders of the not coming backs
But we’re alright though
Yeah we’re alright though
We are the kings and the queens of the new broken scene
Yeah we’re alright though
She's kinda hot
5 seconds of summer
پ. ن. هروقت حس بیهودگی کردی، حس اینکه به درد نمیخوری و بیخودی و غیره، به نظرم این آهنگ میتونه یه انرژی مضاعف بهت تزریق کنه.
چتای قدیمیم با کارلا رو میخونم. اولاش برای هم استیکر میفرستادیم که پکاش رو اون یکی هم اد کنه، معمولا my little pony و ever after high. بعد شده از این کلیپای کوتاه درمورد دوستی و. تک و توک درمورد مدرسه و دوستامون. بعد آهنگ برا هم میفرستادیم با هشتگ میس یو. از یه جایی به بعد چتامون انگلیسی شده، چون جفتمون میخواستیم زبانمون تقویت شه. بعد آپدیت از سلبریتیا و فولآلبومای واندی و تیلور. بعد حوصلهمون از انگلیسی حرف زدن سر رفته و برگشتیم به زبان مادری. بعد دیگه حرفامون زیادتر شدن و معمولتر، مدرسه و امتحانا و.
خیلی بامزهست، که از کجا به کجا رسیدیم. دوست دارم ببینم چهار سال دیگه حرفامون چی خواهد بود.
+ عنوان موضوع انشای مسخره مدرسه بود. موضوعی که میخواستم برداشت خودمو ازش بنویسم، اما هی رفتن و اومدن که قانع شیم منظورش گذر عمره و اصلا ما رو چه به برداشت شخصی داشتن؟
خب خب خب، نه اینکه من آدم سازگاری باشم و هرچی که بود بپذیرمش، اما برای پیدا کردن ایرادهایی که اذیتم میکنن توی وبلاگنویسی در بیان، خیلی باید فکر میکردم. مخصوصا از اونجایی که من یه آدم حرفهای نیستم که بخوام از کدنویسیهای خاص یا بلا بلا و بلا استفاده کنم. مثل گربه میام پستمو مینویسم و میرم و جایی که نخصص نباشه، قطعا ایرادها هم دیده نمیشن. به هر حال، چیزایی که به ذهن خودم رسیده بود که اکثرشون تکرار حرفهایی که دوستان زدن رو میگم.
یک:
به نظرم این از همه مهمتره. یه اپلیکیشن واقعا لازمه، از اونجایی که این روزا دسترسی به موبایلامون خیلی راحتتر از کامپیوتره و فضای پنل مدیریت و غیره، برای موبایل طراحی نشده. من قبل از مهاجرت هم با اپ میهنبلاگ کار میکردم که البته این قدر ضعیف بود که انگار برنامهنویسیش رو داده بودن دست من. چیز ضعیفی بود، اما خب از هیچی بهتر بود.
دو:
تنوع توی قالبها. واقعا نیازه. اکثر قالبایی که برای بیان طراحی شدن تکراریان و ته تنوعشون توی رنگ هدره! تا جایی که من اولا به خاطر اینکه قالباش قشنگ نبود اصلا بهش فکر نمیکردم و آخرش هم هدر وبلاگ قبلیم رو کندم و چسبوندم اینجا تا یه ذره قشنگتر باشه برام. خلاصه اینکه لازمه.
سه:
بهبود نرمافزار مهاجرت. من بعد از آوردن وبلاگم به بیان، مدتها وقت گذاشتم و تمام مطالب قبلیم رو ویرایش کردم، چون تمام اینترها از بین رفته بود. کامنتها و پاسخهای قدیمی هم به همین مشکل دچار شدن که حوصلهم نکشید درستشون کنم. تازه وبلاگ من هنوز جوون بود و تعداد مطالب کم. تصور کنید برای کسی که بعد از چند سال بخواد مهاجرت کنه کار چه قدر سخت میشه. علاوه بر اینا، دستکم من تونستم وبلاگم رو انتقال بدم، اما خیلیا نتونستن.
چهار:
فونت. فونتهای پیشفرض خیلی محدودن. برای انگلیسی کار رو راه میندازن، بالاخره از یکیشون خوشت میاد. اما برای فارسی، واقعا مسخرهن و همهشون هم شبیه همن!
پنج:
امکان منشن در پستها یا کامنتها. این جزو مواردی بود که تقریبا همه بهش اشاره کرده بودن، پس زیاد نیازی به توضیح نمیبینم. امکان خوبیه که اگر باشه، راه برای تبادلنظر و گفتوگو بین اعضا هموارتر میشه.
اینم نتیجه تفکرات من. این جوری نگام نکنید، کلی فکر کردم که همینا به ذهنم رسید.
امیدوارم کسی این پستها رو ببینه. (کنایهای غیرمستقیم به مسئولین بیان. معلوم بود؟)
ممنون از
راسپینای عزیز که من رو به این چالش دعوت کرد. (چالش؟ یا همون پویش؟)
من هم از خوانندههایی که علاقهمند هستن، دعوت میکنم که توی این چالش (پویش) شرکت کنن.
+ این دوستم خیلی نترسه. اون روز سوسکه رو گرفته بود تو دستش! باور کن این اگه ازدواج کنه، شوهرش باید صداش کنه بگه خانوم بیا این سوسکه رو بکش.
_ از پسرای امروزی بعید نیست والا.
- پسری که از سوسک بترسه، لابد از صورتی هم خوشش میاد. به کجا داریم میرسیم؟
And I'm just like damn، این اند خفته پسر!
+ خب، سلام به همه بینندگان عزیز! خیلی خوشحالیم که باز هم در کنار شما هستیم. مهمان امروز ما یکی از کارشناسان خیلی خوب برنامه هستن که متاسفانه مدتیه نتونستیم با پخش شبکه هماهنگ کنیم که دعوتشون کنیم. اما بالاخره، این شما و این خانم دکتر سولی!
_ من هم سلام دارم خدمت همه بینندگان عزیز برنامه. خوشحالم که باز هم اینجا هستم تا بتونم به شما برای داشتن یک زندگی بهتر کمک کنم.
+ راستی خانم دکتر، اگر خاطرتون باشه دفعه پیش حرفتون نصفه موند. میشه ادامهش رو بفرمایید؟
_ خیر.
+ چرا دکتر؟
_ راستش رو بخواید ادامه حرفم رو یادم رفته. همون موقع نباید حرفم رو قطع میکردید. بگذریم به هر حال، مهم نیست.
+ من واقعا از شما عذرخواهی میکنم دکتر!
_ نه، خواهش میکنم، واقعا مسئلهای نیست.
+ خب دکتر، موضوع گفتوگوی امروزمون چیه؟
_ خب اون ضربالمثل رو شنیدید که میگه از آن نترس که هایوهو دارد؟ موضوع بحث امروز هم همینه.
+ هوم، میشه بیشتر توضیح بدید؟
_ اجازه بده جانم، دارم توضیح میدم. این قدر نپر وسط حرفم! داشتم میگفتم، این ضربالمثل عین حقیقته. درواقع دارم بهتون هشدار میدم که نزدیک آدمای مودب و گوگولی و آروم، خیلی مراقب رفتارتون باشید.
+ چرا؟
_ چون اگر این کار رو بکنید، این آدمها شاید درظاهر بهتون لبخند بزنن، اما در درون چند هزار بار نقشه قتلتون رو میکشن.
+ شما اینا رو از کجا میدونید دکتر؟
_ (از آن خندههای دلبرانهی هاهاها میکند) عزیزم، من خودم در دوران نوجوانی یکی از همین آدمها بودم! فکر میکنید من وقت بینندهها رو با صحبت درمورد چیزهایی که تجربهشون نکردم تلف میکنم؟ نه جانم، این مدلی نیست.
+ اوه!
_ بله. هرکس من رو میدید میگفت چه دختر ناز و آرومی. اما از درون واقعا داشتم خفه میشدم. خشمی که تو وجودم در طی سالها ابراز نشده بود، تبدیل شده بود به عصبانیتی لحظهای که سر افراد محدودی خالی میشد. و بعد از اون از بین نمیرفت بلکه آهسته آهسته به کینه بدل میشد.
+ واین موضوع شما رو آزار میداد؟
_ گاهی بله. خیلی آزارم میداد چون حتی زمانهایی که خشمم فوران میکرد، تنها راه ابرازش فریاد زدن بود. اما بقیه اوقات نه.
+ بقیه اوقات که عصبانی بودید چی کار میکردید؟ و چرا گاهی اذیت نمیشدید؟
_ یه راه بسیار موثر. دندونهام رو به هم فشار میدادم. گرچه راههای دیگهای رو هم دارم که در قسمت اول درموردشون صحبت کردیم اگه اشتباه نکنم. و گاهی آزارم نمیداد چون اجازه میداد با شخصیت بتی توی ریوردیل همذاتپنداری بیشتری داشته باشم.
+.
_ میدونم دارید فکر میکنید چه دلیل مسخرهای، اما من نوجوون دیوونهای بودم.
_ جالبه. حالا توصیه شما چیه؟
+ برای شما؟ یا برای ما؟
_ هر دو.
+ برای شما همون که گفتم. تنها کاری که ازتون برمیاد اینه که اذیتمون نکنید. این جوری هم به نفع خودتونه، هم به نفع ما. و برای ما. خب راهحلی براش ندارم. باید بسوزیم و بسازیم.
_ گفتوگوی خیلی خوبی بود خانم دکتر. خیلی ممنونم که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید. بینندگان عزیز، درصورت تمایل میتونید قسمتهای قبل برنامه رو در وبسایت شبکه مشاهده و دانلود کنید. تا درودی دیگر، بدرود.
* قسمت قبل رو از
اینجا بخونید.
از همون اولش، خوندن رمانای اینترنتی صدمن یه غاز، گیلتی پلژر من بودن. خزعبلات مسخرهای که همون فقط به درد بچههای اول راهنمایی میخورن که شبا یواشکی زیر پتوشون بخوننش و کیف کنن که دارن کتابای آدمبزرگا رو میخونن.
آره، یه مدت طولانی بد جوری تو نخشون بودم، حدود سه سال. یادمه یه شب سه چهار تاشون رو پشت هم خوندم و هنوز هم نمیتونم داستاناشون رو توی ذهنم تفکیک کنم، پیچیدن تو هم.
الان فائزه داره این برنامه مضحک کودک شو رو میبینه. اسم دختره پارلاست. یه لحظه هوس کردم برم یه دونه رمان دانلود کنم بشینم بخونم. ولی وللش، حوصلهشو ندارم. آدم یه موقعایی هوسای مسخرهای میکنه که نباید بهشون اهمیت بده.
پ. ن. اون روز پرنی یه چیزی گفت که دقیق یادم نیست، یه چیزی تو مایههای چه قدر زود شروع کردید به خوندن این چیزا. نمیخوام کار احمقانه خودم رو توجیح کنم، اما دوری یه حرف خوبی زد. گفت درسته، زود شروع کردیم، اما عوضش الان تو پونزده سالگی از اون دوران رد شدیم. دیگه نمیشینیم همچین چرت و پرتایی رو بخونیم و ذوق کنیم. ولی کسی که الان شروع کرده، تا بیست سالگی درگیره. بیست سالگی خیلی دیره برای ترک.
پ. ن. دو. عین داشت تعریف میکرد، عین همکلاسی. میگفت این دختره که تو کلاس جدید بود اومده بهم میگه چه جوری این قدر کتاب میخونید؟ هم تو، هم اون سولویگ همهش سرتون تو کتابه سر کلاس. عین هم گفته بود خب دوست داریم دیگه. اینم گفته بود من که اصلا حوصله این کتابا رو ندارم، اینترنتی میخونم. کی گفته من شیطونم رو خوندی؟
و من هیچ، من نگاه. آخه اون حتی کتاب هم حساب نمیشه، از اسم کوفتیش معلومه!!
پ. ن. سه. بعله، هنوز هستن این آدما. که میشینن میخونن که پسره به دختره گفته نمیخوام از خونه بری بیرون، و دختره هم گفته چشششم، و دلش غنج رفته که ایول، چه قدر غیرتیه. ن علیه ن اینان عزیز من!
پ. ن. چهار. اصلا به نظرم اینا خیانتایی واضح در حق ادبیاتن. در حق خوانندهها. کسی که میاد این جور چیزا رو میخونه، میبینه همه خوشگلن، همه پولدار، همه خوشهیکل و مغرور _این آخری خیلی مهمه، حتما باید مغرور باشید که کسی عاشقتون بشه_ و سردن، یا از زندگی خودش ناامید میشه یا تصورش از عشق به فنا میره. و این که یکی هم پیدا میشه که اینا رو بخونه و بگه: بعه! اینه رمان فارسی؟ ادبیات غنی ایران اینه؟
Won't you stay alive?
I'll take you on a ride
I will make you believe you are
LOVELY
Lovely
Twenty one pilots
یه دونه از اینا لطفا :)
و کاش میتونستم گاهی اینو به بعضیا بگم، کاش میتونستم این کار رو برای بعضی آدمای زندگیم انجام بدم، هرچند راهش رو بلد نیستم.
+ دلیل این که کامنتای بعضی پستها رو میبندم، اینه که نمیخوام حالت اام ایجاد کنم، چون گاهگداری برای خودم پیش میاد که حس میکنم حتما باید یه چیزی بگم. ولی اگه حرفی داشتید، قسمت "هست آیا سخنی با سولویگِ" اون بالا، همیشه به روی همه بازه :)
می دونستم آرامش قبل از طوفانه.
می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.
و منفجر شدم:
دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.
پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.
پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.
پ.ن.سه. شاید به ظاهر آشتی کرده باشیم، ولی راست بود. دیگه حس می کنم هیچ جوره نمی تونم جو خونه رو تحمل کنم.
پ.ن.چهار. و اگه سریال وضعیت سفید هشتصد بار دیگه هم پخش بشه، هر بار می بینمش.
پ.ن.پنج. اگه دوست دارید ببینیدش احیانا، شبکه افق، ساعت دو و نیم.
پ.ن.شش. چون آینه پیش تو نشستم که ببینی. در من اثر سخت ترین، سخت ترین، زله ها را، زله ها را، زله ها را.
داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم. یه جا چند صفحه پیش نوشته بودم:
The worst type of isolation is when
you are alone amongst a lot of people.
Even your loved ones.
یادم نمیاد چی شده که این رو نوشتم، یا تاثیر چی بوده. یا اصلا جایی خوندم چیزی مثلش رو و بعدا تغییرش دادم. ولی خوندمش و با خودم گفتم دختر، چه چیزایی مینویسی!
تموم شد!
آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانشآموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده.
انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/
پ. ن. داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه و به نوشتن این پست فکر میکردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول میرفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار ترهبار. یه نیرویی داشت من رو میکشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا میشدیم. ولی یادم افتاد که دوری نیست، تاب خوردن تنهایی کیف نمیده. فرق امسال اینه که حتی اگه همینجا بمونم، دیگه نمیبینم هیچ کدوم از دوستامو احتمالا، چون همرشته نیستیم. عیبی نداره بابا، اشکالی نداره! من کنار میام باهاش، این دفعه که سختتر از دفعههای پیش نیست.
پس از اصرارهای مکرر فائزه، نشسته بودیم داشتیم منچ بازی می کردم.
بابا اول اومد نشست، کف دستش رو مالید بهم و گفت: خب، می خوام همه تونو شکست بدم!
گفتیم چه رنگی رو می خوای؟ گفت: قرمز! می خوام خون و خونریزی راه بندازم. (قیافه ش شده بود یه چیزی تو مایه های)
آخر شد. :)
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ .
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
یه کلیپ میدیدم که مال یه برنامهی طنز اون ور آبی بود. خب میگم دیگه، مال برنامه جیمی کیمل بود. درمورد یه بازیگری بود که جیمی کیمل میگفت ما ازش خواهش کردیم اسمای دیگه رو امتحان کنه و ببینیم همون تاثیر رو روی ما میذاره یا نه. (لازمه بگم بازیگره کی بود؟)
اینو داشته باشید.
بعد از دیدن این کلیپ نشستم به این فکر کردم که واقعا، اگر من همینی که الان هستم نبودم، اگه سولویگ نبودم یا اگه . (انگار اسم من رو نمیدونید!) نبودم، بازم من بودم؟ با همین ویژگیها و همین مدلی؟
یاد این پیامای مسخره افتادم که نمیدونم از روی حرف سوم اسمتون ویژگیهای شخصیتیتونو بفهمید و از این حرفا.
من به این حرف اعتقاد ندارم، یعنی هرکی هماسم من باشه مثل منه؟ قطعا نه! تو فامیل همه هماسم منن و هیچکدوم هم شبیه من نیستن.
اما واقعا به این نتیجه رسیدم که اگه اسمم یه چیز دیگه بود، دیگه خودم نبودم. حتی روی اطرافیانم هم امتحان کردم. سعی کردم کسایی رو که میشناسم با اسمای دیگه توی سرم صدا کنم، اما نتونستم. حتی وقتی همین جا از اسمای مستعار براشون استفاده میکنم یهو روی حرفام شک میکنم.
اسم خیلی مهمه. این رو حتی قبل از فکر کردن به اینها هم میدونستم.
اسمای خوب روی بچههاتون بذارید. اسمایی که بهشون افتخار کنن، نه اینکه خجالت بکشن.
پ. ن. یادمه یه مدت اسمم رو دوست نداشتم. دلیلش رو یادم نیست، اما دوست داشتم اسمم مهراوه باشه. حس میکردم خیلی اسم قشنگ و بامسماییه. اما الان اسمم رو دوست دارم. همین جوری هم خوشحالم و باهاش راحتم. هیچ هم دوست ندارم مهراوه باشم. :)
پ. ن. دو. یکی از فامیلای شوهرخالهم اسم دخترای دوقلوش رو گذاشته بود "کنیزْحسن" و "کنیزْحسین". دقیقا روی صحبتم با همچین آدمایی بود.
میگه پاشو بیا لااقل یه لقمه بخور.
میگم باور کن میل ندارم!
میگه مسخره کردی خودتو ها! هی میل ندارم میل ندارم. صبحونه اون جوری، ناهار این جوری، شام اون جوری!
میگم خب چی کار کنم؟! به زور بخورم؟
چشماشو میچرخونه.
+ انگار نه انگار که من هنوز
همونم! میلم کلا به غذا نمیکشه و نمیدونم چرا. حتی اون روز دست رد به سینه کرانچی زدم و اون و روز هم نتونستم بیشتر از یه کاسه آبدوغخیار بخورم. احتمالا سرطانی، چیزی گرفتم و به زودی خواهم مرد. نگران نباشید، به مامان گفتم که اگه مردم حتما بیاد یه پست بذاره که من مردم، دیگه لازم نیست چرتوپرتامو بخونید.
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه.
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم.
فردا کنکور داره. دخترعمه.
اصلا نمیدونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمیدونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دلپیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت میشورن.
شاید امسال بالاخره یه ذره از عمق فاجعه رو درک کردم. دخترعمه خیلی استرس داشت. موهاش سفید شده بود. البته این تو ژن باباشیناست، اما کنکور هم بیتاثیر نبود :/ این کجا که دیواراش پر خلاصه درس بود، پسرعمو کجا که کتابو میبرد تو حیاط و حین روپایی زدن درس میخوند!
هیی. خدایا، کمکش کن. گناه داره. یه کاری کن همون رشتهای که میخواد، همون شهری که میخواد قبول بشه. چند وقته بعد نماز که میام دعا کنم، اول از همه چهره دخترعمه میاد جلوی چشمم.
پ. ن. برای همه کنکوریهای دیگه هم دعا میکنم. امیدوارم همه برید بزنید تو گوش کنکور، خاکش کنید و برگردید.
یکی از لذتامون این بود که هروقت هر سه تامون بودیم، بریم به باباجون خواهش کنیم که بذاره بریم پشتبوم رو بشوریم که شب بالا بخوابیم. با ذوق میرفتیم بالا رو آب و جارو میکردیم و به خیال خودمون چهقدر تمیز شده و اینا! بعد شب که میشد، به زور زیرانداز و بالشها و پتوها رو از باباجون و دایی میگرفتیم و میدویدیم بالا و پهنشون میکردیم. بعد تا نصفهشب بیدار میموندیم و به چند تا دونه ستارهای که از چنگ اون همه نور فرار کرده بودن و خودی نشون داده بودن نگاه میکردیم. صبح که میشد، با نور آفتاب و نسیمای خنکی که فقط دم صبح پیدا میشدن بیدار میشدیم و به قیافههای ژولیدهمون میخندیدیم و موقع جمع کردن رختخوابا در میرفتیم، چون هنوز بدنمون از خواب کرخت بود.
چند ساله که دیگه پیش نیومده. چون دیگه دیگه بزرگ شدیم و زشته و امسال امین به سن تکلیف میرسه و سال بعد مهدی. تموم شدن همین حسای خوب یکی از مضخرفترین جلوههای بزرگ شدن بود.
همین یک دو روز پیش این کتاب رو تموم کردم.
راوی زمان حال داستان، دختریه به اسم کوئینسی کارپنتر. ده سال پیش، کوئینسی و پنج نفر از دوستاش به مناسبت تولد یکی از اونها_جنل_، می رن به یه کلبه تفریحی به اسم پاین کاتج که پدر و مادر جنل اجاره ش کردن. اونجا بهشون خوش می گذره، اما در نهایت یه نفر همه اونا به جز کوئینسی رو به طرز وحشتناکی به قتل می رسونه. از اونجایی که کوئینسی تنها بازمانده ست، هر اطلاعاتی که وجود داشته باشه رو باید از اون بگیرن، اما کوئینسی فقط قبل و بعد از ماجرا رو به یاد میاره، به همین دلیل هیچ کس نمی دونه که چی شد که بقیه مردن، و چرا فقط کوئینسی زنده مونده. کوئین اسم اون قاتل رو به زبون نمیاره، و حتی بهش فکر هم نمی کنه چون حالش رو بد می کنه. در تمام داستان از اون قاتل به عنوان او یاد می شه.
مسئله اینجاست که کوئین اولین دختری نیست که از قتل عامی این چنینی جون سالم به در برده. دو نفر قبل از اون هم بودن که ماجراهای مشابهی رو از سر گذروندن. لیزا میلنر و سامانتا بوید. رسانه ها به این سه تا لقب فاینال گر رو دادن، این چیزیه که به شخصیت اصلی دختر یا زن فیلم های ترسناک می گن، اونی که آخرش زنده می مونه و سربلند بیرون میاد. لیزا درمورد تجربه ش یه کتاب نوشته و با مجلات و غیره مصاحبه کرده، سامانتا غیبش زده و کوئینسی هم از مواجهه با رسانه وحشت داره.
داستان ازاونجایی شروع می شه که لیزا رو پیدا می کنن. با دستایی که هر دو مچش با تیغ کاملا بریده شده، توی وان حمومش. خودکشی. چه جوری پیداش می کنن؟ چند دقیقه قبل از مرگش لیزا به پلیس زنگ می زنه، انگار که از کاری که کرده پشیمون شده باشه، اما گوشی یهو قطع می شه و یک ساعت طول می کشه تا موبایل رو ردیابی کنن و وقتی که بالاخره می رسن، لیزا مرده بوده.
کوئینسی خبر رو که می شنوه، نمی تونه درکش کنه. لیزا خیلی سخت برای زندگی ش تلاش کرده بود، چرا حالا باید جون خودش رو بگیره؟ وقتی بعد از دویدن روزانه ش به خونه برمی گرده، دختری رو جلوی خونه ش می بینه. دختری که خودش رو سامانتا بوید معرفی می کنه و می گه دوست داره سم صداش کنن و اومده که مطمئن شه حال کوئینسی خوبه و اتفاقی که برای لیزا افتاد، برای اون نمی افته.
چند فصل بعد معلوم می شه که خودکشی ای در کار نبوده و لیزا به قتل رسیده.
از اینجا به بعد داستان حول اتفاقاتی که برای سم و کوئینسی اتفاق می افته می گرده. و این که قاتل لیزا کی بوده.
این وسط، شخصیتی هست به اسم کوپ. کوپ یه پلیسه، همون کسی که ده سال پیش توی پاین کاتج کوئینسی رو نجات داده و از اون به بعد هم ارتباطش رو باهاش قطع نکرده و هر وقت کوئینسی لازمش داشته باشه، خودش رو می رسونه.
این همه قصه حسن کرد تعریف کردم تا به اینجا برسم، به پایان داستان. پس اگه می خواد کتاب رو بخونید، از اینجا تا اولین پی نوشت رو رد کنید.
آخر داستان معلوم می شه که وقتی او داشته توی جنگ دنبال کوئینسی می دویده و کوئینسی هم جیغ ن کوپ رو پیدا می کنه و می پره تو بغلش و کوپ هم او رو با سه تا گلوله می کشه، کوئینسی صاف رفته سراغ قاتل دوستاش. بله، او درواقع داشته همراه کوئینسی فرار می کرده، و لباس کوپ قبل از این که کوئینسی خونین و مالین خودش رو بهش برسونه هم پر از خون بوده. خون جنل، و بقیه دوستاش. و این کوپ بوده که ده سال بعد لیزا رو کشته، چون لیزا داشته یه چیزایی می فهمیده.
این جای داستان واقعا برام شوکه کننده و جذاب بود. این که کوئینسی از دست قاتل، به خود قاتل پناه برده بود. این که عاشق اون قاتل شده بود و اون همه سال اون رو نزدیک خودش نگه داشته بود.
جالبتر اینجاست که من تا همون لحظه ای که ماجرا رو فهمیدم، به همه شک کردم به جز کوپ. به سم، به جف، دوست پسر کوئینسی و حتی به خود کوئینسی، اما کوپ؟ نه!
مشکل کوپ چی بود؟ چرا اون همه آدم رو کشت؟
اعتیاد.
بعضی آدما به قتل اعتیاد دارن، از کشتن آدم های دیگه لذت می برن و نمی تونن این حس رو از بین ببرن. مثل اون یارو تو اپیزود کارآگاه دروغگوی شرلاک. همونی که شبیه بولداگ بود و یه بیمارستان رو مخصوصا برای کشتن آدما طراحی کرده بود.
من از اولش هم به مبحث بیماری های روانی علاقه داشتم، و می خوندم درموردشون و برام جالب بود که روان انسان چه قدر پیچیده ست و چه ظرفیت بالایی داره. این هم یکی از همون مواقعی بود که شگفت زده م کرد.
شاید به نظرتون نتیجه گیری بی ربطی بیاد، اما خدا رو شکر کردم که از همچین مشکلات و بیماری هایی رنج نمی برم، دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روانی خودم خیلی ساده تره.
پ.ن.یک. بذارید این رو هم بگم. دیشب سه تا خواب دیدم که دو تاش رو یادمه. و جالبی ش اینه که از اونی که اول از همه دیدمش و یادم نمیاد، اینو به یاد میارم که همه ش داشتم با خودم می گفتم چه خواب خوب و قشنگیه، وای چه قدر دوست داشتنیه، برم بنویسمش! برم برای یکی تعریفش کنم. ولی فقط همین یادمه. فقط. همین.
پ.ن.دو. یکی از اونایی که یادمه که فوق العاده مسخره بود، اما اون یکی. رفته بودم خونه عمه اینا. فقط الی تو هال بود. از اتاق صدای داد دخترعمه و عمه می اومد، انگار داشتن دعوا می کردن. به الی گفتم چی شده؟ گفت به کسی نگیا، آبجی م نرفت کنکور بده. گفت می ترسم، کلا نرفت!
پ.ن.سه. اینو برای بابا تعریف کردم، از پشت تلفن. گفت می دونی من دیشب چه خوابی دیدم؟ گفتم چه خوابی؟ مترامپ و بن سلمان باهم جلسه دارن، بعد من رفتم بن سلمان رو ترور کردم، بعد قشنگ دیدم که سرم رو بریدن_دور از جونش_! بعد گفت اون کتابه رو که می خوندم، آن سوی مرگ؟ گفتم، خب؟ گفت آره، تمام ماجراهای بعد از مرگم رو هم دیدم. خیلی چیز وحشتناکی بود.
پ.ن.چهار. کتاب یا ترجیحا وبسایتی می شناسید درمورد همین بیماری ها و اینا؟ اگه آره، خوشحال می شم بهم معرفی کنید.
+ دیشب بعد از مدتها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس میکردم صورتم داره میدرخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو میفهمه. میفهمه که خوشحالم و سبکم و نمیتونم جلوی اون لبخند احمقانهم رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پسفردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+
این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم میده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه بهم غلبه میکنه و حذفش میکنم، اما فعلا دارم ازش لذت میبرم.
+ من و عین خودمون رو کشتیم تا مامانش اجازه بده بیاد اینجا بمونه چند روز. حالا اجازه داده. خوشحالم از این بابت، واقعا خوشحالم. اما از اون طرف، خب مهمونمه و احتمالا نه میتونم به تلگرام درست و حسابی سر بزنم و نه میتونم پستی بذارم. عیبی نداره، چند روزه دیگه.
+ فردا صبح داریم میریم قم. عروسی پنجشنبهست دیگه. احتمالا خونه مامانجوناینا غلغلهست تو این چند روز باقیمونده و همه دارن میدون این ور اون ور، برای همین این چند روز هم احتمالا نمیتونم گوشی دست بگیرم. ولی خب، دو سه تا چیز مهم هست که باید بنویسمشون.
+ احتمالا نظرا رو میبندم.
بعدا نوشت: همین چند دقیقه پیش از فرهنگ زنگ زدن وقت مصاحبه دادن. خیلی وقت بود این قدررر خوشحال نبودم، خدایا شکرت! حتی اگر نتونم برم هم خیلی خوشحالم که حداقل قبول شدم و خودم تصمیم گرفتم نرم.
سلام هیک جان
خوبی؟
من خوبم الحمدلله.
یکی دو روز است که بدجوری هوس کرده ام برایت نامه ای بنویسم. خیلی زیاد. هی صفحه ارسال مطلب جدید را باز می کردم و هی نظرم عوض می شد. آخرش شد الان. می بینی که دارم می نویسم.
چه کارها می کنی هیک؟ خوش می گذرد؟
من ولگردی می کنم. توی خانه، توی اینترنت، توی تلگرام. همه ش ولگردی. دست کم امسال برای تابستانم هیچ برنامه خاصی نریخته بودم که حالا برای انجام ندادنش عذاب وجدان بگیرم. عذاب وجدان می گیرم، اما نه به خاطر انجام ندادن این برنامه ها.
راستی هیک، می دانستی آخر هفته عروسی دایی اینهاست؟ عروسی. اگر گفتی عروسی با چه کلمه ای مراعات نظیر می سازد.؟ جوش! بله عزیزم، صورتم که در حالت عادی هم دست کمی از آسفالت کف خیابان ندارد، حالا بدتر از همیشه ریخته بیرون. ریخته بیرون ها، یک چیزی می گویم، یک چیزی می شنوی! هفت تا از ناخن هایم هم شکستند که مبادا من یک عروسی را ناخن های آدمیزادی بگذرانم، نه با پوست پاره پوره و نابود.
داشتم همین جوری برای خودم یک چیزی می نوشتم که یکهو یک صحنه ای آمد جلوی چشمم. جالب بود، چون آن صحنه را تا به حال ندیده بودم و نخوانده بودم، فقط ظاهر شد. جایی شبیه کوه بود، یا شاید هم صخره ای چیزی. جلویش جنگل بود. درخت های کاج. بینشان هم پر از مه. صحنه ناب و قشنگی بود. روی همان صخره هه ایستاده بودم و دست هایم را برده بودم بالا. حتی لباس هایم را هم دیدم. حس عجیب و جالبی بود، انگار وقتی خواب بودم یا حواسم نبود، یک نفر این تصاویر را توی سرم گذاشته بود. می دانی چه آهنگی داشت در پس زمینه پخش می شد؟ screen. همان جا که می گوید:
اینجا رو میبینید؟
تماشاگر دومین بچهی منه. البته شاید نتونم بهش بگم بچه، تماشاگر خود واقعی منه.
اما دیروز، دیروز تولد اولین بچهم بود.
سه سالش شد.
سه سال. مثل برق و باد گذشت!
من آدمِ انتخابای عاقلانه نیستم. کار درست رو انجام نمیدم و اگه انجام بدم، توش استمرار ندارم. اما این بچهم، به جز ادامه دادن زبانم شاید تنها کار عاقلانهای بوده که انجامش دادم و ادامهش دادم.
میتونم بگم پاداشش رو دیدم. اتفاقای خوبی که بعدش برام افتاد، دوستا و ارتباطاتی که پیدا کردم، همه و همه پاداش این استمرار بودن و من براش خوشحالم.
خوشحالم و دوستش دارم.
تولدت مبارک بچه!
+ اگه خواستید بچهمو ببینید، zendebadk@. تو تلگرام. :)
از بچگی دلم میخواست که یه برادر بزرگتر داشته باشم. هنوز هم همینطورم. به اونایی که برادرای باحال دارن حسودیم میشه.
یه بار که کوچیک بودم اینو به مامانم گفتم. گفتم مامان، کاش یه داداش بزرگ داشتم، منو میبرد مدرسه، برام خوراکی میخرید، باهم فیلم میدیدیم. حواسم نبود دایی هم اونجاست. حس کردم یه خرده ناراحت شد. گفت من مثل داداشت نبودم؟ این کارا رو برات نکردم؟ گفتم چرا، ولی.
ولیای وجود نداشت. تو مثل داداشم بودی. آره، خود داداشم نه، اما مثلش بودی، خیلی مثلش بودی.
هنوز یادمه خیلی چیزا رو. چیزای قدیمی.
یادمه یکی دو بار با موتور اومدی جلوی مدرسه دنبالم و تا تونستم به بقیه بچهها پز دادم.
یادمه که وقتی رفته بودم پارک بازی کنم و دیر کرده بودم، همه محله رو متر کرده بودی دنبالم.
یادمه دبیرستانی بودی و رفتی اردو مشهد. برام اون عروسکه رو خریدی که اول فکر کردم زشته، اما بعد عاشقش شدم.
یادمه نزدیک جشن تکلیفت تو مدرسه بود و رفتیم از اون نوشمک بنفشا خریدیم و نشستیم پشت کامپیوتر که سیدی رو بذاری و سرودتون رو تمرین کنی. بعد نوشمکه این قدر گرم شده بود که حالمون بهم خورد و گذاشتیمش تو یخچال که آب شه بعد خوردیمش.
میدونی دیگه چی یادمه؟
یادمه اولین بار که از خوابگاه برگشتی و مامانجون بغلت کرد و گریه کرد، منم بغض کردم.
یادمه با امین و مهدی مدتها حلقه زدیم و دعا کردیم که ازدواج نکنی، چون اون جوری ما رو یادت میرفت.
یادمه وقتی سر سفره عقد گفتی بله، سه نفر گریه کردن. مامانجون، باباجون و من. و خاله با آرنج زد تو پهلوم که تو چرا گریه میکنی، و شونهمو انداختم بالا که نمیدونم.
یادمه روز جهازبرون، منو نشوندی رو زانوت_با اینکه بزرگ شدم برای نشستن رو زانوی کسی_و گفتی من اولین خواهرزادهت بودم و چه قدر از به دنیا اومدنم ذوق کردی و چه قدر دوستم داری.
یادمه دیشب، وقتی گفتن عروس دوماد اومدن و کل کشیدن، رو پنجهم بلند شدم و بغلت کردم و نیشم از اون بازتر نمیشد.
همهی اینا رو یادمه.
دایی، تو داداشم نبودی، اما به اندازه داداشم دوستت داشتم. تو اولین پسری بودی که من عاشقش شدم. همه پز داداشا و دوستپسراشون رو میدادن و من میگفتم داییم. میگفتم فلانی چه قدر بامزهست، عین دایی. فلانی چه قدر خوشتیپه، عین دایی. وقتایی که به بالای سرت اشاره میکردی که یعنی موهات بیرونه، ناراحت نمیشدم. البته بخوام راستشو بگم، یه وقتایی حرصم میگرفت که میگفتی بیا ببینم چی میبینی، یا چی گوش میدی و من قلبم میاومد تو دهنم، چون کسی نمیدونه من نصف آهنگای تو پلیلیستمو گوش نمیدم و همه فیلما رو میزنم جلو.
راستشو بخوام بگم، اولا از زندایی بدم میاومد. حس خوبی نسبت بهش نداشتم. میدونی چی شد که این حس از بین رفت؟ اون روز رو یادته که اولین بار اومدید خونه ما دو تایی؟ اون روز داشتم آب میخوردم که دیدم حلقهتو انداخت تو دستت و انگشتتو بوسید. از همونجا حس بد از بین رفت و الان خیلی هم باهم رفیقیم.
ولی دیشب وقتی همه مهمونا اومدن جلو و به زندایی تبریک گفتن، خیلی سخت جلوی خودمو گرفتم، که خم نشم و نگم: داداشمو ازم گرفتیا.
+ از تالار که اومدیم بیرون، تا کمر از پنجره رفتم بیرون و تا جایی که گلوم توان داشت جیغ زدم. کمربندی هم بود و مزاحم کسی هم نبودیم. چند تایی کامیون و اتوبوس و ماشین هم از کنارمون رد شدن و بوق بوق زدن. این قدر از این آدمای باحال خوشم میاد.
+ احتمالا تا آخر سال، هم من هم امین و مهدی راهی خونه بخت شدیم. بس که مامان اینا به هرکی گفتن خوش اومدید، گفتن ایشالا عروسی دختر شما، پسرای شما.
+ دل و قلوه و جیگر گوسفند قربونی رو کف رفتن. خود فامیلا. با ظرفش. :/
+ اعصابم بهم میریخت وقتی میدیدم که همه برای شب عروسیشون همه زور خودش رو میزنن که تغییر کنه. لنز، ناخن مصنوعی، آرایش و شینیون غلیظ. چه خبره آخه؟ نه فقط خود عروس، همه مهمونا!
بهم گفتن موهات میخوای چه جوری باشه؟ گفتم موهای خودم همین جوری باز قشنگه. آرایشگاه هم نمیخوام بیام. گفتن نههه، چه معنی داره آدم عروسی تنها داییش رو این جوری بره؟ میری آرایشگاه. گفتن لباس؟ گفتم اون بلوز مردونههه رو خیلی دوست دارم بپوشم. گفتن نههه، عروسی تنها داییته. گفتم باشه پس، اون پیراهنه که رو دامنش گربه داره. گفتن نههه، اون خیلی خلوته. باید یه چیز شلوغ و پرزرقوبرق بپوشی.
یکی نیست بگه خب چرا میپرسید؟
+ فکر کنم لباس من رو با الهام از هولوکاست دوخته بودن. به معنی واقعی کلمه پختم.
+ هنوزم دلم یه داداش بزرگ میخواد. نه از اونایی که امر و نهی میکنن، یا بهت گیر میدن که با کی برو، کجا برو، چی بپوش. هنوزم حسودیم میشه. وقتی کارلا شماره برای داداشش میفرسته و میگه مزاحم شده، و داداشش میگه حله. وقتی میگم چه ناز شدی سمانه، و مهدی بهم چشمغره میره که ناز بود. وقتی دیشب خاله دست دایی رو گرفت و تا در قسمت زنونه همراهش رفت.
+ درجه یکا تموم شدن. نفر بعدی یا دخترعمهست، یا پسرعمو.
'Cause when you're fifteen and somebody tells you they love you
You're going to believe them
And when you're fifteen feeling like there's nothing to figure out
Well, count to ten, take it in
This is life before you know who you're going to be
Fifteen*
Taylor Swift
+ خب، آهنگ کمی تا حدی دارک و غمانگیزه، اما به مناسبت میخورد. =)
+ لازمه بگم تولدم مبارک؟
+ امروز با اختلاف بهترین تولد زندگیم بود. درسته که خیلیا یادشون نبود تولدمه. همونایی که من هر سال یادم بود و با عشق بهشون تبریک میگفتم، اما عیبی نداره. عوضش میدونم همون چند تا تبریکی که گرفتم واقعی و از ته دل بود، نه از روی رو در وایسی.
+ هفته پیش مامان و مامانجون و خاله و دایی و زندایی کادومو بهم دادن. خاله بهم دو تا رژ لب داده بود. و خب خاله یه روانشناسه، پس بعدش گفت: ببین سولویگ، این که الان من اینا رو بهت دادم به این معنی نیست که تو زیبا نیستی. و همینجا دایی پرید وسط حرفش و خیلی جدی گفت: راست میگه دایی جان. اینا به این معنا نیست که تو زیبا نیستی، به این معناست که زشتی! بعد خودش غشغش خندید. :/
+ صبح دوست بابام زنگ زده بهم تبریک گفته. خیلی از این عادتش خوشم میاد که تولد همه رو بلده و بهشون تبریک میگه.
+ گوشیمو برداشتم، میبینم اساماس اومده که ببخشید، میتونم شمارهتونو داشته باشم؟ از یه طرف کنجکاو شدم که خدایا این کیه؟ از یه طرفم گفتم عجب خلیه، خب به شمارهم پیام دادی دیگه! اره، بعد فهمیدم همون دوست بابامه، با اون یکی سیمکارتش. :/
+ هم جالب و هم مسخره ست که یه نفر تو روز تولدش از مرگ حرف بزنه. گفتم دوست دارم تو اوج بمیرم، یادته؟ یکی از اولین و مهم ترین معانی "اوج" برام خوشحالیه. می گن دوست داری چه جوری بمیری؟ قبلا می گفتم دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. درد نکشم. اما الان می گم که فقط برام مهمه که خوشحال و باایمان بمیرم. باایمان رو نمی دونم اما واقعا خوشحالم. برای همینه که می گم مشکلی ندارم اگه همین امشب، یا همین الان برم. به این معنی نیست که نمی خوام بمونما، نه. من هنوز اول راهم. به قول فیلما جوونم، کلی آرزو دارم. اما گله و شکایتی ندارم از خدا اگه همین امشب پرم (بخوانید param) بده.
+ امروز وسط وسط تابستون بود. به خاطر همینه که خوشم میاد به خودم بگم دختر تابستون. حس می کنم این روز معنی ش دقیقا همینه.
+ قبل از چهارده تو دوازده گیر کرده بودم و تمام سالهای دوازده، سیزده و چهارده سالگی، اشتباهی می گفتم که دوازده سالمه. تازه چند ماه بود عادت کرده بودم که برم این ور اون ور بگم چهارده سالمه که سر خوردم تو شونزده و شدم پونزده ساله! قبل از اینکه بهش عادت کنی می گذره.
*با هر بار شنیدن این آهنگ، همزمان یاد دو تا از عزیزترین هام و یاد یکی منفورترین های زندگی م می افتم. عجیبه! (شایدم نیست، اصلا نیست)
فیلمی بود بسی جذاب و جالب.
داستان دختر فقیریه که خیلی باهوشه و بورسیه میگیره و وارد یه مدرسه به اصطلاح غیرانتفاعی میشه، پر از بچههای پولدار لوس و خنگ. و چی کار میکنه؟ در ازای رسوندن تقلب سر جلسه امتحان ازشون پولای هنگفت میگیره.
روشایی که برای تقلب ابداع و استفاده میکنن فوقالعاده هوشمندانه و جذابن.
فکر میکنم اولین فیلم تایلندیای بود که میدیدم، مگر اینکه تو تلویزیون چیزی دیده باشم و یادم رفته باشه.
جالبیش اینه که شما تا اواسط فیلم، میدونید که تهش قراره چی بشه، اما یهو میبینید که عه، هیچ هم نمیدونید قراره چی بشه.
خلاصه اینکه، بهتون پیشنهاد میکنم حتما ببینیدش، خیلی جالب بود.
میخواستم یه چیز دیگه بنویسم. یه فیلم خفن میخواستم معرفی کنم بهتون، اما هرچی حس و حال داشتم از تنم رفت.
یکی از چیزایی که همیشه ازش خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم به خاطرش این بود که دندونام چندین ساله که مشکلی نداشتن. شیش هفت سال پیش، همه تابستون رو توی دندونپزشکی سر کردم و همه مشکلاتو حل کردیم تموم شد رفت.
امروز پا شدیم بریم مدرسه ثبتنام کنیم و از اون طرف هم رفتیم دندونپزشکی. یه دندون اضافی داره در میاد. دندون عقلم نیست، داره بالای آخرین دندون آسیابم از لثه میزنه بیرون. دندونپزشکه هم گفت این کار ما نیست، باید برید پیش متخصص فک و نمیدونم چیچی. باید جراحی بشه. اه. اه. اههههههههههه!!!!
تازه دو تا از دندونام هم پوسیدن. حالا نمیدونم چهجوری پوسیدن که نه چیزی دیده میشه و نه درد میکنن اما خب پوسیدن دیگه.
خدایا من از دندونپزشکی متنفرم. ترجیح میدم بمیرم تا بخوام برم جراحی کنم، یا حتی پر کنم اون دو تا دندون رو.
درد و سختیش که عین چی ازش میترسم و بدم میاد به جهنم، کی این همه پول قراره بده؟
خدایا، میشه فردا صبح بیدار شم ببینم هیچ مشکلی نیست و همهش به طرز معجزهآسایی رفع شده؟
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من؟ خوبم. واکسنم را زده ام و دستم کمی درد می کند، اما به جز آن خوب خوبم.
خب، می دانی، نوشتن این نامه حس خیلی خیلی عجیبی دارد. خودت می دانی چرا. شاید هم نمی دانی. به هر حال، حس عجیبی ست.
داشتم به این فکر می کردم که چرا بلد نیستم عین آدم با آدم ها صحبت کنم. نگاهی به رفتار خودم کردم. اول بگویم که، ترجیح می دهم با مردم تلفنی حرف بزنم تا اینکه رو در رو، و چت کردن را همیشه ی خدا به تلفنی حرف زدن ترجیح می دهم. اصلا به جز یکی دو نفر از دوستان با هیچ کس نمی توانم تلفنی صحبت کنم. هیچ دلیل خاصی هم ندارم که چرا فقط با همین تعداد محدود می توانم. شاید باورت نشود، ولی با کارلا در این نه سال سرجمع نیم ساعت هم تلفنی حرف نزده ام، اما در هفته ی اخیر چهل دقیقه با کوردیلیا تلفنی صحبت کرده ام. نمی دانم چرا. از چت گذشته، نوشتن متنی که بدانم طرف بعدا قرار است بخواند حتی برایم راحت تر است. حتی فکر ک کردم دیدم در مکالمات رو در رو، ترجیح می دهم به چشمان یا صورت طرف مقابل نگاه نکنم. دوست دارم به طرف دیگری نگاه کنم و حرفم را بزنم، یا به حرف دیگران گوش بدهم. همین کار را هم می کردم، تا چند سال پیش که سر همین قضیه با دخترعمه دعوایم شد و فهمیدم بعضی ها واقعا بهشان بر می خورد.
بله، اینها را گفتم که بدانی چرا دارم این را می نویسم.
راستش الان دو هفته است که می خواهم برایت بنویسم، اما تا صفحه را باز می کنم یک سری خاطره و تصویر محو جلوی چشمم را می گیرد و. نمی دانم، یکهو همه چیزهایی که می خواستم بگویم از ذهنم پاک می شود. علی الحساب، یک سری از همان پرت و پلاها را برایت می نوسم.
یادت است آن روز که دیدمت؟ اولین بار نبود که می دیدمت. اما اولین بار بود که این مدلی می دیدمت. ازم توضیح نخواه، من بلد نیستم. هرچه قدر هم آدم رمانتیکی باشم و عاشق عاشقانه ها، خودم از کوزه شکسته آب می خورم.
بله، از صبح منتظرت بودم. آن کارلای ورپریده هم بود. البته او تو را ندیده بود و هی می رفت و می آمد و می پرسید: نیومد؟ کو؟ اونه؟
فک کنم حول و حوش ظهر بود که آمدی، یادت است؟ من دیدم که آمدی تو، اما خجالت کشیدم که همان اول بیایم و سلام کنم. یکهو مثلا تصادفی بهت رسیدم و گفتم سلام! یک چیزی بگویم هیک؟ صورتت را وقتی گفتی سلللااام!! هرگز یادم نمی رود.
ظهرش هم که با یک نفر دیگر آمدی و گفتی: ما می خوایم بریم نماز، شما هم میاید؟ را یادم نمی رود.
تا خود عصر، چشمم هرچند دقیقه دنبالت می گشت و همین که می دیدمت، سرم را می انداختم پایین و دوباره ده دقیقه بعد، روز از نو روزی از نو.
وقتی داشتی با یک نفر حرف می زدی و داشتم زیرچشمی نگاهت می کردم، کارلا نگاهم کرد و گفت: می خوام برم باهاش حرف بزنم. سرم را مشغول کردم و گفتم: می خوای چی بگی حالا؟ خیلی راحت گفت: می خوام برم بگم سولویگ دوست داره. چپ چپ نگاهش کردم و خندیدم. اما می دانی، توی دلم گفتم که ای کاش این کار را می کردی کارلا.
حتی می دانی هیک؟ تا همین چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که ای کاش شماره یکی از دوستان یا آشناهایت را داشتم و از طریق آنها به یک جوابی می رسیدم. خل شده بودم. خودم را با کارلا اشتباه گرفته بودم، انگار نه انگار که من همانی ام که نمی تواند با غریبه ها و حتی آشناها پشت تلفن حرف بزند! بعد عقلم می آمد سر جایش و می گفتم اولا که تو نمی توانستی این کار را بکنی و دوما، شاید خودش خوشش نمی آمد.
یادت است که آمدی و آبشار یخ را دادی دستم و گفتی: خانم سولویگ، سولویگ؟ و همان موقع توی دلم گفتم ممنون هیک، اما زبانم فقط گفت ممنون.
ساعت پنج شش بود که می خواستم بروم خانه. آن پیکسل اسکلتی را دادی بهم، و من گفتم این یکی سوزنش کنده شده، من جای شما بودم برش نمی داشتم و تو گفتی پس همین که سوزنش جدا شده را بر می دارم.
این را به هیچ کس نگفتم. به خودت هم هرگز مستقیم نخواهم گفت، هرچند که شاید چیز خاصی به نظر نیاید. ولی همه آن یک ساعتی که توی ماشین بودم، دستم توی جیبم بود و اسکلت را محکم توی مشتم گرفته بودم و لبخند می زدم.
خیلی حرف زدم، سرت را درد آوردم.
باز هم برایت می نویسم، فعلا.
دوستدارت
سولویگ
به نام خدا
چند سال پیش بود؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پونزده سال پیش.
یه دختری پاشو گذاشت تو این دنیا.
چند سال بعد از اون بود؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش سال بعدش.
اون دختره پا شد رفت کلاس ژیمناستیک. حواسش به تمریناش بود و دختری که از اون ور کلاس با چندش نگاهش میکرد رو نمیدید. نمیدونست دختره داره تو سرش میگه اییییی، این چهقدر لوسه! وقتی داشت تو مدرسه ثبتنام میکرد نمیدونست قراره هممدرسهای همون دختر باشه. نمیدونست که اون دختر قراره یه روزی بهترین دوستش بشه.
چند سال شده الان؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه سال شده الان.
نه ساله که باهام موندی. حتی وقتی همه دوستام ولم کردن و بی"وفا" که مثلا دوست صمیمیم بود برگشت و باوقاحت گفت: فلانی جای تو رو برام پر کرده سولویگ. همهشون دونه دونه رفتن، کمرنگ شدن، اما تو موندی. تو همه روزای اون تابستون بعد از جابهجاییمون، تو همه روزای تابستون امسال، به این فکر میکردم که کاش کنارم بودی.
شاید این جداییای که بینمون افتاد به نفعمون شد. ارزش این دوستی رو فهمیدیم. قبلشو یادته؟ حتی زنگ تفریحا رو باهم نمیرفتیم. اما الان اگه ولمون کنن نمیخوایم جدا شیم از هم.
از همینجا میگم که خیلیی دوسِت دارم، چون بلد نیستم رو در رو بگمش. ده برابر، صد برابر همه اونایی که ولم کردن دوسِت دارم.
از همینجا بغلت میکنم، چون این رو هم بلد نیستم رو در رو.
چند سال؟
یک، دو، سه، ده، بیست، سی، صد، هرچند سال دیگه که باشم، امیدوارم تو هم باشی تو زندگیم. منم باشم تو زندگیت.
تولدت مبارک کارلا. شاد باشی رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها.
+ این همه شهر ایران رو رفتم. تو چند تاشون زندگی کردم. تو نصفشون فامیل دارم. من گشتم، پیدا نکردم. شما هم نگردید، جایی مثل داش علی تو هیچ کجای ایران پیدا نمیشه. میدونم اسمش داداش علیه، اما من از بچگی گفتم داش علی و الان دیگه عوض نمیشه. اونایی که نمیدونن، یه بستنیفروشیه.
+ دیشب بعد از چهار سال دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. ولی دیگه حس اتاق من رو نداشت، چون به جای فرشم و تختم و لباسام و استیکرام، وسایل داییاینا توش بودن. هیچ حسی توم برنینگیخت، برعکس دفعه اول بعد از اسبابکشی که دیدمش و کلی گریه کردم.
+ میگه بری لباسا رو پهن کنی رو پشت بوم. میگم باشه. میگه یه روسری هم بپوش. میگم اون بالا که دید نداره. میگه حالا بپوش. دارم میرم بالا، یه خرده هم اوقاتم تلخه و نمیدونم چرا. میگه بیا اینجا. میگم بله؟ میگه منو دوست داری؟ میگم آره. میگه بوسم کن. بوسش میکنم. میگه من میدونم ما آدمای بداخلاقی هستیم، تحملمون کن. تو آدم بزرگی هستی. چشمامو میچرخونم و میخندم. میگه چرا این جوری نگاه میکنی؟ میگم داری هندونه الکی میدی زیر بغلم. میگه نه باور کن، تو خیلی خانومی. دستشو میذاره رو شونهم و میگه عاقبت به خیر شی بابا.
اون روز هم بین راه رفت بستنی بخره، با یه سیدی برگشت. دیدم روش نوشته فولآلبومهای محسن چاوشی. با اینکه میدونم خودش از چاوشی متنفره. برای من خریده بودش.
همین حرفا و کاراش اگه نبود، تا الان ده بار از خونه فرار کرده بودم و سر ازته جوب درآورده بودم.
یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش ش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه.
آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقیمونده رو برم پیشش زندگی کنم.
قدیمیا یه چیزی حالیشون بوده که گفتن دوری و دوستی.
+تبلت رو جا گذاشتم تهران. اگه میدونستم قراره ایییین همه بمونیم خب برمیگشتم میاوردمش!
+دارم از بیحوصلگی می. می. رم.!
+همین که گوشی رو برمیدارم داد و بیداد راه میندازن. خب شما بفرمایید من الان دقیقا چه غلطی بکنم؟
+کارلا هم که رفته زنجان، نیست بریم ببینیمش دلمون وا شه!
+امین و مهدی دارن میرن مشهد. و هی از خودم میپرسم که ارزششو داشت که به جای اقیانوس آرام رفتی نمایشگاه؟ و هی به خودم جواب میدم که آره، داشت!
+این قدر بیحال و بیحوصلهم، اومدم بگم زیرقابلامهای، گفتم زیبراقلامهای. و نیم ساعت یه سره داشتم میخندیدم به خوشمزگی خودم. :/
+هی کتابای دخترعمه رو باز میکنم بخونم، دو خط میخونم ول میکنم. اه.
+ همون شبی که نتایج کنکور اومد، زنگ زدم به دخترعمه. از استرس دلپیچهای گرفته بودم که نگو و نپرس. کلی طولش داد تا جواب داد. گفت بله؟ گفتم سلام خوبی؟ همه خوبن؟ گفت اره همه خوبن. تو عینی دیگه؟ گفتم نه بابا سولویگم، سولویگ تهرانی. گفت آهاااان. خوبی؟ چه قدر صداتون شبیه همه. گفتم ممنون خوبم. تو رو خدا نتیجه رو بگو دارم از استرس میمیرم. گفت نتیجه چی؟ گفتم بابا جواب کنکور اومده! گفت نههه، اون رتبههای برتر بود که امروز بود. فردا میاد نتیجه. گفتم نه بابا اومده. دوستای من همه اومدن دارن از رتبهشون میگن! گفت واااای سولویگ خفه شو. و قطع کرد. :/
بعد بهش پیام دادم گفتم چی شد؟ گفت ٧٠٠. اول فکر کردم ٧٠٠٠ بوده اشتباهی گفته ٧٠٠. منم کلللییی شاد و خوشحال بهش پیام دادم که وای آفرین، من بهت افتخار میکنم و غیره. گفت ممنون و از این حرفا، با پوکرفیس. دیگهمطمئن شدم که یه صفر کم گذاشته. گفتم چرا پوکرفیس؟ گفت انتظار زیر پونصد داشتم. گفتم بروووو بابا! خیلی هم خوبه باید کلاتو بندازی هوا دیوانه!
ولی جدا، داشتم به این فکر میکردم که من سر اعلام نتایج دخترعمه مردم و زنده شدم. جون دادم قشنگ. نوبت خودم بشه چی میشه؟ حتما میرم زیر سرم.
+ دیشب نتایج استعدادهای درخشان اومد. قبول شده بودم. بابا گفت چه میکنی حالا؟ گفتم هیچی. چه کار کنم؟ گفت نمیخوای بری؟ گفتم نه بابا، برم چی کار کنم؟ من تصمیمم رو گرفتم. گفت آفرین، میخواستم از خودت بشنوم. پدرتو درمیاوردن تو زمینههایی که علاقه چندانی هم بهشون نداشتی.
خیلی دلم سوخت ولی. عین قبول نشده بود. کوردیلیا هم همین طور. یکی از بچهها هم هست، رایا. خیلی دوسش دارم دختر خوبیه. میخواستن برن انگلیس زندگی کنن ولی میگفت اگه فرزانگان قبول شم نمیرم. یعنی نهایت آمال و آرزوهاش بود فرزانگان. اما خب قبول نشد. خیلییی ناراحت شدم براشون. گناه داشتن. جالب اینه که همهشون هم دوست داشتن برن، اما خب نشد دیگه.
خیلی حرصم میگیره که میگن حالا از منطقه شما که کسی هم شرکت نکرده بود که بخوای قبول نشی. یکی نیست بگه اکه شما دارید توی شهر تهران سر ده دوازده تا مدرسه رقابت میکنید و تازه کلی هم مدرسه نمونهدولتی توی شهر هست، ما داریم توی شهرستانای تهران سر یه دونه مدرسه تیزهوشان رقابت میکنیم که سرجمع پنج تا تجربی میگیره و بیستوپنج تا ریاضی. از دماوند بگیر تا پرند و رودهن و بومهن و پردیس. فقط هم یه دونه نمونهدولتی هست برامون که تو دماونده و پنج تا تجربی میگیره و تمام. حالا جدا بگید کار کدوممون سختتره؟
+ یه چیز بیربط که قبلا میخواستم بگم. این تبلیغ جدید عالیس رو دیدید؟ لیموشو بدم، هلوشو بدم؟ آقا خیلییی باحاله، عاشقشم جدا. هروقت نشونش میده من و فائزه هرجای خونه که باشیم میدوییم جلوی تلویزیون و ریسه میریم.
و خوبی یه جمع دخترونه، یا حداقل جمع دخترونهی ما اینه که اگر دلت گرفت، اگر دلت گریه خواست میتونی خیلی راحت بگی: بچهها، بیاید لامپا رو خاموش کنیم گریه کنیم. و میدونی که کسی بهت نمیخنده، چون خود اونا هم دارن گریه میکنن.
یا میتونی دپرس باشی و وقتی گفتن چته، بگی نمیدونم با اینکه میدونی. از بس ندونستی که همه باورت میکنن، هیچکس پیشو نمیگیره.
+ بعدم از زور "ندونستن" پاشو برو اون گوشه حیاط که به زور اینترنت گوشی E میشه و بیست دقیقه تمام بشین و به اینستاگرام متصل شو بلکن دلت یه ذره آروم بگیره.
+ اسم مغازههه تو اصفهان، "آیسپک غورباقهی مأیوس" بود. برام جالب بود.
+ اگر نمیدونستید بدونید، پل خواجو شبا شلوغه، سیوسه پل روزا.
+ چهقدر تو بیدستوپایی دختر. چهقدرررر بیدستوپایی. واقعا برات متاسفم. یاد برخوردت که میافتم حالم ازت بهم میخوره. اصلا اگه دانشگاهم شهر دیگهای قبول شدی نباید بری بندهی خدا، تو که زور دفاع از خودت رو نداری. نه زورش رو داری، نه فهمش رو. اگه دوری یا پرنی اونجا بودن چنان دهن طرفو سرویس میکردن که اون سرش ناپیدا. شما بشین عصبی بخند، آفرین. بعدشم فرار کن.
یکی بیاد که دستشو ببرم بالا، بگم هرکس که من دوست، آشنا و فامیل او بودهام، زین پس فلانی دوست، آشنا و فامیل اوست.
یه تعداد آدم رو فقط انتخاب کنم، بگم شماها حق ندارید اون جدیده رو دوست، آشنا و فامیل خودتون بدونید. من برای شما هستم هنوز.
بعدشم دست همون تعداد (یا اگه دستشون نمیشه یادشون) رو بگیرم و برم یه جایی که کسی نشناسدم به جز همونا. و کسی زبونم رو نفهمه و زبون کسی رو نفهمم به جز همونا.
+عیدتون مبارک. از این پونصدیا و هزاریای عیدی نصیب همهتون. نمیدونم درسته یا غلط، ولی میگفتن بودنش تو کیفپول برکت میاره. حالا نمیدونم چرا من که همه پولامو از دست مامانم میگیرم و تبرکه مثلا، کیفپولم شپشپرونیه.
+از اونجایی که الان عید غدیره و سید بودن مساویه با خرج کردن، هرگونه ادعایی مبنی بر سید بودن من کذب محضه. سید اونیه که تو شناسنامهش باشه سیدی، فامیلی مامان بندهخدا که تو شناسنامه نیست.
Take, a piece of my heart
And make it all your own
So when we are apart
You'll never be alone
When you miss me close your eyes
Maybe far, but never gone
When you fall asleep tonight
Just remember that we lay under the same
Stars
Never be alone
Shawn Mendes
+ متن، ترجمه و دانلود آهنگ.
البته ترجمهش یه خرده ضعیفه، به بزرگی خودتون ببخشید.
لبخند میزنم و کتاب را روی سینهام میگذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر میکنم که عاشقتر از همیشهام و عشق کافی نیست؟
مینشینم و کاغذم را برمیدارم. قلم را توی دستم میگیرم و روی کاغذ میگذارم و.
هیچ.
هیچ.
و به این نتیجه رسیدهام که تا "حس نکنی" نمیتوانی بنویسی. قلم را برمیدارم و دوباره میگذارمش روی کاغذ. خط میخورد و نمینویسد. کلمههای توی سرم خط نمیشوند، اشک میشوند و میریزند روی کاغذ. صدایش را میشنوم که بیخیالِ هلو شده و دارد موهای نارگیل را میکَنَد و میخورد: "آخر چه حرفی برای گفتن داری دختر؟ تویی که پر از بیحسی هستی و فوران احساسات و حتی خودت هم نمیدانی همچین چیزی چهطور ممکن است. تویی که فقط بلدی حس کنی، اما حس کردن همانی است که کمتر از همه از پسش بر میآیی."
قلم میافتد روی زمین. صورتم را با دستهایم میپوشانم و هق میزنم، اما اشکی نیست. چشمه اشکم خشک شده از بس این طرف و آن طرف خرجش کردهام. هق میزنم و هقهقهای خشک و خالی گلویم را خراش میدهند. میگوید:" کاغذت خونی شده."، خونی که از تکتک ده انگشتم میچکد. و خون هم کلمه است. خون کلمه است، اشک کلمه است و درد کلمه است، اما این کلمهها. کلمههای لعنتی خط نمیشوند. به کاغذ که میرسند خشک میشوند و میشکنند و میریزند روی زمین.
چه کار باید بکنم؟
میگوید: "بالا بیار، خوب میشوی. اگر بالا بیاری کلمهها خط میشوند روی کاغذ."
عق میزنم. عق میزنم. عق میزنم.
از این همه عق زدن عقم میگیرد. حالم بههم میخورد اما دریغ از یک کلمه.
سرم را در آغوش میگیرد. میخواهم پسش بزنم. نمیگذارد. میگوید: "خودت هم میدانی که لازمش داری."
لازمش دارم، راست میگوید. روزهاست که بیش از هرچیزی محتاج آغوشم. ماههاست که محتاج آغوشم.
تکیه میدهم به سهکنج دیوار و اشکهای نداشتهام را گریه میکنم.
این یکی هی قرمزتر شد، اون یکی سیاهتر.
این یکی شادابتر شد، اون یکی پوسید.
این یکی عاشق شد، اون یکی لرزید.
اشکای این یکی ریختن، گلبرگای اون یکی دونه دونه دونه افتادن.
این یکی تا آخرش موند، جنازه اون یکی رو باد برد.
این یکی سیاه پوشید، این یکی تیره شد.
این یکی تنها، اون یکی رفته.
تار شدن.
گفتم پاشو درس بخون. گفتم نمیخوام. شعر میخوام. شعر. آقای فاضل، کجایی؟ اخوان جان.؟ قیصر، قیصر!! گفتم شعر بسه، پاشو. گفتم نماز. گفتم سفره. گفتم برو دوش بگیر. گفتم باشه، باشه، باشه. گفتم موهاتو شونه کن. گفتم نمیخوام. بذار همینطوری خشک بشه. گفتم چرا داری راه میری؟ گفتم چرا دارم راه میرم؟ به دستام نگاه کردم و ازشون بدم اومد. انگار هرچهقدر هم صبر کنم زخمای دور انگشتام خوب نمیشن. گفتم حق دارن، مگه تو میذاری خوب شن؟ تا میان یه ذره خودشونو ترمیم کنن، دوباره زخمیشون میکنی. گفتم به درک. راه رفتم، راه رفتم. فکر کردم. چرا اینقدر متنفر؟ چرا اینقدر عصبانی؟ چرا اینقدر. اینقدر منفی؟ گفتم تا حالا شده از خودت بترسی؟ گفتم آره. اون روز که داشت حرف میزد و از عصبانیت بازوهاشو گرفتم و فشار دادم و یه لحظه، فقط یه لحظه دلم خواست که به جای بازوهاش، گردنش بود. و اون قدر ترسیدم که ولش کردم و رفتم تو اون اتاق. گفتم تو یه قاتلی. گفتم قاتل؟ آره. زنعمو چی میگفت؟ میگفت ناخن جون داره، وقتی میکنیش، داری میکشیش. قاتل. یعنی مو هم جون داره؟ گفتم اون جوری که همه قاتل میشدن. گفتم تو یه خائنی. گفتم بودم. از بچگی. یادته؟ گفتم یادمه. یادمه که جاسوس دوجانبه بودم. رفیق و شریک قافله. گفتم یادته اون روز رو؟ گفتم یادمه. یادمه که با فافا و عین علیه پسرعمو و دخترعمه نقشه کشیدیم و رفتم و همه نقشهها رو به دخترعمه و پسرعمو لو دادم و بعد دوباره برگشتم و وانمود کردم اتفاقی نیفتاده و کشیدمشون تو تله، صاف تو تله. بعد وایسادم کنار و تماشا کردم. گفتم یادمه که تو و پلیس، میخواستم که پلیس باشم. یادمه که هیچکس نمیخواست نگهبان باشه، اما من با کمال میل داوطلب میشدم، چون با ا تبانی میکردم و از زندان فراریشون میدادم. گفتم تو خطرناکی. گفتم شاید. گفتم بیچاره اونایی که دارن با تو زندگی میکنن. نمیدونن با چه هیولایی همراهن. نمیدونن چه فکرایی راجع بهشون میکنی. گفتم همه همینجوری نیستن؟ گفتم نمیدونم، شاید. به دستام نگاه کردم. یه دونه انگشتم هم ناخن نداشت. چه زشت. چه دردناک. پاهام درد گرفته بودن. Overthinking. نوشته بود enfpها، به همراه infjها و intjها، از همه بیشتر اهل اورتینکن. راست میگفت شاید. من خوب بلدم از کاه، کوه بسازم. من خوب بلدم که حال خوب خودم رو بد کنم. و میدونی چیه؟ شانس آوردم که هستی. چون هنوز با فکر کردن به توئه که لبخند میزنم. چون هنوزم. چی دارم میگم؟ خودم هم نمیفهمم. اخوان رو دوست ندارم، شعراشو دوست ندارم. آقای فاضل خوبه. قیصر خیلی خوبه. دوست داشتم اسمم با قاف شروع بشه که بتونم بگم "و قاف حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز میشود". اما نمیتونم خب، اسمم با قاف شروع نمیشه. شعر روح آدمو فعال میکنه، و دردناکه که بعدش بری و گزارش علمی بنویسی به جای انشا. بده که آرزوی مرگ معلمت رو داشته باشی. بده که با جامپسوت همذاتپنداری کنی. قرار نبود پر بشی ازش. از نفرت. از خشمی که نمیدونه کجا باید بریزه بیرون. گفتم بس کن دیگه، همه که حوصله وراجیای تو رو ندارن. کله مردمو الکی به کار نگیر. برو پی کارت. استیصال تموم شده. شب تموم شده. هذیون بسه.
هر بار که کتاب جامعهشناسیمو نگاه میکنم، یاد حرف بابا میافتم.
یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کمتر. بهش میگفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟
میگفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی.
میگفتم حالا بگو.
بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعهشناس بشی.
گفتم چرا؟
گفت چون جامعهشناسا میتونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمیشن هیچوقت، درسته که کسی بهشون اهمیت نمیده و به حرفشون گوش نمیده، اما اگه گوش بدن دنیا گلستون میشه.
دست سرنوشتو میبینی.؟
جالبیش اینه که هیچوقت بهم نگفتن برو دنبال کاری که پول در بیاری ازش، حتی یه بار. یادمه مامان هم بعد از کلییی اصرار، گفت دوست داشتم دکتر بشی که بتونی به مردم کمک کنی. تو مناطق محروم و.
+انگار اون جذابیت اولیه مدرسه از بین رفته و یواش یواش دارم میترسم. هروقت به دور و بر کلاس نگاه میکنم و به خودم میگم خدایا، آی دونت بلانگ هیر! سریع سرمو میارم پایین و کتابم رو باز میکنم. نه. حق نداری از الان شروع کنی. درستو بخون، ارزششو داره.هنگ این دِر.
+امروز فهمیدم بچهها به اون بیبخاریای که فکر میکردم نیستن. حالا نمیدونم نکته مثبتیه که تنها چیزی که از جامعه سرشون میشه اینه که "حجاب باید برداشته بشه"، یا نکته منفیایه که هیچچیزدیگهای براشون مهم نیست و کلا عقیدهای در هیچ موردی ندارن. طوطی، طوطی، طوطی.
+برای فردا باید انشا بنویسم. یه انشای غیراحساسی و غیرخیالی درمورد پنجره، یا گلدون، یا دیوار. خدایا. خدایا شکرت، معلمامون خوبن همهشون، فقط میشه یه جوری این شین و اون شین و اون احمد خانم رو منفجر کنی، منهدم کنی، خنثی کنی؟*
آهان، و اون خانم ب، معلم هنر پارسالمون که بنده خدا مغزش تفاوت بین "تفکر و سواد رسانهای" و "هنر" رو درک نمیکنه و بچهها رو مجبور کرده بود بشینن برای طرح جلد کتاب اتود بزنن.
*کی اینقدر خبیث شدم؟
سلام سولویگ جان!
احساس میکنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنیای نداره. من خوب میدونم که تو کجایی، و چهطوری. تو هم منو میشناسی. من دارم از آیندهت برات نامه مینویسم. نامهای از طرف سولویگ پونزده ساله. و میدونم که این رو هم باور میکنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعتها زیر پتو، بیحرکت منتظر میشه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. میدونم که باهاشون حرف میزنی و التماسشون میکنی. میدونم که مدام تهِ کمد رو فشار میدی تا مطمئن بشی که پشتش دیواره، نه سرزمین جادویی نارنیا. نامهای از آینده که چیز چندان عجیبی نیست، هست؟
خب، بذار برات بگم. بیخیال سالهای قبل، سولویگ کلاس چهارمی. بیخیال مسخرهبازیایی که سال اول و دوم درآوردی، خب بچه بودی و نفهم. بیخیال همه اونوقتایی که سال سوم کارلا رو ول کردی و رفتی سراغ بی"وفا"، غافل از اینکه آخرش کارلائه که برات میمونه. آره داشتم میگفتم. ذوق نکن که با کارلا افتادی تو یه کلاس، به دو هفته نمیکشه که مدرسهشو عوض میکنه. ولی اون روز، وقتی ازش جدا شدی، گریه نکن. همین جداییا بعدا دوستیتونو محکمتر میکنه. بهت قول میدم. تابستون که شد، اون روز که مامان زنگ زد به مدرسه که بگه لطفا سولویگ رو بندازید تو کلاس خانم نون، جلوشو بگیر. هرطور که میتونی، اصلا برو تلفن رو از برق بکش! مطمئن باش از این کارت پشیمون نمیشی، حتی اگه با مامان دعوات بشه سر این موضوع. اگه بیفتی تو اون کلاس، با اون معلم، چنان رُسی ازت میکشه و چنان نفرتی بهت تزریق میکنه که تا پنج سال بعد هم که بهش فکر میکنی، ازش بدت میاد و هر بار این نفرت تازهتر میشه. چون من میشناسمت. شاید ببخشی، اما هرگز فراموش نمیکنی. در این مورد خاص هم که. کلا نمیبخشیش. حداقل نه تا پنج سال بعد. روز آخر سال پنجم، هرچی دوست داری گریه کن، اما بعدش دیگه نه. باور کن که اون آدما، ارزششو ندارن. آدمی که اوایل سال ششم زنگ میزنه بهت و میگه دوست جدیدی که پیدا کرده، قشنگ جای تو رو براش پر کرده. اونم در حالی که تو همه تابستون رو گریه کردی به خاطرش و اعتیادت به غم و درد، دقیقا از همونجا تشدید میشه. برای کارلا هم گریه نکن. حداقل نه زیاد. باور کن همه اینا به نفعتون میشه بعدا.
تو کلاس ششم، لازم نیست با کسی به جز روژینا دوست بشی. بقیه وقتتو کتاب بخون، باور کن اینجوری بهتره. جدی میگم. نمازاتو بخون، جون هرکی دوست داری. من هنوزم که هنوزه دارم جور کمکاریای سال ششم و هفتم تو رو میکشم! تازه تیزهوشان و نمونه هم قبول میشی. خلاصه اینکه نگران نباش.
سال هفتم، سال خوبیه. قدرشو بدون. از حضور معلمات بیشترین استفاده رو ببر، مخصوصننن معلم دینی و علوم و عربی و ادبیاتت. سال بعد چنان معلمای بیخودی تو همین درسا نصیبت میشه که نگو و نپرس.
سال هشتم. از این سال هم استفادهتو ببر. خوب خواهد بود کارت. از دست معلم مطالعاتت حرص نخور. لازم نیست به خاطر نمره پایین مطالعات وسط پیلوت بزنی زیر گریه. آخه تو کی اینقدر بچه بودی؟ هان؟ بذار بهت هشدار بدم، از اینجا به بعدش سخته. خیلی هم سخته. یه تابستون وحشتناک و یه سال تحصیلی وحشتناکتر. ولی تو قوی هستی. میدونم که میشکنی، میدونم که گریه میکنی، میدونم که میترسی و از اون طرف هم تو شک دست و پا میزنی، اما دووم بیار. خدا رو چه دیدی؟ شاید آینده سختیای بیشتری برات آماده کرده بود. منم نمیدونم! بیخیال آنتن مضحک کلاس و بچههای اونطرف شو. اصلا از همون روز اول برو بشین طرف پنجره. بچههای اینطرف. هعی.
بذار بهت بگم یه چیزی رو، تابستون قبل دهمت، همه سختیای تابستون قبل رو جبران میکنه. باور کن. باور کن. توکلت به خدا باشه دختر جان، آینده شاید سیاه به نظر برسه و تار، اما تو از سر میگذرونیش. تو میتونی. باید بتونی.
به امید دیدار.؟
سولویگ
+با تشکر از وبلاگ
سکوت، برای راهاندازی چالش. و تشکر از
پرنیان، برای دعوت کردن من بهش. =)
+چند نفر تو ذهنم بودن که مطمئنم تا حالا دعوت شدن، از طرفی نمیخوام معذوریت ایجاد کنم.
اگر دعوت نشدید و دوست دارید، از
leor و
راسپینا دعوت میکنم که توی این چالش شرکت کنید.
متن آهنگ
با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم تو پارک با دوری تمرین "راه رفتن به شیوه خود خودم" بکنم و بعدش ولو بشم رو چمنا.
می تونم از نرده هایی که تو راه مدرسه ن و لبه ی یه پرتگاه دو متری ان برم بالا.
می تونم تظاهر به بی تفاوتی کنم، با یه آب نبات گوشه لپم و چشمایی که انگار بی حوصله تر از این نمی شن.
می تونم جلوی یه جمع بزرگ گریه کنم.
می تونم جیغای بنفش بزنم.
می تونم بشینم رو پله ها و تلپ تلپ بیام پایین.
انگار توی این لباس به یه آدم دیگه تبدیل می شم. نه که این کارها رو همین جوری نکنم_گرچه خیلیا رو واقعا هم انجام نمی دم بدون لباس مدرسه_اما انگار این جوری خیالم راحت تره.
می دونید، مثل حسیه که آگی روز هالووین داشت. انگار که وقتی تو اون مانتو شلوار سورمه ای ام، کسی قرار نیست من رو بشناسه. انگار که محو می شم بین بقیه و از این محو شدنه برای دیوونه بودن استفاده می کنم. جسارتی رو بهم می ده که تو شرایط عادی ندارم، و نمی دونم چه طور همچین چیزی ممکنه.
اما هرچی که هست، من باهاش حال می کنم. جالبه برام، خیلی.
پ.ن. مثلا نشستی سرجات منتظر معلم و داری کتاب می خونی که یهو یکی شون میاد و می گه: سهم موزت!
یا یه ویفر می ده دستت و می گه: بدون تو نخوردیمش.
*البته زشت هم نیست، اما زیبا هم نیست. همون نازیبا بهترین صفته براش.
این پست حاوی چند تا از ایده هاییه که بعد از دیدن فیلم مذکور در عنوان به ذهنم رسید و با بخش هایی از کتاب جزء از کل هم کمی مخلوط شد.
اول باید بگم که، خیلی وقت بود که می خواستم این فیلم رو ببینم و کتابش رو بخونم، شاید چهار پنج سال. فیلم رو هر بار به دلیلی از دست می دادم، از یه جایی به بعد هم تصمیم گرفتم تا وقتی کتاب رو نخوندم سراغ فیلمش نرم. کتاب رو هم هر بار از یاد می بردم. تا چند وقت پیش که نسخه الکترونیکش رو از کتابراه دانلود کردم، اما نتونستم با مدل صفحه آرایی ش ارتباط برقرار کنم و اذیتم کرد. بیشتر از پنج صفحه نتونستم بخونم. تا اینکه دل رو زدم به دریا و فیلم رو دانلود کردم و نشستم دیدم. واقعا فیلم خیلی قشنگی بود، و منتظرم ببینم کتابش چه طوره.
خب، ایده ها.
یک: It is both a curse, and a blessing
دیدن فیلم، رویای دور و دراز زندگی و درس خوندن تو مدرسه شبانه روزی رو زنده کرد. و باعث شد به این فکر کنم، که درسته کتاب خوندن و فیلم دیدن همشه بخش بزرگی از زندگی من بوده و فواید خیلی زیادی برام داشته، اما خیلی اوقات هم درد و رنجش رو زیاد کرده. حالا منظورم از درد و رنج، این نیست که من هیچ وقت نمی تونم تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم، اما واقعا اگه من شیش سال با بچه های سنت کلر بزرگ نشده بودم_هرچند که ماجراها و رفتاراشون مسخره بود گاهی_اگه پام رو تو مدرسه مالوری نذاشته بودم، اگر با سارا کورو زندگی نکرده بودم، باز هم این حس رو داشتم؟ وقتی از چیزی خبر نداشته باشی، دلت هم نمی خواد که داشته باشی ش، اینو قبول ندارید؟ از این بزرگتر، دردیه که فقط آدمی مثل من درکش می کنه. منی که نمی تونم از کنار شخصیتای کتاب ها رد بشم. نمی تونم نگاهشون کنم. من فرو می رم تو وجود تک تکشون، و با درداشون واقعا درد می کشم و با شادیاشون خوشحال می شم. درست همون طور که اگر برای خودم اتفاق می افتادن. حالا اگر شما آدمی باشید که این حس رو درک کنید و کتابای دردناک هم خونده باشید، خوب می فهمید چی می گم.
کتاب برای من دوستیا و زندگیا و چیزای بزرگی به ارمغان آورده، اما حس می کنم بهاش رو با تلخی ای که چشیدم پرداختم. برای همینه که فکر می کنم مناسبه که بهش بگیم یه نعمت، و یه نفرین. هر دو در آن واحد و موازی هم دیگه.
دو: سیستم آموزشی
اول تصور داشتن معلمی مثل آقای کیتینگ، خیلی برام جالب بود. معلمی که وایسه روی میز و تو رو هم تشویق به این کار بکنه. معملی که بدون ترس و واهمه، بهت بگه که کتاب داره زر می زنه و تو بهتره پاره ش کنی. معلمی که بتونی صداش کنی اوه کپتن، مای کپتن!
اما بعد یه کم فکر کردم و متوجه شدم که دقیقا چه قدر غیرممکن این ایده ممکنه باشه.
شوخی ت گرفته؟ چنین معلمی به طرز وحشتناکی سرکوب خواهد شد.
نه فقط از طرف بالادستی های سیستم، حتی نه فقط از طرف مدیر و مربیان دیگه و اولیا، بلکه خود بچه ها هم وجودش رو تاب نمی آرن.
من دارم بین قشر دانش آموز این جامعه زندگی می کنم، خودم هم یکی از اعضای همین قشر هستم و می دونم که بچه های ما الان از معلم چی می خوان. می دونم که ایده آلشون از معلم، درواقع یه ماشین سوال دهیه. زیر فلان خط رو خط بکشید، سوالش می شه این. وقتی ازشون می پرسی فلانی به نظرت معلم خوبیه یا نه، می گن آره، خیلی خوبه. نمره می ده. سوال می ده. یا اینکه نه، اصلا معلم خوبی نیست. سوال نمی ده، فقط توضیح می ده و بحث راه می ندازه.
بله، تصویر بچه ها از معلم خوب همچین آدمیه. و کی می تونه باور کنه که بچه ها خلاقیت معلمی مثل آقای کیتینگ رو بپذیرن؟ درسته که من با بعضی بخش های شیوه تدریسش موافق نبودم، اما حداقل داشت تلاشش رو می کرد. داشت سعی می کرد یه تفاوت ایجاد کنه. تفاوتی که می دونم حداقل این نسل چشم دیدنش رو ندارن.
سه: Carpe Diem!
دیالوگی که مدام در طول فیلم تکرار می شد. Seize the day! دم را غنیمت شمار!
من با کلیت این شعار مخالفتی ندارم. شاید مشکل من از نوع برخورد بچه ها باهاش به وجود اومده. که برای غنیمت شمردن این لحظه، می تونیم هر کاری بکنیم. داشتم به این فکر می کردم، اگه بزرگترین آرزوی من کشتن یه نفر باشه و یک دقیقه از زندگی م باقی مونده باشه، اجازه دارم لحظه رو غنیمت بشمرم و بالاخره یه نفر رو به قتل برسونم؟
شاید هم نظر من در این بخش چندان معتبر نباشه. من به هیچ وجه آدم در لحظه زندگی کردن نیستم. من از اونایی ام که نصف زمانشون رو خاطرات و بعضا حسرت های گذشته، و بقیه زمانشون رو صرف رویاپردازی یا ترس از آینده می کنن. نمی تونم بگم که این بهترین شیوه برای زندگی کردنه، اما نمی تونم هم بگم که ازش پشیمونم. در لحظه زندگی کردن از نظر من، در صورتی خوبه که یه چشمت هم به آینده باشه. گرچه نمی دونم که آیا همچین چیزی اصلا ممکنه یا نه؟ آره، من می تونم برم و همه پولم رو خرج چیزی بکنم که همیشه می خواستم، و در اون لحظه هم بی نهایت احساس خوشحالی کنم، اما بعدش چی؟ قراره بقیه زندگی م رو چه طور بگذرونم؟ با چه پولی؟
نمی دونم، در کل خیلی درکش نکردم.
چهار: فرزندآوری
پایان فیلم باعث شد به این فکر کنم که واقعا تداوم نسل چه فایده ای برای ما داره؟ چرا این قدر اصرار داریم که بچه داشته باشیم؟ چه لطفی وجود داره تو آوردن یه عده آدم دیگه توی این دنیا، وقتی که خودمون توش موندیم و فقط داریم هر روز بیشتر و بیشتر گند می زنیم به همه چیز؟ اصلا چه ایرادی داره اگه نسلمون منقرض بشه؟ تنها کاری که ما داریم می کنیم، روز به روز خرابتر کردن اوضاعه، برای خودمون، برای دیگران و برای بقیه موجودات. پس شاید بهتر باشه که کلا گورمون رو گم کنیم و بریم. ما که دیگه چه بخوایم و چه نخوایم به این دنیا آورده شدیم. بعضیامون داریم ازش لذت می بریم و بعضیامون هم روزی ده بار آرزوی مرگ می کنیم. حالا این ریسک نیست واقعا، که آدم هایی رو در آینده به چیزی دچار کنیم که خودمون ازش بیزاریم، فقط به امید اینکه شاید یه روزی اوضاع بهتر بشه؟ آیا این امید واهی نیست؟
ما همه بیماریم، تعارف که نداریم. زمینا رو نابود می کنیم، سرمونو تو سوراخایی می کنیم که بهمون مربوط نیستن، انرژی هایی رو آزاد می کنیم که احتمالا از اول هم صلاحیت استفاده ازشون رو نداشتیم، حیوونا رو می کشیم و افراد به اصطلاح حیوان دوست و طرفدار محیط زیست هم گیاها رو می خورن، انگار که اونا جون ندارن. حالا هم که دنبال حیات روی سیارات دیگه ایم، چون زمین خودمون کم بوده، ما باید در سطح کهکشانی و فراکهکشانی عمل کنیم و کل جهان رو به نابودی بکشونیم. و دقیقا توی همین وضعیت، توی همین بلبشوی بی سر و ته با کمال خودخواهی داریم زور می زنیم که روز به روز جمعیتمون رو بیشتر کنیم. کی اهمیت می ده که آیا اون بچه دوست داره به دنیا بیاد؟ اصلا دوست داره تو پدر یا مادرش باشی؟ لعنت، اصلا تو صلاحیت والد بودن رو داری؟
و جالب اینه که این طرز تفکر مختص یه زمان، یه مکان، یا بخشی از مردم نیست. یه باور همگانیه. و مسخره تر اینه که برای یکی از مهم ترین مسئولیتای جهان داشتن هیچ گونه صلاحیتی لازم نیست و هرکسی می تونه انجامش بده.
مامانم دوستی داشت که روان شناس بود. یه بار یکی دیگه از دوستای مامانم به همین خانم روان شناس گفت که تا بچه ت کوچیکه، یکی دیگه هم بیار چون فاصله سنی هرچه کمتر باشه بهتره. و خانم روان شناس چی گفت؟ گفت: برای چی؟ من فقط می خواستم حس مادر شدن رو تجربه کردم که کردم.
و لطفا بهم بگید که فکر می کنید این نهایت خودخواهی نیست.
مرحله بعد چیه؟ ما بچه ها رو به دنیا میاریم، اگر اون بچه خوش شانس باشه، همه زورمون رو می زنیم که به جایی برسه که خودمون نتونستیم. خیلیا بچه هاشون رو با چیزی که فکر می کنن عشقه، غرق می کنن و وقتی جسد بچه اومد روی آب دنبال کسی می گردن که انگشت اتهام رو به سمتش دراز کنن. تازه این درمورد بچه هاییه که خوش شانس بودن، نه اونایی که به هر دلیلی رها شدن، بهشون ظلم شده و یا غیره. بله، همچین موجوداتی هستیم.
البته که آدم های خوشبخت هم وجود دارن، اما مگه درصدشون چه قدره؟
خلاصه اینکه، من راه حل رو نمی دونم، اما به نظرم این ره که ما داریم می ریم، به ترکستان است.
+یه سری از این حرفا، همونایی هستن که پیرزنه جلوشون رو می گرفت.
چند روزه میخوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و میخوام بگمش.
جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر میاومد. خوشرو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامیداشت شمس تبریزه. کسی میدونه شمس کیه؟
همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایدهای نداشتن. و من همینجوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!
معلمه هم گفت عجب! آثارش؟
خودتونو آماده کنید. حدس میزنید چی گفتن؟ حدس زدید؟ گفتن ملت عشق! ملت عشق!!!! یعنی همونجا واقعا دو دستی زدم تو سرم. واقعا در این حده دانششون از ادبیات.
معلمه دوباره گفت شمس کی بوده؟ گفتم عارف بوده خانم!
گفتش که آره و اینا. یه خرده درموردش توضیح داد. بعد اون شعر مرده بدم زنده شدم رو آورد، گفت کسی این شعر رو شنیده؟ همه داشتن آسمونو نگاه میکردن. بعد من یواش پیش خودم گفتم آره دیگه بابا، وز طرب آکنده شدم!
بعد بغلدستیم یه جوری نگام کردن انگار که آدم فضاییام!
اه!
واقعا خدا بهمون رحم کنه. خیر سرشون رشتهشون انسانیه. هعی!
ولی اینقدر معلم تاثیرگذاری بود که با چند تا از بچهها که بیهدف اومده بودن حرف زد و یکیشون زنگ بعدش رفت رشتهشو عوض کرد و رفت ریاضی.
در آخر اینکه همه میگن ما از روی علاقه اومدیم، اما نگاهشون که میکنی، طرز جواب دادنشون به سوالا و غیره، قشنگ میفهمی که یه عده زیادی چون ریاضیشون ضعیف بوده اومدن و یه عده دیگه هم به خاطر نمرات پایینشون.
هعی. ولی از حق نگذریم، خدایی معلمامون نسبت به پارسال خیلی بهترن. خدا رو شکر!
I'm sorry for everything, oh, everything I've done
from the second that I was born, it seems I had a loaded gun
And then I shot, shot, shot a hole through everything I loved
Oh I shot, shot, shot a hole through every single thing that I loved
Shots
Imagine Dragons
نه اینکه ناراحت باشم، نه اینکه حس وحشتناکی باشه، اما دیگه به هیچجا احساس تعلق نمیکنم.
وقتی نشستم و دارم با بچهها میخندم، احساس نمیکنم به اونجا تعلق دارم.
توی خونه که هستم، احساس نمیکنم که اینجا خونه خودمه و این آدما خونوادهم.
فقط حس عجیبیه، یه جور بیقراری که انگار هنوز اونجایی که باید نیستی. نمیدونم چی شده که اینجوری شدم، حتی نمیدونم از کی اینجوری شدم.
میگفتا، haven't ever really found a place that I call HOME.
از اولش نسبت به شهرای مختلف همینجوری بودم. تهران خونه من نبود. جایی بود که دوستش داشتم و دارم و اگر قرار باشه انتخاب کنم، زندگی توی تهران رو انتخاب میکنم، اما "خونه" نبود. پردیس که هرگز نبود و نیست. حتی حس مسافرخونه هم نداره اینجا. اه. قم چرا، شاید یه ذره خونهتر از بقیه جاها باشه. یا حتی نکمک. شاید خونه جایی باشه که خاطرات بچگیت توش به وجود اومدن.
آره، اما نسبت به مقیاسهای کوچیک یادم نمیاد که این حس رو داشته بوده باشم هیچوقت. حالا نمیدونم که این عدمتعلق، خوبه یا بد؟
+جالبه، من دروغگوام چون تو نمیتونی چهار تا دونه سوال علوم و فنون رو حفظ کنی و همون لحظه پاشی جواب بدی؟ اینو تو گوشت فرو کن عزیز، من هیچوقت به خاطر همچین چیز مسخرهای که عملا سود یا زیانی برام نداره دروغ نمیگم. اگه میگم که جامعه و تاریخ رو سر زنگ زبان خوندم، دروغ نگفتم. اگه میگم اقتصاد رو سر زنگ علوم و فنون و ادبیات رو سر زنگ اقتصاد خوندم، دروغ نمیگم. اگه میگم ریاضی تمرین نکردم و اصلا یادم نبود که امتحان داریم، دروغ نمیگم. حالا تو هی بیا بگو پس چرا کامل شدی؟ به قول بابا، من مسئول فکرای تو نیستم. به من ربطی نداره اگه تو فکر میکنی من دارم دروغ میگم، اما بدم میاد وقتی من رو با آدمای دورویی یکی میکنی که همهش میگن نه نخوندم، اما تو خونه دارن عین چی خر میزنن.
+نشستیم با بابا، گفتم برو تو این برنامه samsung health، ببینیم امروز چهقدر راه رفتی. بعد داشتیم امکانات دیگهی برنامه رو تست میکردیم. یه بخشی داره که میزان استرس رو بر اساس ضربان قلب اندازهگیری میکنه. برای بابا رو گفت خیلی کم. همین که انگشتمو گذاشتم پشت گوشی، همه چیزایی که به خاطرشون میتونستم استرس بگیرم یهو ریخت تو سرم. گفت استرس خیلی بالا، تو منطقه قرمز. بابا گفت استرس داری؟ چرا؟ گفتم نه، نمیدونم!
میخواستم بنویسم برات. کلی چیز نوشتم تو ذهنم، یه عالمه. الان یادم نیست، باورت میشه؟ وضع حافظهم روزبهروز داره اسفناکتر میشه. هی همهچی رو یادم میره، یواشیواش دارم میترسم. عادی نیست این حجم از فراموشی، هست؟
میخواستم بنویسم که عاشق علوم فنونم، عاشق عروض و قافیه. میدونستی قافیهای که با "ی" تموم بشه غلطه؟ من نمیدونستم. این چند روز اقتصاد رو پرت کردم اونور و فقط علوم فنون خوندم.
میخواستم بنویسم که اون شب وقتی عین از فافا پرسید "پیشوند میکرو چیه؟" پیشدستی کردم و گفتم "طبقهبندی. البته اون پسوندشه راستی." منظورش یه میکروی دیگه بود. چی بود خدا؟ ده به توان منفی شیش؟ یه همچین چیزی. بیشعورا بهم خندیدن. البته حق داشتن خب، منم بودم میخندیدم.
میخواستم بنویسم که اولین فیلم ترسناک زندگیمو دیدم، آنابل کامز هوم. اونقدری که فکر میکردم ترسناک نبود، اما ترسناک بود. یه جاهاییش ما چشمامونو بستیم و عین گفت "دختره داره راه میره. سکههه افتاد. وای مرده!"
میخواستم بنویسم که اون شب رو پشتبوم بودم. قم که میریم میرم بالا چون میدونم اینجا همچین چیزی نصیبم نمیشه. میدونستی به جای اون نردبون ترسناک راهپله گذاشتن به طرف اتاقک آسانسور؟ منم نمیدونستم. نشسته بودم رو پلههه. به ماه نگاه کردم. ماه زرد بود. هوا کثیف شده. به کوه خضر نگاه کردم. گفته بودم خونه مامانجوناینا نزدیکِ نزدیک کوه خضره؟ دو سه تا خیابون فاصله داره تقریبا. سبزیشو دوست نداشتم. از سبز چمنی خوشم نمیاد، مخصوصا اگه اونجوری برق بزنه. راستی، یادته جریان کوه خضر چی بود؟ یه بار ازم پرسیدی.
میخواستم بنویسم که دوسِت دارم. خیلی خیلی بیشتر از عروض و قافیه، بیشتر از خوشحالی و حتی بیشتر از غم. بیشتر از شبای رو پشتبوم و بیشتر از آسمون و ماه تمیز. بیشتر از هرچیزی که دارم الان تو زندگیم. بلد نیستم بگم دیگه. کلمات یاری نمیکنن، طبق معمول وقتی که لازمشون دارم. دوستت دارم، همین.
روز اول، خانم میم معلم ادبیات پارسالمون اومد سر کلاس انشا. گفتش که خدا رو شکر، هم علوم فنون، هم ادبیات و هم انشاتون رو دادن به خودم. ما هم گفتیم که بد نیست، خدا رو شکر. باز از خورشید (یکی دیگه از معلمای ادبیات مدرسه) بهتره، ما که راضیایم.
درس رو داد، و سه تا موضوع گفت برای جلسه بعد که یکیشون رو بنویسیم.
طبق معمول، شب قبل از روزی که جلسه دوم انشامون بود نشستم به نوشتن. موضوعی که انتخاب کردم، "چرا آسمان شب زیباتر است؟" بود. اصلا این موضوع رو برای خود من ساخته بودن! نوشتم:
وسط روز بود که از خواب بیدار شدم. وسط یک دشت سبز. صدای خنده بود که بیدارم کرد یا آفتاب؟ نمیدانم. از جا بلند شدم. چه قدر آن سرزمین بیگانه بود. لبخندهای زورکیشان را میدیدم که به چشم ها سرایت نکرده بود. صدای خندههای نشان از فراغ بال کودکان، دویدنهای برای هیچ و آن نور کورکننده ناجوانمرد. آن نور بیرحم. من آنجا چه میکردم؟ من فرزند شبم، در آن سرزمین بیگانه چه میخواستم؟
به راه افتادم. دیگران بهم تنه زدند و خوردم زمین و بلند شدم و. خدایا، آن دیوانهخانه کجا بود آخر؟ رفتم. آن قدر رفتم که به سزمین خودم رسیدم. سر بلند کردم و دیدم که میان بازوان تاریکش گم شدهام. سر بلند کردم و دریافتم که در همان زمان کوتاه، چه قدر دلتنگ عظمت و جبروت سیاهش شدهام. آه که چه قدر دنیا به دور از آن نور خیره و آن هیاهوی پوچ، زیباتر است. سرزمین من همین جاست. وطنم، جایی که باید باشم. به دور از بوی دود، اینجا گل شببوست که حکمرانی می کند. اینجاست که صدای اشکهای بیصدای عاشقان سکوت شب را میشکند و نه صدای خندههای زورکی. صدای جیرجیرک، نه صدای بوق.
به راستی، ما چه میدانیم که شب چه سری در دل دارد؟ چه میشود که شبهنگام، میشکنیم. از بند غرور، تظاهر، خودپرستی. شبها دلتنگتر میشویم، شبها عاشقتر میشویم، شبها "تر" میشویم. اصلا شب همه چیزش زیباتر است. حتی هیولاهایش، اهریمنانش. سرشان را از کمد بیرون میآورند، یا پایی که از لحاف بیرون است را میگیرند و خلاصه هرچه میکنند، رو بازی میکنند. گرگ نیستند در پوستین گوسفند، همچون هیولاهای بیشمار روز که کمین گذاشتهاند.
سرت را بالا بگیر، بالای سرت را نگاه کن. شاید اینها همه کار آن دلبر رنگپریدهی محجوب است. کنیزکانش را ببین که دورش را گرفتهاند. نگهبانان قصرش را ببین، دو خرس! یکی بزرگ و دیگری کوچک. و فقط از دلبر ما میآید چنین کاری، رام کردن دو جانور بزرگ مگر کار سادهایست؟ حتی اگر یکیشان کوچک باشد، باز هم خرس است، که با همه درندهخویی، پیش پای دلبر زانو زده و دست از پا خطا نمیکند. دلبر ما هم نشسته بالای مجلس و جلوهگری میکند. این قدر دور، اما این قدر نزدیک. انگار دست روی سرت میکشد و میگوید: "بگو!" و همین یک کلام کافیست تا تمام جانت کلمه شود. که از دلتنگی برای خانوادهات و روزهای غربت بگویی. از کودک بیمارت که شبهاست پیش چشم خود حضرت ماه بالای سرش بیدار ماندهای، از آن همه حاجت و ترس و از. عشق. انگار که این جانان ما قاصد حق باشد. انگار قرار باشد شفاعتت را بکند در درگاه آنی که از همه بالاتر نشسته است. همه اسرار شب خلاصه میشود در او.
خلاصه ای مردم زمین، هرچه این شب دارد، از مرحمت همان شهبانوی نقرهفام است، کسی که روز هرگز خواب داشتنش را هم نمیبیند.»
نوشتمش.
دوستش داشتم، نه اون طور که باید و شاید، اما دوستش داشتم. فقط نمیدونم چرا نوشتنش اون قدر غمگینم کرد. نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم و دیدم لامپ رو خاموش کردم، دراز کشیدم کف زمین و هندزفری تو گوشمه و پلی لیست غمگینم داره پخش میشه و خیره شدم به ماه. نمیدونم چهقدر تو اون حالت موندم و چند تا آهنگ شنیدم، اما پا شدم و رفتم خوابیدم.
فردا صبح، رفتم مدرسه. یادم نیست زنگ اول چی داشتیم، اما اشتباه کردم. چرنوبیل رو از کیفم در آوردم و شروعش کردم. فصل اولش چنان اشکم رو درآورد که زنگ تفریح همه بچهها گفتن تو چهت بود؟ زنگ تفریح هم یه جوری بودم. زنگ دوم انشا داشتیم. انشامو پاک نویس نکرده بودم. معلم اومد سر کلاس. نه معلم خانم میم، خورشید اومد. گفت من معلمتونم، قطعی شده. آه از نهادم بلند شد. بچه ها رو گروهبندی کرد و گفت باید انشای گروهی بنویسید! انشاهاتون تو طول ترم یک باید کاملا عینی باشن و حق ندارید از لحن احساسی و شاعرانه، یا تشبیهات و تشخیص و غیره استفاده کنید. خورد تو حالم بد جور. کم مونده بود دوباره گریهم بگیره، ولی نه گریه ناراحتی، گریه خشم. گریه نکردم. گلومو صاف کردم و رفتم گفتم بالا بری، پایین بیای، من انشای گروهی نمینویسم! زور زدم و تکی شدم.
برای جلسه بعد، هیچ ایدهای نداشتم که چه طور میتونم یه انشای عینی درمورد موضوعات کتاب بنویسم. زنگ قبل از ساعت انشا نشستم به نوشتن عینیترین چیز ممکن درمورد "سقف". نوشتم:
آن اولها که خانه نبود، فقط غار بود. غار هم که سنگیست. دیوار سنگ، زمین سنگ، سقف سنگ. اصلا شاید به همین خاطر بود که دل آدم ها هم سنگ شده بود. بعد خانههای چوبی را ساختند. باز هم همهچیز چوب بود. در، دیوار، زمین، سقف. حالا هم که شده آجر و سیمان.
اصلا چرا آدمها از همان اول به دنبال سقف بودهاند؟ به خاطر سرما، گرما، نور، تاریکی، برف، باران.؟ اگر به من بود، همه سقفها را حذف می کردم. همه دیوارها را برمیداشتم. از همان زمانی که رفتیم زیر سقف، آسمان را فراموش کردیم. یادمان رفت که آن بالا، آن بیرون، چه خبر است. یادمان رفت که به ستاره ها نگاه کنیم، چون هر وقت بالای سرمان را نگاه کردیم سنگ دیدیم و گچ. یادمان رفت که خورشید کی بالا میآید و ماه کی بیدار میشود. نیایش را یادمان رفت، آخر مگر نیایش زیر سقف هم لطفی دارد؟ هرچه میکشیم از دست همین سقف است. همه آتشها از گور خودش بلند میشود. به خاطر همین سقف است که حس قشنگ نم باران را فراموش کردهایم.
اگر طاقتش را نداریم، اگر به زندگی زیر آسمان خدا را فراموش کردهایم، لااقل سقفها را شیشهای کنیم. چه خیری دیدهایم از سنگ و آجر؟»
ازش متنفر بودم.
حالم ازش به هم میخورد و نوشتنش آزارم داده بود. با خودم گفتم که این، عینیترین چیزیه که من میتونم بنویسم، تمام!
زنگ بعد صدام کرد که بخونمش. قبولش نکرد! گفت عینی و ذهنی قاطیه، به اندازه کافی عینی نیست. گر گرفتم. کاغذ پاکنویس رو مچاله کردم و انداختم توی سطل. انشای همه رو بهشون برگردوند و گفت یه بار دیگه بنویسید.
در تلاش آخر، موضوع "باران" رو انتخاب کردم و مثل تحقیقای دوران دبستان، چرخه آب رو براش توصیف کردم.
آخر هم نگفت چه نمره ای داده، اما قبولش کرده بود.
قبلا گفتم.
بابا همین الان گفت: آدرس وبلاگت چیه؟ بگو برم بخونمش.
گفتم: نه! وبلاگ یه چیز شخصیه! مثل یه دفتر خاطرات مجازی.
گفت: شخصیه و همه می تونن بخوننش؟ همه به جز بابات؟
گفتم: آشنا نیستن که این "همه". اگه بفهمم یه آشنا داره می خوندش، آدرسشو عوض می کنم، یا همچین چیزی.
گفت: می شه آدرسشو عوض کرد؟
گفتم: اوهوم، می شه.
مامان گفت: نگران نباش، یه بار که حواسش نبود بازش گذاشته بود، می ریم می خونیم ببینیم چیه.
بابا گفت: نه، اگه سولویگ نخواد که من نمی خونمش.
ولی خدایا، اگه بخوننش من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟ گرچه، درمورد مامان که تقریبا از این چیزی که می دونه احتمالا بیشتر دستگیرش نمی شه، به جز فیلمایی که می بینم و اینا. اما بابا.
دلم نمی خواد هیچ وقت بخونن اینجا رو، اما دلم سوخت واسه ش یه ذره.
نمی دونم، آخه چیزایی که نباید باشن هم یکی دو تا نیستن.
از اون طرف یه کم پشیمونم که اون اول آدرسشو به چند نفر دادم، (کارلا و رود روان، منظورم شما نیستید) ولی حداقل دلم خوشه که خیلی بعیده اونا بازم بیان سراغ خوندنش.
+معلومه دارم حواس خودمو با ریاضی و اینترنت اشیاء و وبلاگ و بلابلابلا پرت می کنم؟
ممنونم که حالمو پرسیدید، من زندهم، و تقریبا خوبم.
دارم رو خودم کار میکنم. دیروز خیلی بدتر بود حالم، اما گریههای دیشب و روزنهی امیدی که امروز تو دلم شکل گرفت بهترم کردن.
بیا به خدا توکل کنیم، باشه؟ درسته که زد زیر قراری که گذاشته بودم باهاش، اما میذارمش کنار اونهمه بدقولیای خودم.
+اگه حال خوب من، حال خوبِ تو باشه، من همه تلاشمو میکنم. قول میدم. تو فقط خوب باش.
+دارم
Back to you رو گوش میدم. =) هی دوباره از اول.
دیدی چی شد؟
دیدی چی شد؟
گفته بودم تو وانمود کردن خوبم.
وانمود کردم چشام سیاهی نمیرن.
وانمود کردم سرم گیج نمیره و میتونم بدون خوردن به در و دیوار برم جوراب بردارم و وانمود کردم دست و پام یخ نکردن که به جوراب احتیاج داشته باشم.
بلند قهقهه زدم که اشکای گوشه چشممو توجیح کنم. خندهم شدید بود، اشکم اومد.
دستای لرزونمو گرفتم تو بغلم و حرف زدم، زور زدم، تلاش کردم. هه.
دیدی چی شد؟
حالم خوب نیست.
ببخشید.
دیدی چی شد؟
دیدی عزیزم؟
دیدی همونی شد که ازش میترسیدم؟
دیدی همونی که میترسیدم سرم اومد؟
هه. همیشه از اینایی که میگفتن هه بدم میاومد، حالا خودم دارم میگمش.
ببخشید.
کلمهها دیگه لیز نمیخورن از دستم، دارن پرواز میکنن، دارن میدوئن.
ببخشید.
ولی دیدی چی شد؟
میخوام از خونه بزنم بیرون، نمیذاره.
نفسم گیر کرده.
نمیتونم الان زیر این سقف باشم، نمیتونم.
خدایا.
میخواستی بزنی پس گردنم؟
چرا این جوری؟
دارم تاوان گناهامو میدم؟
غلط کردم خدا، غلط کردم.
آخه چرا؟ چرا الان؟ چرا اینجوری؟
خدایا. این حق من بود؟ من هیچی، من به درک، این حق ما بود؟
خدایا، دیدی چی شد عزیزم؟
چهطور تونست تو اون شرایط بشینه و با من درمورد سرگذشت شهید چمران حرف بزنه؟
چهطور دلش اومد؟
قشنگ متوجه شدم که از همیشه و همه کس بهم دورتره. اصلا نمیفهمه چی دارم میگم.
خدایا، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
حالم خیلی بده.
+یه حس عجیبی دارم. می دونی، انگار واقعا خودمو سپردم به جریان رودخونه. دست از تقلا برداشتم. این چیز بدی نیست به نظرم، یه وقتایی همه نیاز به استراحت دارن. (من هنوز همون یاغی ای هستم که بودم، ولی فقط طغیان می کنم، نمی جنگم. حالا نمی دونم اصلا این چه طور ممکنه، ولی واقعا تو همین وضعیتم.)
+دوری
این* رو برام فرستاده، می گه تو(یعنی من) خیلی infjی تو این کلیپ. دیدم راست می گه بابا، خیلی شبیه منه! درواقع از بیرون عین enfp به نظر می رسم در این مورد خاص، اما از درون همون infjم. خیلی بامزه ست. ببینید واقعا بهتون می خوره یا نه. اگر نمی دونید تیپ شخصیتی تون چیه هم، به
اینجا مراجعه کنید.
+امروز هم که راهپیمایی بود. بگم که قبلش واقعا دلم شکست وقتی این همه نفرت رو دیدم. هرکس مختاره عقیده خودشو داشته باشه، اما چرا یه وقتایی دست از سیاه و سفید بودن بر نمی داریم؟ چرا خاکستری نیستیم؟ آره درسته، خیلی گند زدن، خیلی کثافت کاری کردن، اما واقعا در این حد که حتی یک نفر حاضر نیست پرچم بگیره دستش؟ واقعا؟
خودم رفتم پرچمو گرفتم، تو راهپیمایی هم تمام مدت گرفتمش بالا. حالا من که می دونم فردا صبح هم دستام درد می گیرن و هم صدام درنمیاد، ولی این راهپیمایی به اندازه مسابقه های والیبال عفاف نیست یعنی که تا دو روز بعدشون صدام در نمی اومد؟
+یکی از بچه های کلاسمون که پلاکارد مدرسه رو گرفته بود دستش، بهم اشاره کرد و گفت میای عوض؟ گفتم نه، من شاید به این پرچم افتخار کنم، اما اون پلاکارد یه جورایی مایه ننگ حساب می شه. :/
+واقعا آدم از رفتارای بعضیا خجالت می کشه، واقعا. اوضاع برعکس شده والا، بچه های هفتم و هشتم داشتن به پسرا تیکه می نداختن، اونا هم بهت زده نگاشون می کردن. یعنی دلم می خواست برم بزنم رو شونه شون، بگم grow the hell up! تازه نزدیک بود کنترلمو از دست بدم و از کلمات دیگه ای برای رسوندن منظورم استفاده کنم. خجالت آوره واقعا.
+وقتی چادر سرت می کنی، باید بیشتر مراقب رفتارت باشی. چون تو الان دیگه شخص خودت نیستی، تو نماینده یه تفکری. چرا دروغ می گی؟ چرا بددهنی می کنی؟ همین شماهایید که چادریا رو بدنام کردید. از همین تریبون اعلام می کنم، خاک بر سرت خانوم ن.ت کلاس نهم مدرسه علاقبند. خاک. تو. سرت.
جریان اینه که من و اون چهار تای دیگه، مامور بودیم و معذور. وقتی می گیم که معاونتون گفته تا زنگ نخورده حق ندارید برید بیرون، از طرف خودمون که حرف نزدیم. مسخره. اه.
چند تا از بچه های کلاس هم هستن که چادری ان و دهنشون چاک و بست نداره، هر وقتم دلشون بخواد دروغ می گن. به راحتی آب خوردن.
و من درک نمی کنم، فازت چیه که موقع اومدن و رفتن مدرسه چادر سرته، اما تو مدرسه مقنعه هم به زور نگه داشتی. فازت چیه که چادر می پوشی و پروفایلای تلگرام و واتس اپت همه با تاپ شلوارکن؟ دورویی تا چه حد؟ نفاق تا کجا؟
+اومدم خونه، دیدم بسته نشر جنگل اومده. خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم. دو تا کتاب رو با عین شریکی خریدیم که جفتمونم بخونیم. the lovely bones و fangirl. فن گرل رو که ترجمه شو خوندم، ولی زبان اصلی یه چیز دیگه ست! لاولی بونز رو هم فیلمش رو دیدیم، که بسی زیبا بود. کتابش هم قاعدتا باید خوب باشه، هوم؟
+بابا یه همکار آمریکایی داره، سم. بعد بهش گفته بود که من انگلیسی سرم می شه تا حدودی و از این حرفا، گفته بود چه کتابی پیشنهاد می کنی برای دخترم؟ اونم کتاب forty rules of love الیف شافاک رو داده بوده گفته بوده که من اینو یه بار خوندم، خیلی قشنگه. هدیه. آره دیگه، می خواید همکار هم باشید از این همکار خفنا باشید!
*لینکش سالمه؟ ندارم رو کامپیوتر.
سلام هیک عزیزم.
حالت خوب است؟ امیدوارم باشد.
من هم خوبم، خدا را شکر.
داشتم به این فکر میکردم، که باید بدانی.
باید بدانی هیک، که تو هیولا نیستی. تو قشنگترین آدمی هستی که من در زندگیام دیدهام. تو هیولا نیستی، میفهمی؟
تو زندگی من را نجات داده ای و به خاطرش باید به خودت افتخار کنی. نه که زندگی من چیز خاصی بوده باشد، اصلا مگر من که بودهام و که هستم؟ اما تو با نجاتدادنش، باعث شدی بخواهم آدم بهتری باشم. باعث شدی بخواهم تلاش تو را هدر ندهم. و باور کن تمام تلاشم را خواهم کرد، باور کن.
باید بدانی هیک، که اگر ده بار دیگر به عقب برگردم، هر بار تو خواهی بود و تو. من از یک سال پیشم بهترم، حتی بعد از تمام این ماجراها، و این را مدیون توام. میشود حرفم را بپذیری؟ خواهش میکنم.
باید بدانی هیک، که هر اتفاقی هم بیفتد، من باز هم دوستت خواهم داشت.
راست میگفتی. فکر میکنیم تا ابد زمان داریم. دیر که نمیشود.» اما میشود، دیر میشود. ما تا ابد زمان نداریم. تا هیچ زمان داریم و در همین هیچ به دنیا میآییم و در هیچ عاشق میشویم و در هیچ میمیریم. ولی اشکالی ندارد، همین هیچ هم برای من کافیست اگر تو باشی.
تو فقط باش، حتی دور. قول میدهم که تمام تلاشم را بکنم تا دیگر بد نشوم. قول شرف میدهم که حتی اگر بد شدم، کار احمقانهای ازم سر نزند. قول میدهم. تو فقط باش.
تو فقط خوب باش، من هم خوبم.
خدا نگهدارت عزیزم.
دوستدارت
سولویگ
یه تکنیکی هست تو این سازمانا و تشکیلاتا، برای وقتایی که نمی تونن باهم ارتباط مستقیم داشته باشن، همو ببینن یا باهم صحبت کنن به هر نحوی.
من تو فیلم نفس دیدمش برای اولین بار. فکر کنم عضو مجاهدین خلق بودن اونا، نمی دونم. ندیدیش احتمالا، بعید می دونم.
ولی حالا، می دونی اون تکنیک برای چیه؟
برای اینه که تو همین شرایطی که گفتم از حال هم خبردار بشن.
یه نشونه که می گه: "من زنده ام."
فکر کنم تو کتاب من زنده ام هم همین جوری بود، نمی دونم نخوندمش. یه کلیپی بود که یادم نیست مال چه کتابی بود، احتمالا همین من زنده ام.
تو نفس می دونی چی کار می کردن؟
یه نرده خاص، تو یه خیابون خاص. هر روز می اومدن و با کلید یه خط روش می کشیدن. یعنی یه روز دیگه هم گذشت و من هنوز هستم.
توی اون کلیپه هم یه دفتر خاص بود که هر روز یه جوری می اومد و همین عبارت رو توش می نوشت.
حالا.
"من خوبم."
got it؟
تو خوبی؟
یه خط رو نرده. یه عبارت. یه نقطه.
همین برام بسه.
اصلا هر روز هم نه، اصلا هفته ای یک بار.
دلم برات تنگ شده.
پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصلهمون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمیدونم ایدهش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اونور. رفتیم تو. عین مدرسههای دیگه بود. نمیدونم چرا خورد تو ذوقم، شاید انتظار یه چیز جالب و جدید رو داشتم، اما همون همیشگی بود. حیاط، زمین فوتبال، ساختمون مدرسه اون وسط و سرویس بهداشتی اون کنار. در ساختمون هم قفل بود. ولی یه قفل ساده که جلوی ما رو نمیگرفت. گوشه شیشه یکی ازپنجرهها شکسته بود. خیلی کوچیک بود شکستگیش، اما همه با بدبختی ازش رد شدیم و رفتیم تو. همونجا چند تا بلوز پاره شد. گیر کردن به شیشههه. کلاسا هم همون همیشگی بودن، ولی رو زمین یه عالمه گچ و پروندههای تحصیلی و چند تا چیز دیگه ریخته بود. اسم رو یکی از پروندهها رو حفظ کردم و توشو نگاه کردم. میخواستم از بابا بپرسم که اون پسر رو میشناخته یا نه. یکی دو ساعتی نشستیم و معلم بازی کردیم. تو مدرسه چرخ زدیم، اینور و اونور رفتیم. خسته که شدیم، همونجوری که اومده بودیم تو رفتیم بیرون. نفهمیدیم که تمام لباسای نومون رو نابود کردیم، پر از خاک و تارعنکبوت و پارگی. مامانای اونا خیلی دعواشون کردن، فکر کنم یکی دو تاشون کتک هم خوردن، اما مامان و بابا به من چیزی نگفتن. گفتم بابا، فلانی رو میشناسی؟ (همون پسری که اسمش رو پرونده بود) یه لبخند زد وگفت آره، یادش به خیر. پسر خوبی بود. افتاد تو رودخونه. غرق شد.
لبخندم رو لبم ماسید.
بچهها داشتن گریه میکردن، گفتن تو چته؟ با تو که دعوا نکردن!
گفتم هیچی.
If we have eachother_Alec Benjamin
+you should know I'll be there for you.
+Don't cut me down, throw me out, leave me here to waste. I once was a girl with dignity and grace.
+.عادتای آدما رو هم تاثیر میذارهها، نه؟ کل آلبوم داره دانلود میشه
خب، دختر پشتیه.
دختر خوبیه.
شاید بهتر باشه بهش یه اسم بدم. خانوم الف؟ خوبه فکر کنم.
آره، خانوم الف از اول سال پشت سر من میشینه.
یادتونه؟ همونی که گفتم عاشق محسن ابراهیمزادهست.
اولا فکر میکردم شوخیه، ولی این بشر جدا و حقیقتا عاشقشه.
بچهها هم نقطه ضعفشو میدونن، اذیتش میکنن. عصبانی میشه اگه جلوش بگن محسن. یه بار کلی سرش داد زد که مگه فامیلته یا چیزی که اینجوری صداش میکنی؟ بگو آقای ابراهیمزاده! به خدا فکر میکردم شوخیه، اما اینم جدیه. از اونجایی که دختر خوبیام و برعکس بقیه اذیتش نمیکنم، منم میگم آقای ابراهیمزاده. "عه، چه پیکسل قشنگی رو کیفته! آقای ابراهیمزاده اینجا چند سالشه؟" حتی یه بار که میخواست برای یکی از بچهها مثال بزنه که به اسم صدا کردنش چهقدر زشته، به من گفت اسم بابات چیه؟ گفتم فلان. گفت خب اگه الان من به بابای تو بگم فلان ناراحت نمیشی؟ گفتم چرا. گرچه زیاد مطمئن نبودم.
امروز هم نمیدونم چی شد که بحثش اومد وسط.
دلم براش میسوزه واقعا. جدی جدی عاشقشه، یا حداقل خودش فکر میکنه هست. خیلی سعی کردم قانعش کنما، اما هی اینجوریه که "هیچکس بیشتر از من دوسش نداره"، یا چهمیدونم، "من بهتر از هرکسی میشناسمش". میخواستم بهش بگم که دستکم شونصدنفر دیگه هم دقیقا همینو میگن و بهش باور دارن، اما خب، نمیدونم. آخرش گفت تو منو درک نمیکنی، تو فکر میکنی که من فقط از اون خوشم میاد یا دوسش دارم و تمام. باز تو یه ذره جلوتر از بقیهای، همه هی بهم میگن که از سرم میافته، ولی من میدونم که نمیافته.
گفتم دلم میسوزه، چون واقعا. نمیدونم. حس بدی بهم میده که اینجوری احساساتشو صرف کسی میکنه که حتی نمیدونه اون وجود داره. و هیچ امیدی هم نیست که در آینده بفهمه و.
نمیدونم.
این مقوله همیشه برای من عجیب بوده.
اینم اولین موردی نیست که میبینم، خیلی از بچهها رو میشناسم که اینجوریان. من حتی تو دوران اوج فنگرلیم هم نصف اینا نبودم. مثلا ما هم مینشستیم شعر مینوشتیم، ولی شعرای طنز بود که خودمون میخوندیمشون و رودهبر میشدیم. اصلا این کارو میکردیم چون خوش میگذشت پیدا کردن کلمههای همقافیهای که لازم نبود معنی خاصی داشته باشن. اما خانوم الف شعرای عاشقانه مینویسه و. بیخیال.
یه جورایی دلم میخواد کمکش کنم، اما از یه طرف نمیدونم کاردرستیه یا نه و آیا ممکنه اصلا، و از یه طرف هم اصلا نمیدونم چهطوری. اه، اصلا آیا این آدم به کمک احتیاج داره؟
هعی.
+راستش منم اولا مسخرهش میکردم. یکی از بچهها برگشت گفت آخه شعراش بیمعنیه، یعنی چی دونه دونه؟ الف هم کلی گر گرفت که تو شعور و فهم درک معانی عمیق پشت شعراشو نداری و از این حرفا. منم دیگه اعصابم بهم ریخته بود، گفتم به قول جناب چاوشی، "فاضلیم در دانش، فاضلیم در خوانش، ارج مینهیم اما شعر فاضلابی را". صورتش سرخ شده بودا، سرخ! گفت مهم اینه که طرفدارای خودشو داره، اون برای مردم کار میکنه. منم گفتم اولا، اسم همین ترکی که خوندم یه تیکهشو، "ما بزرگ و نادانیم"ه. بعدشم اینکه، تو چرا به خودت گرفتی؟ مگه من اسمی از کسی بردم؟ منظورم ماکان بند بود اصلا شاید!
آره، ولی بازم عصبانی بود.
+دیدید قالب جدیدووو؟ ^^ اینقدر دوسش دارم که نگو. هی بازش میکنم نگاش میکنم. هاعای.
صبح ساعت شیش از خواب بیدار میشی تا تمرینای ریاضی رو بنویسی. اصلا کی میدونست که تمرین ریاضی داریم؟
ابرا اومدن پایین. پایین پایین. تو ابرا راه میری تا برسی به مدرسه. تیکههای کوچیک یخ میریزن رو سر و صورتت. چه ناز، چه قشنگ.
میرسی. حالا کی میدونست که میتونی هم عاشق ریاضی باشی و هم پنج بار یه سوال رو حل کنی و به نتیجه نرسی، چون هر بار به جای مع، عددا رو قرینه کردی. که میتونی هر بار چرتوپرت بنویس چون چشمات آلبالوگیلاس میچینن و منفیا رو مثبت میبینی، مثبتا رو منفی.
زنگ تفریح میری بیرون و برف میاد. برف شدید و زیاد. همه با سر و صورت و لباسای سفید میان تو و میچسبن به شوفاژای تو راهرو. تو برف میدوئی و حواست هست که نخوری زمین و آینه تو راهرو میگه بینیت قرمز شده. دلقک.
یک ساعت و نیم میمونی تو مدرسه به خاطر امتحان سهسوالهی دفاعی و دلت میخواد یه نفرو کتک بزنی، اما به جاش کتابتو میخونی و زبونتو گاز میگیری.
برمیگردی خونه. برف قطع شده. حیف.
حسین چی گفته بود به عمو؟ به خاطر یه مسئله اجتماعی دیر رسیده بوده خونه. مسئله اجتماعی=مردم تو خیابون لاستیک آتیش زده بودن و غیره. فافا هم مجبور شده بود پیاده برگرده خونه، چون اتوبوسای واحد هم جزو ماشینایی بودن که اعتصاب کرده بودن و وسط خیابونای اصفهان ماشیناشونو خاموش کرده بودن و پیاده شده بودن. با خودت میگی خوب کردن. اخبار چی میگه؟ همهچی آرومه، ما چهقدر خوشحالیم. ترافیک به خاطر برف بوده، مردم که آب از سرشون نگذشته، مردم که به اینجاشون نرسیده. اینترنت هم قطعه که مبادا کسی خبردار بشه که مردم جلوی مجلس تظاهرات کردن.
یاد اون روزی میافتی که نتایج انتخابات اعلام شد. و دایی که چهجوری گوشه اتاق کز کرده بود و مامانجون که داشت حرص میخورد و وسواسیتر از همیشه اینور اونور رو تمیز میکرد. و یاد خودت که از زندایی پرسیدی چی شده؟ چرا ناراحتید؟ حالا کاریه که شده! و وقتی زندایی گفت نگران آیندهایم، آیندهای که میخوایم توش بچههامون رو بزرگ کنیم، چشماتو چرخوندی و با خودت گفتی حالا انگار چی شده. مگه چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ و به نگرانیشون حق میدی. حق داشتن.
اصلا بیخیال، تو رو چه به ت؟ اصلا تو حق رای داری که وقتی بابا میگه اگه همینجوری پیش بره من رای نمیدم، میگی منم همینطور؟ تا شیش سال دیگه کی مردهست کی زنده؟ بیخیال که داری ایمانتو از دست میدی. ایمان به این که روزای خوب برای این کشور تو راهن. ایمان به این که میخوای بمونی و بسازیش. ایمان به اینکه کشوری باقی مونده که تو بخوای یا بتونی بسازیش. اصلا تو کی هستی؟
آره، برو بشین و بخون. بخون، اونقدر که دیگه نتونی. وانمود نکن که میتونی عطشت برای کلمات رو کنترل کنی. وانمود نکن که از دستت خارج نشده. دیگه دیر شده هرکی ندونه، خودت که میدونی به جای خون تو رگات کلمه جاریه. خودت که میدونی هرچی داری از کلمات داری و از کتابا. _آره خودتو دارم میگم. به خودت بگیر، با خودتم. _بخون. بنویس. نوشتههای جدید، نه مثل اونایی که مینوشتی. اونا رو بخون تا یادت بیاد که کجا بودی و به کجا رسیدی. بخون همه اونایی که سر تا تهشون اشک و آه بود. اولشون گریه، وسطشون گریه، آخرشون گریه بود. همونایی که تهشون هر بار دستکم یک نفر میمرد.
اصلا بیخیالش. برو پی زندگیت. انگار که زندگیت چیزی به جز اینه. انگار که میخوای زندگیت چیزی به جز این باشه. برو، برو.
یک صفحه پشتوروی کلاسور فرضیههای جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمیخوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچکدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم میمونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم میاومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به خاطر مه کوهها رو نمیدیدیم، امروز حتی پنج متر جلوتر هم دیده نمیشد. بعد من بودم که داشتم تو اون هوای دونفره تنهایی راه میرفتم. اهان، میدونی، بابا داره میره(میاد؟) کرمانشاه. هاهاهاهاها. ها. ها. ها. ها.
دلم میخواست یه کاری بکنم. نمیدونم چه کاری. کتاب دینی رو نگاه کردم. گفتم دیگه نمیتونم. دلم نمیخواد دینی بخونم. دوست ندارم کاری بکنم اصلا. پارادوکس رو حال کردید؟ دلم میخواست یه کاری بکنم، اما دلم نمیخواست هیچ کاری بکنم. آره، ولی دنیا مگه قراره به دل ما بچرخه؟ دینی رو زوری خوندم و امتحان دادم.
وضعیت انشا به جایی رسیده که رسما رفتم کتاب فیزیک دوری رو ازش قرض گرفتم و از روش یه سری چرتوپرت بلغور کردم رو صفحه. درمورد کشش سطحی، همچسبی و دگرچسبی و از این حرفا. خدایا، چهقدر دلم میخواست با مشت بزنم تو صورت خورشید.
دلم خواست یهو که برگردم قم. قمِ خالی نه، هر قمی نه. قمِ مدرسه الغدیر. قمِ کلاس سوم، دوم، اول. دلم خواست یادم بیاد چهجوری بود بودن تو مدرسهای و بین آدمایی که باهاشون رو یه صفحه بودی. حالا که دیگه نه من اون آدمم، نه کسی رو به شکل فیزیکی پیدا میکنم که باهاش رو یه صفحه باشم. خسته میشم از بحث کردن. خسته میشم و ادامه نمیدم و دهنمو میبندم و بغضمو قورت میدم. عملا صرف بیهوده انرژیه. هیچکس قانع نمیشه، نه من و نه اونا. فقط دلم ذرهذره بیشتر میشکنه. اینم کار خودشونه.
دلم میخواد. لعنت بهش. نمیدونم دلم چی میخواد. لعنت بهش. لعنت.
میدونم یعنی؟
دیشب چه خوابی دیدم.؟
خواب امتحان جغرافی بود. بعد یهو فهمیدم که خوابه. یه پوزخند زدم گفتم: هه، خانوم امتحان برای چی دارید میگیرید؟ این خواب منه! بعد همه خندیدن گفتن دیوونه شدی. ولی منم خندیدم و گفتم حالا وقتی بیدار شدم و همهتون ضایع شدید میفهمید. منتظر موندم سوالا رو ببینم، اما ندیدم. چرا؟ چون خوابم یهو عوض شد. مغزم رسما یه قسمت جدید از بلایندسپات رو ساخته بود! آخه بلایندسپات از این سریالای پلیسیه که تو هر مرحلهش یه معما حل میکنن. مغزم یه پازل عجیب غریب جدید ساخته بود و ریچ دات کام هم بود و داشت حلش میکرد و. همین دیگه. بعدم بیدار شدم.
از اون عجیبتر خوابی بود که امروز بعد از ظهر دیدم.
داشتیم راه میرفتیم. یادم نیست اونی که کنارم بود هانیلمون بود یا دوری. گفتم: اگه یه روزی خیلی خسته شدم چی؟ اگه دیگه نتونستم؟
شونههاشو انداخت بالا و گفت: آسپرین و. و. . دو سه بستهشو خرد میکنی و میخوری. بعدش تموم میشه.
بعد من یه نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا خیرت بده. از الان خیالم راحته.
اسم اون دو تا قرصی که گفت رو یادم نیست.
+اسم پست مشابه پستای
فاطمه شد. =)
+اشکال قالب به خاطر وضع اینترنت بود. به طور موقتی عوضش کردم تا اینترنت درست شه.
شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه میتونم دو ساعت بیوقفه علومفنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خستهم میکنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس میده. اما بعد که میخوام بشینم بخونمشون، عزا میگیرم!
+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم میشه.
اول با خودم گفتم چه فرقی میکنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همهچی همونه؟
اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقیمونده سخته. بعدش راحتتر میشه.
میدونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که میشه، داره جون میده. داره زجر میکشه. همین زجر رو هم میندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز میمیرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظههاش. به خاطر همین ناراحتیش. انگار که داره تکتک لحظههای عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش میبینه. قبل از اینکه بگه: خداحافظ!
اما زمستون اینجوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بیخیال حیوونای بیخونه و درختای بیبرگ. زندگیشو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش. هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.
حالا که پاییز داره نفسای آخرشو میکشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن.
+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند. برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطرههای جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون میدونم که این آخرین قطرهها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن.
تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده.
خمار بودم، ناجور. چند شب میشد که نمیتونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه میشدم.
دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.
الان حس میکنم هایَم. جدی میگم. وقتی دارم راه میرم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگهست انگار. بعد از هر جملهای که یه نفر میگه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.
دیروز معلم دفاعیمون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. امروز رفتم از معاونمون پرسیدم و صحت خبر رو اعلام کرد. از اونجایی که تعداد محدوده، چند بار بهش سفارش کردم که من رو یادش باشه، چون میخوام حتما برم. _گفت اگه میخوای بیای احتمال نود درصد اسمتو میذارم تو لیست. آخه میخوایم بچههای خوبمون رو ببریم. تف تو ریا_البته هنوز شیوهنامهای برای ثبتنامش، هزینهش و غیره نیومده، اما گفتن که تا آخر هفته، یا اوایل هفته بعد میاد.
معاونمون گفت احتمالا میبرن جنوب. پشتسریِ خانوم الف گفت: کاش میبردن غرب. خانوم الف گفت: نه همون جنوب خوبه، همهجای جنوب بوی محسنمو میده. بندرعباس، کیش، قشم. گفتم: عقل کل، راهیان نور که نمیبره کیش و قشم! مگه تور سیاحتیه؟ (حالا نمیبره دیگه، یا ضایع شدم.؟)
آره، بعد به دختر پشتیه گفتم: مگه غرب کجاها میشه؟ گفت: ایلام، کرند کرمانشاه و اونجاها. گفتم: کاش میبردن غرب. خانوم الف گفت: چرا غرب؟ گفتم: چی؟ گفت: میگم چرا غرب؟ گفتم: آهان، هیچی همینجوری. حالا اصلا ببرن جنوب، تصمیمش که با ما نیست.
+دو تا از بچههای کلاسمون هستن، اینا خیلی برای من جالبن! اصلا اهمیتی نداره براشون قانون و مانون و این حرفا. نصف اوقات سر کلاس نیستن. اون روز دیر اومدن، معلم گفت برید نامه بگیرید. رفتن. ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، نیومدن. معلم یکی از بچهها رو فرستاد دنبالشون. کاشف به عمل اومد که داشتن خوشحال برای خودشون تو حیاط قدم میزدن.
+دچار وسواس "اینو نگفته بودی؟" شدم. هرچی میخوام بگم حس میکنم تکراریه، حس میکنم قبلا گفتمش. وراج بودن هم دردسرای خودشو داره. اه. حس میکنم همه پستام همه تکراریان. شما به بزرگی خودتون ببخشید.
دقیقا یه هفته بود که یه حس عجیبی داشتم. همهش داشتم به کارلا فکر میکردم و یه چیزی درست نبود. یادم افتاد که دفعه آخر که بهش پیام دادم، گفت که نُه روز مریض بوده و یه هفته مدرسه نرفته بوده. و من بعد از نه روز فهمیدم. حالم خیلی بد شد. گفتم که آره، عجب دوست خفنی هستم من! چهقدر از حال دوستم خبردارم!
اون گذشت. چند بار توی تلگرام بهش پیام دادم و یه بارم پیامک. جواب نداد. چیز عجیبی نبود، خیلی کم آنلاین میشد.
دیشب اصلا یه جوری شده بودم، گفتم اینجوری نمیشه، فردا بهش زنگ میزنم. خیلی نگران شده بودم، میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه، یا هرچی.
همین چند دقیقه پیش مامانش زنگ زده بود. گفت کارلا یه هفتهست رفته زنجان. مسافرت نه، رفته اونجا پیش باباش که تنها نباشه. یه هفتهست که داره میره مدرسه تو روستاشون.
اصلا باورم نمیشه.
هنوز تو شوکم.
مگه کلا چند وقت یه بار میدیدمش؟ حالا همونم احتمالا نصف شده. شایدم کمتر.
و من چه دوست خوبیام، دست مریزاد سولویگ. یه هفته گذشته لعنتی، یه هفته! اون اونجا نه نت داره نه چیزی، تو چی؟
دستت درد نکنه حسن آقا. ممنونم ازت که یه دو هفتهست زندگی مردم رو مختل کردی.
مامانش گفت این دختر من خله. گفتم اگه خل نبود که دوست من نمیشد.
خدایا، یه نفر رو از دست دادن برای یه سال کافی نبود؟ حالا از دست دادن هم نه، ولی خودت که میدونی چی میگم.
دقیقا اون دو نفری که بیشتر از همه برام مهم بودن، اونایی که فاصلهمون بیشتر از همه آزارم میداد، در عرض یه ماه به اندازه چند صد کیلومتر ازم دورتر شدن. دوریای که دیگه مثل قبل نمیشه پرش کرد، نمیشه بهش بیتفاوت بود.
+نخای وابستگیم به قم دارن دونه دونه قیچی میشن.
+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.
+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همهشون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمیدونم.
+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خالهاینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.
+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمیدونم.
+لعنت بهش. شوخیشوخی جدی شد. به مسخرهبازی میگفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حالا باز جای شکرش باقیه که به این و اون نمیگم "سیسی"! :/
نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.
***
ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راهپله داره. یعنی شما میتونید از سمت راست از پلهها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون.
چند روزه به جای حیاط، میریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمیدونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک میچیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و میگیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخرهبازی یه چند تا جیغ و ویغ میکردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.
اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغن به سمت راهپلهی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوشاخلاقمون رو شنیدم که داره داد میزنه: اون کیه داره جیغ میزنه؟ وایسا ببینم!
بعد ما راهپله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راهپلهی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی میخونیم. درواقع بیعقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانهها خودمون رو تابلو کردیم.
هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچهها گفت: پایین چه غلطی میکردید؟ اون بدبخت هم از همهجا بیخبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید میگید کیا بودن، یا از انضباط همهتون کم میکنم!
دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم میمردم! داشتم میمردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچهها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچوقت انضباط بیستوپنج نفر رو کم نمیکنه، اما پنج نفر رو چرا.
زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله میزدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) میکنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور میکردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو میکِشن. آره، ولی قضیهش معلوم شد که حالا میگم چی بوده.
من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده میخواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون میدوئن دنبالت و میگن: وایستا کاریت ندارم!
خلاصه اینکه، هنوز نمیدونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده.
+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جناییتر و خفنتر داشتید و ناامید شدید. =)
+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟
این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمیکشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمیکشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم میرم تعریف میکنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسهگردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه اینور اونور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچهها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت میشه.
دارم تصور میکنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.
دینگ!
صدای پیامک موبایل بلند شد.
دستم بندِ ظرفها بود. آمدم صدا بزنم: "ملیج، موبایلم رو میدی؟"، اما یادم آمد که ملیج مدرسه است. به هر حال یک پیامک ساده بود، هرکسی که فرستاده بودش میتوانست ده دقیقه دیگر صبر کند.
شستن ظرفها که تمام شد، دستهایم را با پایین لباسم خشک کردم. موبایلم را برداشتم. شماره عجیبی بود، اسم نداشت: "والد گرامی، فرزند شما امروز در کلاس حاضر نبوده. جهت موجه کردن."
خشکم زد.
ملیج؟
ملیج که صبح رفت بیرون!
شلوار ورزشی و خوراکیهایش را توی کیفش گذاشت، لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت! سر کلاس نبوده؟ خدایا. کجاست؟ ملیج؟ ملیج.
جرقهای توی ذهنم روشن شد.
_اصلا تو منو دوست نداری!
_معلومه که دوسِت ندارم! چرا باید دوسِت داشته باشم؟»
جدی گرفته بود؟ من داشتم شوخی میکردم!
سرم گیج رفت. دستم را به دسته نزدیکترین مبل گرفتم. آمدم بنشینم که پریروز را یادم آمد.
_میدونی، باید خدا رو شکر کنی که جایی ندارم.
_جایی نداری؟ یعنی چی؟
_یعنی همین دیگه. جایی ندارم که برم، وگرنه تا الان ده بار از اینجا فرار کرده بودم.
_لازم نیست جایی داشته باشی.
_چی؟
_شهرداری. شهرداری یه جاهایی داره به اسم گرمخانه. میتونی بری اونجا.»
صبر کن ببینم، شلوار ورزشی؟
به سمت اتاقش دویدم. برنامه هفتگیاش بالای میز، روی دیوار چسبیده بود.
امروز چندشنبه بود.؟ شنبه. امروز که ورزش نداشت! موبایلش. موبایلش کجا بود؟ روی اپن نبود. بالای تختش را نگاه کردم، روی میز، زیر بالش، توی کشوها، توی کمد، روی دروار، همهجا را بیرون ریختم. نبود. نبود. کیف پولش هم غیب شده بود.
اشک توی چشمم جمع شده بود. مانتویم را سرسری پوشیدم و شالی روی سرم کشیدم. کلیدها و سوییچ ماشین را قاپیدم و از خانه بیرون زدم. نشستم پشت فرمان. به تصویر خودم توی شیشه تشر زدم: "اشکاتو پاک کن! به خودت بیا، چه مرگته؟ خبری نیست. الان میری و میبینی تو یه کلاس دیگه بوده، تاخیر داشته. اصلا شاید اسمشو اشتباه دادن! الکی بد به دلت راه نده، چیزی نیست، چیزی نیست."
رسیدم. در را باز کردم و وارد مدرسه شدم. از پلهها بالا رفتم و جلوی در دفتر معاون آموزشی رسیدم. دستم را آوردم بالا که در بزنم، لرزید. موضوع خوشایندی نبود، دلم نمیخواست راجع بهش صحبت کنم. ولی مگر چاره دیگری داشتم؟ در زدم. صدای معاون گفت: "بفرمایید؟"
وارد شدم.
_سلام خانم اصغری. من مادر ملیج هستم. ملیج. ملیج امروز صبح از خونه اومد بیرون، با لباس و وسایل مدرسه، اما فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده. برای من پیامک اومده که غیبت داشته.
صورت معاون جدی شد.
_کدوم کلاس بوده؟
_کلاس الف.
خانم اصغری از جایش بلند شد. از پلهها بالا رفت و جلوی در کلاس الف ایستاد. در زد. در باز شد.
_سلام خانم شیرین. میشه لطفا ملیج رو صدا کنید؟
_سلام خانم اصغری. ملیج؟ ملیج کجایی؟
یکی از بچهها گفت: "ملیج که امروز غایبه خانم!"
رنگ از صورتم پرید. خانم اصغری سری تکان داد و گفت: "که اینطور. مزاحم درستون نمیشم، ببخشید."
معلم پرسید: "اتفاقی افتاده خانم اصغری؟"
خانم اصغری آهسته گفت: "چیزی نیست. برگردید سر درستون."
و به سمت من برگشت. گفت: "گریه نکنید مادر ملیج. دوستای همکلاسیش ممکنه بدونن کجاست؟"
داشتم گریه میکردم؟ خودم نفهمیدم. صورتم را پاک کردم و گفتم: " ن. نه. با بچههای کلاسش خیلی. خیلی جور نبود. ولی. ولی یه دوست توی کلاس ب داره که شاید بدونه."
خانم اصغری سری تکان داد.
_بسیار خب. اسم دوستش چیه؟
_سهره. اسمش سهرهست.
خانم اصغری در کلاس ب را که آن طرف راهرو بود زد. صدای معلم گفت: "بفرمایید." خانم اصغری در را باز کرد. از پشت سرش داخل کلاس را دیدم. سهره را بین بچهها شناختم. من را که دید، رنگش پرید. خانم اصغری گفت: "اگر امکان داره، سهره چند لحظه از کلاس بیاد بیرون. کارش دارم." معلم با سر به سهره اشاره کرد که بلند شو و گفت: "حتما."
سهره از جا بلند شد. درست قدم برنمیداشت، پاهایش میلرزیدند. لرزش پاهایش را که دیدم، لرزه به کل جانم افتاد. دستی روی پیشانیام کشیدم. مطمئن شدم که اتفاق بدی افتاده. صداها را واضح نمیشنیدم. صدای سهره بریدهبریده بود، داشت گریه میکرد: "خانوم به خدا من بهش گفتم که نکنه. گوش نکرد. گفت نمیتونه. بلیت اتوبوس. قسمم داد به کسی چیزی."
زمین دور سرم میچرخید.
قبل از سیاهی، صدای دینگ پیامک را شنیدم و بعدش: تق. سردی سرامیک کف راهرو آرامم نکرد.
ملیج؟
+دیشب لاتاری رو دیدم. دوستش داشتم، قشنگ بود.
+the notebook رو هم دیدم. اونم فیلم بدی نبود. عین گفته بود پایان تلخه، اما به نظرم در شادترین حالت ممکن تموم شد.
برای کسایی که نمی دونن، داستان دو تا نوجوونه که تو تابستون عاشق هم می شن، اما وقتی تابستون تموم می شه، دختره با خونواده ش از اون شهر می ره. خانواده دختره خیلی پولدار بودن و پسره نبوده، برای همین مامان و بابای دختره با باهم بودن اینا مخالف بودن. وقتی دختره می ره، پسره برای یه سال هر روز براش نامه می نویسه. سیصد و شصت و پنج تا نامه. اما مامان دختره همه اون نامه ها رو قایم می کنه. چند سال که می گذره، دختره داره با یکی دیگه ازدواج می کنه که یه خبر درمورد پسره توی رومه می بینه و می ره که بهش سر بزنه. از اون ور، پسره هم وقتشو با یه زن بیوه می گذرونه، اما اون زنه هم می دونه که پسره عاشق یکی دیگه ست.
از اینجا به بعد اسپویلر الرت.
دختره برمی گرده و پسره هنوز عاشقشه. دختر هم همین طور، اما عاشق نامزدش هم هست. خلاصه، این دو تا اون چند روز رو باهم می گذرونن. و در پایان، اینا به هم بر می گردن.
نکته ای که اینجا من رو آزار می ده، اینه که هیچ کس به نامزد دختره و اون زن بیوه فکر نمی کنه. که چه طور احساسات اونا خدشه دار شده یا. بالاخره رسم دنیاست. نمی شه همه چیز رو باهم داشت.
پایان اسپویل.
البته درواقع این نوع خاص روایت داستانه که فیلم رو جالبتر می کنه. حالا دیگه اینو نمی گم، اگهمی خواید برید ببینیدش.
+داشتم آهنگ الون مینتس های و یانگ بلاد رو گوش می دادم. نمی خواد برید گوش بدید، زیاد هم آهنگ خوب و قشنگی نیست، جدی می گم. حالا، داشتم گوشش می دادم و به این نتیجه رسیدم که اگه پسر بودم_با همین ویژگی هایی که الان دارم از نظر عاطفی، احساسی، عقلی و._احتمالا با اون تیکه آهنگ که می گه: you're on the floor with your hands 'round your head, and I'm down and depressed, all I want is your head on my chest، جون می دادم.
+جاست سو یو نو، نشر جنگل به مناسبت بلک فرایدی هفتاد درصد تخفیف گذاشته برای کتاباش.
+منم دوست دارم کارلا، زیاد.
اصلی در منطق وجود دارد که میگوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.
خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟
یک: تو مادر بینقصی بودی._غلط. هیچکس بینقص نیست، حتی تو.
دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایدهآل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.
سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.
پس بر اساس منطق، میتوانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.
مسئله اینجاست که من فقط از خوب بودن خسته شده بودم. از خودم، از تو خسته شده بودم. دیگر نمیخواستم همان دختر سر به راه و محجوب مامان باشم. دیگر نمیخواستم کسی سرم داد بکشد. دیگر خسته شده بودم از گدایی محبت.
ماجرا از آن روزی شروع شد که داشتم فیلم میدیدم. البته این راهنمایی دقیقی نیست، من مدام فیلم میدیدم. اما در آن روز بهخصوص، وقتی شخصیت اصلی داشت از مشکلاتش ناله میکرد، یک لحظه فکر کردم و توی سرم به او گفتم: "مشکل تو اون قدرا هم بزرگ نیست، الکی شلوغش نکن."
قلبم فریاد کشید: "بزرگ نیست؟ پدر و مادرش کشته شدن، خودش درحال مرگه، برادرش مرده. وقتی بچه بوده، وسط یک برنامه آموزش سرباز و بین یک عالمه روانی بزرگ شده. بعد یکی روانیتر از همه اونا، خودش و برادرش رو به فرزندی گرفته و ازش یه ماشین قاتل ساخته. یک بار کسی که دوست داشته رو کشته و یه بار دیگه، قلب کس دیگه ای که عاشقش بوده رو شکسته. مجموعه غنیتری از مشکلات سراغ داری؟"
و خب همانجا بود که مغزم نتیجهگیری کرد: "با این حساب، هیچ دردی در این دنیا آن قدرها هم بزرگ نیست."
میدانم، شاید با خودت بگویی اصلا منطقی نیست، اما به نظر من بود. آنجا بود که با خودم فکر کردم حتی تو هم میتوانی درد دوری من را تحمل کنی. مگر چه قدر سخت میتوانست باشد؟
بعدش هم آن قضیه گرمخانه پیش آمد. گرمخانه شوخی بود، اما داد و بیدادهای روز بعد و روزهای بعدش، نه. وقتی که داد میزدی و میگفتی که زمانه برعکس شده و حالا دیگر پدر و مادرها باید به بچهها احترام بگذارند، می خواستم سرت فریاد بکشم که: "من هرگز نخواستم که به این دنیا بیام! اگه الان من اینجام، مسئولیتش با توئه. مسئولیت همه دردای من، همه ناراحتیا و بدبختیام با توئه. تو بودی که به خاطر خودخواهی، بیفکری یا هرچیز دیگهای من رو به این دنیا آوردی. یعنی به عواقبش فکر نکرده بودی؟" میدانم که این هم به نظر تو منطقی نیستی. برای همین نگفتمش. اگر میگفتم دیگر واقعا دیوانه میشدی.
و خب میدانی، من سعی کردم که کمک بخواهم. رفتم و آمدم و گفتم که خوب نیستم. گفتم میخواهم بروم، فرار کنم. گریه کردم، یادت هست؟ اما تو توجه نکردی. تو ایرادهای رفتار من را دیدی، اما مریضی روحم را نه.
گمانم ایراد کار اینجا بود که تو حرفهای جدی من را شوخی گرفتی و من شوخیهای تو را جدی. از همانجا بود که همهچیز شوخیشوخی، جدی و حسابی پیچیده شد.
مدتی طول کشید تا برنامهریزی کنم. قرار بود برنامه داشته باشد. قرار بود حسابشده عمل کنم و بیگدار به آب نزنم. میخواستم بلیت اتوبوس بگیرم و بروم شهرستان. یک بار تنهایی اتوبوس بینشهری سوار شده بودم، یادت هست؟ همان وقت که دو ساعت تمام طول کشید تا برسیم به ترمینال و بعد فهمیدیم که چمدان جا مانده و مجبور شدیم همه راه را برگردیم.
آمار گرمخانهها را هم درآورده بودم و میدانستم کجا باید بروم. بعدش هم میگشتم و یک جایی کاری برای پول درآوردن پیدا میکردم و تمام. سهره میدانست، ککتس هم همین طور. هردویشان را قسم دادم که به کسی چیزی نگویند، گرچه میدانستم به قسمشان اعتبار چندانی نیست، اما برایم از هیچ بهتر بود. ککتس گفت نقشهام احمقانه است. گفت مثلا میخواهم چه کار کنم؟ اما من فقط به فکر بیرون زدن بودم. به آموزشگاه زبان فکر کرده بودم. یا کارگاه خیاطی. بالاخره یکجایی پیدا میشد. سهره میگفت این همان بیگدار به آب زدن است.
از همه مهمتر این بود که تو چیزی نفهمی. مدرسه، پوشش خیلی خوبی بود. شب که خوابیدی، موبایلم را خاموش کردم و انداختم توی کیف مدرسهام. نمیخواستم بار و بنه اساسی جمع کنم که جلب توجه کنم. دو تا از کتابهای موردعلاقهام و هندزفری، کیفپول و کارت عابربانکم را هم برداشتم. میخواستم کارت تو را هم بردارم، اما فکر کردم دیگر زیادهرویست. دو سه ساعتی به سختی خوابیدم و بعد، زودتر از تو بیدار شدم. یک مانتو شلوار معمولی زیر فرم مدرسه پوشیدم. داشتم آخرین تکه لباس را میگذاشتم که بیدار شدی و دیدی. لبخند زدم. فکر کردی شلوار ورزشی است، نه؟ نبود. سوئیشرت بود. چون توسی بود، همان لحظه فهمیدم که فکر کردی شلوار است. مثل هر روز خداحافظی کردم و زدم بیرون. پنج متر رفتم جلو، اما نپیچیدم سمت چپ. مستقیم رفتم تا ایستگاه اتوبوس. با اتوبوس تا مترو رفتم و بعد با مترو، تا ترمینال. بلیتم را خریدم و نشستم. موبایلم را روشن کردم. ساعت یازده بود. حتما تا آن موقع پیامک مدرسه را گرفته بودی. نمیدانستم چه واکنشی نشان دادهای. ناراحت شدی؟ گریه کردی؟ استرس گرفتی؟ عذاب وجدان چه؟ نکند اصلا ککت هم نگزید و نفس راحتی کشیدی و زندگیات ادامه دادی؟ برایم فرقی نداشت. در هر حال دیگر نمیخواستم ببینمت. نگاهی به بلیتم انداختم. حرکت اتوبوس ساعت یازده و نیم بود. بلند شدم و به سمت اتوبوس راه افتادم و سوار شدم. نشستم کنار پنجره و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمهایم را بستم. یک لحظه به برگشتن فکر کردم، اما دیگر دیر شده بود. من تصمیمم را گرفته بودم، قرار نبود تغییرش بدهم. یاد همه فیلمهای پلیسیای که دیده بودم افتادم و ترسیدم که موبایلم را ردیابی کنند، اما بعد خندهام گرفت. من که آدم خاصی نبودم! محض احتیاط گذاشتمش روی حالت هواپیما.
چهار ساعت بعد، رسیده بودم. از اتوبوس پیاده شدم. احساس آزادی میکردم. گلویم میسوخت، اما سرما نخورده بودم. راه افتادم که شهر را بگردم. غریب نبودم، چندین بار باهم رفته بودیم، یادت هست؟ دو ساعتی که گذشت، خسته شدم. پاهایم درد گرفته بودند. آدرس را حفظ کرده بودم. دستم را آوردم بالا که سوار تاکسی شوم. یک سمند زردرنگ جلوی پایم ترمز زد. دست تکان دادم که برود. یکهو شک به دلم افتاده بود.
_دخترهی احمق! میخوای چی کار کنی؟ اگه بهت گیر بدن که از کجا اومدی و خانوادهت کیان چی؟ اگه خواستن برت گردونن چی؟ اگه. اگه. اگه.؟
ازدست خودم عصبانی بودم. بیشتر مسیر را رفته بودم و دلم لرزیده بود و پایم سست شده بود. درد پا را بیخیال شدم و رفتم تا رسیدم به پارک کنار خیابان. نشستم روی نیمکت. دلم میخواست گریه کنم. کتابم را درآوردم تا نیم ساعت فکرم را آرام کنم و بعد، تصمیم بگیرم که چه خاکی توی سرم بریزم. وقتی به خودم آمدم که دیگر کلمهها دیده نمشدند. من دوباره غرق شده بودم و هوا تاریک شده بود. ترس برم داشت. تاریکی بخشی از برنامهام نبود. از تاریکی متنفر بودم. تاریکی ترسناک بود. پر از هیولا بود، نبود؟ تو گفته بودی که تاریکی هیولا ندارد. یادم است، همان شبهایی که از ترس لرزیده بودم گفته بودی.
اشتباه میکردی. من یکی از هیولاهای تاریکی را دیدم، با همین دو چشم خودم. یک لبخند کج روی لبش بود و از سر تا پا سیاه بود. به سمتم آمد و گفت: "گم شدی؟" سرم را تکان دادم. نشست روی نیمکت. خودم را کشیدم کنار. با خودم فکر کردم که شاید هیولا نباشد، رهگذرها که همه هیولا نیستند. دوباره پرسید: "پس اینجا چی کار میکنی؟ منتظر باباتی؟" بود. نبود؟ از این هیولاها دیده بودم، اما در نور روز. آن موقع همهچیز واضحتر است. شب اما به هیولاها قدرت و جسارت میدهد. این را به من نگفته بودی. این را خودم فهمیدم. از جایم بلند شدم و گفتم: "آره، دارن میان دنبالم." پوزخند زد. گفت: "معلومه مال اینطرفا نیستیا." آنطرفها؟ آنطرف کجا بود؟ همانطرفی که چراغهای خیابان خراب شده بودند و شب را سیاهتر کرده بودند؟ همانطرفی که ماشینها بیتوجه به آسفالت داغان خیابان، با سرعت بالا رانندگی میکردند؟ همانطرفی که سر همه سرنشینان ماشینها شلوغتر از آن بود که یک هیولا و یک دختر را کنار خیابان ببینند؟ نمیدانستم. راه افتادم. صدای پای هیولا را پشتسرم میشنیدم. سرعت قدمهایم را بیشتر کردم. سرعت او هم بیشتر شد. رسید کنارم. سرش را کمی خم کرد و کنار گوشم گفت: "اگه بخوای، میتونم ببرمت یه جایی که شب رو بمونی." گر گرفتم. حتما هیولا بود. آرنجم را به سینهاش کوبیدم و محکم هلش دادم. انتظارش را نداشت و افتاد روی زمین. لبخندش محو شد. بلند شد و گردنم را گرفت. بازویش جلوی صورتم بود. با دندانهای بههم فشرده گفت: "وحشی هم که هستی! یه دقه آروم بگیری نمیمیری، دارم میگم میخوام ببرمت یه جای امن!" بازویش را گاز گرفتم. محکم. همه جانم را ریختم توی دندانهایم. حس کردم بازویش دارد پاره می شود. از بچگی، تنها سلاح دفاعیام بود. یادت است چه طور بچههای فامیل کتک میزدند و مو میکشیدند و من گاز میگرفتم؟ شاید درد کتک بیشتر باشد، اما جای دندانها همیشه راحتتر آدم را لو میدهند. آن قدر فشار دادم که دادش بلند شد و رهایم کرد. دویدم. پایم به تکه سنگی گیر کرد و تلو تلو خوردم و نزدیک بود با صورت بخورم زمین، اما ادامه دادم. هیولا پشت سرم بود. هیولای عصبانی. پایم دوباره به تکهای از زمین گیر کرد و به جان سازنده خیابان و اطرافش لعنت فرستادم. دستش خورد به شالم که از روی جوی آب پریدم. آن طرف جوی رسیدم روی زمین و دوباره دویدم. دو قدم برنداشته بودم که نور زد توی چشمم و صدای بوق را شنیدم. از همان صداهای گوشخراش توی فیلمها. همیشه فکر میکردم بازیگر فیلم خیلی احمق است که با نزدیک شدن آن ماشین کذایی، تکان نمیخورد و همان طور میایستد تا تصادف کند، اما خودم هم خشکم زده بود.
در آن لحظه، تو در ذهنم بودی. داشتم به این فکر میکردم که حتما این همان اتفاقیست که از اول باید میافتاد. تو ناراحت می شدی و بعد از مدتی، به زندگی عادیات برمیگشتی و من هم راحت میشدم. برد برد.
تق!
همیشه دوست داشتم بین زمین و هوا تمام شوم.
***
+راستش خودم اونقدرا دوستش ندارم. یه جورایی ادامه
قسمت قبل هست و یه جورایی نیست. شایدم اصلا نباید ادامهدار میشد، نمیدونم. دیگه به هر حال نوشتمش. ببخشید اگه احیانا وقتتون گرفته شد و خوشتون نیومد.
آدم بایدهرازگاهی تصمیمای جدید بگیره برای زندگیش. برای یه زندگی بهتر.
خب، دو روزه که تصمیم گرفتم بشینم و با برنامه، تاکید میکنم با برنامه برای المپیاد بخونم. این دو روز هم برنامه رو عملی کردم، ببینیم در آینده چی پیش میاد.
و امروز طی یک تصمیم آنی، به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیخوام موهامو شونه کنم. در راستای مبارزه با نظام سرمایهداری، و خاطرنشان کردن این حقیقت که عمر ما کوتاهتر از اونه که بخوایم صرف کارای بیهودهای مثل شونه زدن مو بکنیمش.
اگه با همین روال هفتهای دو تصمیم پیش برم، در درازمدت نتیجه چشمگیری به دست میاد احتمالا. احتمالا.
+میگه الان به یه باغ کتاب دونفره احتیاج دارم.
میگم الان من به کوفت دونفره هم راضیام.
با جت شخصیش اومد دنبالم، یه سر رفتیم لندن و برگشتیم. خیلی هم حال داد.
در همین راستا،
مشاهده کنید.
بعد وقتی من میگم این دنیا دنیای جبره، میگن نه.
جبر یعنی همین که میخوام برای چند دقیقه واقعا ناپدید بشم و نمیتونم.
اصلا دلتنگی رو با چی اندازه میگیرن؟ واحدش چیه؟ یکای استاندارد کوفتیش چیه؟
دلم اینقدر تنگ شده که جاش توی سینهم خالیه. یه حفره توخالی، هیچی نیست دیگه.
بعد خب خیلی مسخرهست، که هر طرف رو نگاه میکنم میبینمت با اینکه پونصد ششصد کیلومتر فاصلهست از اینجا تا اونجا. که مثلا یکیو تو خیابون میبینم که کوچکترین شباهتی رو بهت داره و یهو پاهام دیگه ت نمیخورن. هر پیامکی که میاد قلبم وایمیسته و هر وبلاگ جدیدی که پیدا میکنم انگار توئه. بعد مردم بندگان خدا روحشونم خبر نداره که من با کسی اشتباه گرفتمشون احتمالا!
اصلا حرفاشون هیچ ربطی ندارهها، ولی من یهو یاد تو میافتم، دوباره قلبم وایمیسته.
هی میگم خدا نمیتونم، مرحله بعدو سختتر میکنه. من ضعیفتر میشم و مرحله بعد سختتر میشه. میترسم از مرحله بعد، هر آدمی کششی داره.
یه ماه گذشته همهش، اما انگار یه سال شده.
ببخشید، ببخشید. باور کن داشتم خفه میشدم. نباید اینا رو میگفتم، اما دیگه نتونستم.
+
Regrets. Regrets are killing me+
?What regrets_
!You know what I'm talking about+
?!How would I know_
!Because duh, you ARE me+
?Yeah, guess you're right. You regret not listening to your heart_
.I regret not listening to the devil+
.I don't know, sometimes they're the same thing_
[part of a long conversation that may be posted, later]
+امروز شاهد یه مراسم خاک سپاری بودم، تو مدرسه. همون دو تا همکلاسی م که گفتم خیلی جالبن و اینا، یکی شون یه قایق درست کرد و اون یکی رو کاغذ یه تابوت کشید با یه صلیب روش. بعد دیدم که کاغذه رو برید و تابوت رو گذاشت تو قایق، رفتن تو حیاط گذاشتنش رو همون قسمت گود که آب جمع شده بود. چند ثانیه بالای سرش سکوت کردن و بعد رفتن خونه هاشون. بعد من همین جوری داشتم نگاه می کردم، تو این فکر که چه ایده جالبی، چرا به ذهن من نرسید؟ (کاردستی رو منظورمه، گرچه نمی دونم می شه بهش کاردستی گفت یا نه.)
*رو اینم قفلی زدم. دوستم می گفت خیلی قشنگه و می گفتم همه ش دارن جیغ می زنن! اما خب، هیر وی آر، آی مین آی ام.
زنگ اول علومفنون داشتیم. معلممون گفت امتحانا رو صحیح نکرده. بچهها گیر دادن که خانم بدید حیدری صحیح کنه. معلممون گفت: "بذار برگه خودشو صحیح کنم ببینم چند میشه!" تابستون(یکی از بچهها) گفت: "خانم این بیست میشه. میشینه سوالای فیزیک بچههای تجربی رو حل میکنه*، دیگه علومفنون که چیزی نیست براش!" معلممون گفت: "واقعا؟" گفتم: "داره پیازداغشو زیاد میکنه خانم، از این خبرا هم نیست!" تابستون دوباره برگشته میگه: "چرا خانم، من بودم دیگه. سوال امتحانیشونو داشتن از این میپرسیدن ببینن درست حل کردن یا نه."
آخرش معلممون وقت نکرد، برگهمو داد دست خود تابستون. نشست به صحیح کردن تو زنگ تفریح، یهو دیدم صدای قهقهه شیطانی میاد. گفتم:" چی شده؟" گفت: "بیست نمیشی! یوهاهاهاها!" گفتم: "یعنی فکر کنم من نابود بشم تو خیلی خوشحال شی، نه؟" گفت: "معلومه!"
حالا بماند که اون چیزایی که فکر میکرد اشتباهه رو من درست نوشته بودم.
ولی خب، رسید به سوال آخر، یک و نیم نمره. بالاترین بارم امتحان. میدونستم غلط نوشتمش دیگه. دو تا بیدقتی هم داشتم، شد هفده و نیم. هفده و نیم! به تابستون گفتم: "الان خوشحالی؟ خوب شد الان؟ دلت خنک شد؟" گفت: "اوف، آره چه جورم. خدا رو شکر!"
خیلی برام مسخره بود. من هرچی تست علومفنون زدم بالای نود درصد در اومده، اون وقت یه امتحان پیزوری اینجوری شد. مسئله اینجاست که من آدمِ حفظ کردن نیستم. بلد نیستم یه چیزی رو همینجوری حفظ کنم. باید بدونم چیه و یادش بگیرم. وقتی معلم به ما نگفته که چهطور باید لحن و ضرباهنگ شعر رو تشخیص بدیم و هروقت ازش خواستم گفته فقط حفظشون کنید، معلومه که نتیجه این میشه. برخلاف تصور اکثر آدما، به نظر من دروس انسانی اصلا حفظ کردنی نیستن. یاد گرفتنیان. اقتصاد رو اگه یاد نگیری نمیتونی جواب بدی، هرچهقدر هم حفظکردنت خوب باشه. جامعهشناسی همینطور، جغرافی همینطور، تاریخ همینطور.
همه اینا رو گفتم تا برسم به اینجا.
من همهش میگفتم نمرههام برام مهم نیستن، ناراحت نمیشم به خاطرشون. اما با دیدن هفده و نیم واقعا خونم به جوش اومد. اعصابم خرد شد و تمرکزم بههم ریخت. نزدیک بود امتحان اقتصادم رو به خاطرش گند بزنم. یهو به خودم اومدم و گفتم الان تو دقیقا چه مرگته؟ خب اتفاقیه که افتاده، به خودت بیا! یه امتحان ساده، وقتی که میدونی همهچیز رو بلدی کوچکترین اهمیتی نداره.
واقعا حالم خوب شد. حواسم اومد سرجاش. خدا رو شکر!
گرچه بازم هرچی فکر کردم اسم سپرده پسانداز رو یادم نیومد. با خودم گفتم وقتی سپرده دیداری و غیردیداریه، لابد اینم میشه مدتدار و غیرمدتدار دیگه. :/ واضحه که نبود. حالا میبینی الان اینقدر با اعتماد بهنفس دارم میگم که خوب دادم، و هفته دیگه نتیجه میاد و میبینم شدم پونزده. دیگه هیچی منو متعجب نمیکنه واقعا.
*جریان این سوال که تابستون مدام میزندش تو سر من، یه فرمول ساده ریاضیه! من از فیزیک چی میدونم آخه؟ جواب اون سوالی که هانیلمون از من پرسید یه فرمول بود و من فقط عددا رو جایگذاری کردم و جواب رو به دست آوردم، همین!
اون روز هم تابستون داشت همین قضیه رو برای چند نفر دیگه تعریف میکرد، اومدم براشون توضیح بدم، دختره برگشته میگه: "حنات دیگه برای ما رنگی نداره حیدری!"
دیدم اینجوریه، گفتم: "اصلا به کوری چشم حسود، دیشب هم نشستم سوالای هندسه بچههای ریاضی رو حل کردم!"
والا. صداقت و فروتنی با اینا جواب نمیده، فقط باید بهشون فخر فروخت.
+امروز اومدن ثبتنام کردن برای راهیان نور. گفتن سقف تعداد چهل نفره و اگه بیشتر باشه قرعهکشی میکنیم. دعا کنید، معمولا تو قرعهکشی و اینجور چیزا شانس ندارم. همهش دارم دعا میکنم کاش از روی نمره و موارد انضباطی تصمیم بگیرن. اونجوری احتمال رفتنم خیلی خیلی بیشتره.
What about us?
What about all the times you said you had the answer?
What about us?
What about all the broken happy ever afters?
What about us?
What about all the plans that ended in disaster?
What about love?
What about trust?
What about us?
What about us
P!nk
+متن، ترجمه و دانلود.
+یکی میگفت مخاطبش خداست.
یکی میگفت داره با یه آدم صحبت میکنه.
بعضیام میگن که دولت(ها) مخاطبشن.
به نظرم همهش رو میشه یه جورایی برداشت کرد.
دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد.
گفتم: من دارم آب میشم.
کسی چیزی نگفت.
گفتم: دستم. دستم رفت، ریخت رو زمین.
کسی چیزی نگفت.
بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیهش دیگه آب نشد.
نشستم بالا سر دست آبشدهم. بوی نمک میداد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشهای. نخای کلاس شمعسازی رو پیدا کردم.
دستم شمع شد.
دستم گریه کرد.
شروعش وقتی بود که داشتم برای شصتادمین بار میدیدمش. یهو حالم ازش بهمخورد. یهو گفتم: اه، این چیزیه که تو بهش میگی موردعلاقه؟
گالریم رو بالا پایین کردم. همه فیلما بهم حالت تهوع دادن. همهشون به نظرم چرند و سخیف اومدن.
پلیلیستم رو بالا پایین کردم. چندشم شد.
پستای وبلاگم رو مرور کردم و منزجر شدم.
به گمونم دچار حالتی شدم به اسم خودبیزاری. از خودم و تمام چیزای مربوط به خودم متنفرم. حالم از همهشون بهم میخوره. دلم میخواد تبلت رو برگردونم به تنظیمات کارخونه و فولدر فیلما و آهنگام توی کامپیوتر رو حسابی پاکسازی کنم و بعدش حافظهم رو پاک کنم و راحت بشینم سرجام.
وای خدایا، حالم از مدرسه بهم میخوره. دیگه نمیتونم این حجم از مسخرهبازی و بیبرنامگیشون رو تحمل کنم. دلم میخواد تکتکشون رو با همین دستای خودم خفه کنم.
حتی وقتی به صندلیم و دیوار کنارم نگاه کردم و به این فکر کردم که من دو ماه و نیمه دارم اینجا میشینم، دلم خواست همهجا رو بشورم و هر اثری از وجودم رو پاک کنم و بعدش گم و گور شم.
حتی دیدن آدمایی که یه طوری بهم ربط دارن، باعث میشه یه حس عجیبی بهم دست بده.
هیچوقت این حس رو نداشتم، اما حتی از بدنم هم بدم میاد. توش راحت نیستم. انگار بدن من نیست. مال یکی دیگهست. من یدمش و دارم قاچاقی توش زندگی میکنم و هر لحظه ممکنه سر و کلهی صاحب اصلیش پیدا بشه و پرتم کنه بیرون.
اینقدر چیزایی که باید حواس خودم رو از فکر کردن بهشون پرت کنم زیاد شدن که دیگه یادم نمیاد الان دارم از چی فرار میکنم. یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم که اعصابم خرد شد و یهو چسبیدم به دمدستیترین فکری که تونستم. اینقدر زیاد شدن که حتی همینطوری کلشون رو یادم نمیاد، مگه اینکه یهو فکرشون تو سرم جوونه بزنه و بگم: عه! تو هم بودی؟
خدایا، یه چیزی بهت بگم؟ جدا حس میکنم کلا دیگه منو نمیبینی. من هبچوقت بهت شک نکردم. به بودنت، به همهچیزت. اما نمیدونم. نکنه دلم سیاهتر از اونه که بخوام بیام سراغت؟ نکنه جزو "من یشاء" نیستم؟ نمیدونم، هرچی که هست، داره اذیتم میکنه. من که میخواستم دختر خوبی باشم، من که سعیمو کردم.
*اسم یه فیلم بود، نه؟
گفته بودم که نمیروم. حوصله نداشتم که بروم، اما رفتم. بابا چه میگفت؟ "نه خود میروی، میبرندت به زور".
نشسته بودم روی صندلی و به اطراف نگاه میکردم. لبانم خستهتر از آن بودند که لبخند بزنند، اما مال او نه. گفت: "تو چی میخوری؟" گفتم: "نمیدونم، هرچی تو میخوری. فقط." حرفم را قطع کرد: "میدونم، قهوه تلخ دوست نداری." و دستش را بلند کرد و آهسته چیزی به گارسن گفت. چند دقیقه طول کشید تا پسر برگردد و لیوانی را جلوی او و ماگی که ازش بخار بلند میشد را جلوی من بگذارد. سوالی نگاهش کردم که چشمک زد و گفت: "سورپرایز، گرچه احتمالا میدونی." نمیدانستم. شانهای بالا انداختم و ماگ را به دهانم نزدیک کردم. چه بوی آشنایی داشت. قبل از اینکه بفهمم بو را از کجا به یاد دارم، جرعهای فرو دادم. داغ بود. زبانم سوخت. گلویم هم، مغزم هم. پرید توی گلویم و سرفهام گرفت. سرم تیر کشید. خندید و گفت: "نسکافه، با شیر و شکر زیاد. همونی که خیلی دوست داری!"
زورکی لبخند زدم. داغْ داغ لیوان همهاش را سر کشیدم. نگفتم که خیلی وقت است لب به همچین چیزی نزدهام.
از همان روزی که لکه نسکافه از روی لباسم پاک نشد.
از همان روزی که در پشت سرت بسته شد.
از همان روزی که همان بوی آشنا تمام خانه را پر کرد، بیآنکه به یاد بیاورم از کجا آمده.
بگذار رازی را برایت بگویم: من هیچوقت واقعا نسکافه دوست نداشتم.
بشنویم: Strawberries and cigarettes
***
هشدار: تمام چیزهایی از این دست که در اینجا میخوانید تخیلی و ساخته ذهن نویسندهاند و اکثر اوقات غیرقابلدرک و بیمعنی به نظر میرسند؛ چرا که شخص نگارنده هم گاهی نمیداند دارد چه بلغور میکند. در کل لازم نیست او یا نوشتههایش را جدی بگیرید، صرفا چون خودش فکر میکند چیزهایی که مینویسد جالب و "کول"اند.
هفته پیش موضوع انشا نوشتههای گزارشگونه بود.
خب اکثر بچهها انشاهای مدرسه رو مینویسن که نوشته باشن، از سر بازکنیه. از جمله خود من. اما این بار انگار یکی از بچهها نظرش عوض شده بود.
انشاش درمورد روزی بود که رفته بوده کنسرت ماکانبند.
خدایا.
باید بودید و میدیدید.
دوربینمو دادم دست بادیگاردش که عکسو بگیره. داشتم رو ابرا راه میرفتم. عکسو که گرفت گفتم: ممنون، ممنون بابت همهچی. با یه لبخند سرشو انداخت پایین و گفت: خواهش میکنم.»
یعنی همه داشتن میخندیدن زیرزیرکی. عین این رمانای اینترنتی شده بود. خدایا. اصلا نمیدونم چی بگم. نوشته بود که خیلی خوشحال بودم که بالاخره با بهترینهای عرصه موسیقی ایران دیدار میکردم.»
یعنی اینو که گفت دیگه سرمو کوبیدم تو دیوار. خدایا، میشه یه عقلی به اینا بدی، یه پولی به من؟
آخه من نمیفهمم، موسیقیای که بهتریناش اینا باشن که خب باید بره بمیره! از اونور خانوم الف داشت حرص میخورد، چون واضحه که از نظر اوشون بهترینِ عرصه موسیقی ایران کس دیگهای بود. منم روم نمیشد بگم بابا همون کسی که شما داری سنگشو به سینه میزنی هم یه نفره لنگه همینا. همچین فرقی باهم ندارن باور کن. سعی کردم غیرمستقیم بگما، اما یا نگرفت یا به روی خودش نیاورد. مثلا گفتم: ببین، همه ما آهنگ چرت هم گوش میدیم، با خودمون که تعارف نداریم! گفت: نه! من اصلا چیزی که خوب نباشه گوش نمیدم.
منم دیگه چیزی نگفتم.
ولی خدایی نمیتونم درکشون کنم. نه تنها با همه وجودشون باور دارن که اینا بهترینهای بهترینها هستن، بلکه عاشق خود خواننده و هرچیز مربوط بهش هم هستن. آدم نمیدونه چی بگه، زبونم قاصره به خدا.
تقصیر خودمونه همه این چیزا. وقتی هنرمند و الگوی درست و حسابی نداشته باشیم، همه بچهها کشیده میشن به سمت یه عده چرتوپرتخون و چرتوپرتساز و چرتوپرتنویس. یا میرن سراغ نویسنده و خواننده و بازیگر خارجی. حالا بیستوسی بره زر بزنه درمورد دایورجنت. بگه این ترویج تفکر فرقهایه!! خدایاااااا!!!! شما جایگزینی برای این "تفکر فرقهای" دارید؟ آهنگ آدمیزادی دارید که ما بریم گوش بدیم؟ چهقدر فیلم خوب میسازید؟ اه.
+حالا شاید نظر من در رابطه با موسیقی ایرانی آنچنان قابل اطمینان نباشه، چون گوش نمیدم. آهنگای سنتی رو قبول دارم که هرازگاهی گوش میدم و از خوانندههای پاپاونایی که شعرای درست و حسابی میخونن. چاوشی، محمد معتمدی، حجت اشرفزاده، چه میدونم، اینا دیگه. تازه همینا رو هم به جز چاوشی، از هرکدوم فوقش دو سه تا آهنگ شنیده باشم که همهشو بذاری رو هم بازم چیز زیادی نمیشه. اما واقعا فکر نمیکنم یه دونه منتقد پیدا کنید شما که همچین خوانندههایی رو تایید کنه.
خاله گفت: اگه خسته میشی بدهش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمیشم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونیش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونیش. یهو میپرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم میخواست فشارش بدم، محکم. هروقت میبینمش دلم میخواد حسابی فشارش بدم.
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمهسما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا بوده! خیلی بیشتر. نمیدونم چرا این حس رو دارم.
+دو روز نتونستم پنل وبلاگم رو باز کنم. نمیدونم چرا، فقط نتونستم. امروز بالاخره دلم رو زدم به دریا و من بودم و سیوهفت تا ستاره روشن.
خب، پس یلداست!
ما پریشب یلدا گرفتیم، چون امشب همه نبودیم که دورهم جمع بشیم.
گفتم که یلدا و عید رو خیلی دوست دارم.
نمی دونم، پریشب مثل هر شب نبود. یه جور دیگه بود. بدو بدو از تئاتر برگشتیم تا به شام برسیم، سفره رو جمع کردیم و خوراکی خوردیم و همه چی، اما فرق داشت دیگه. هی من می خواستم فرار کنم برم رو پشت بوم، اما نشد.
یلدات مبارک، زمستونت مبارک. امیدوارم تو زمستون خوشحال تر باشی از پاییز.
+وجهه الکی خوش وجودم داره می گه ببین چه قدر عمرمون کوتاهه که یه دقیقه بیشتر رو جشن می یگریم، از زندگی ت استفاده کن! وجهه تاریک وجودم می گه بشین عزاداری کن که یه دقیقه بیشتر باید توی این دنیای لجن بمونی.
+عکس مال امسال نیست، مال سه سال پیشه. اون دست النگودار که داره پفیلا برمی داره مامان جونه. اونی که انگشتر داره عمو ح. اون موقع درد نداشت، اون موقع خاله تعریف نمی کرد که: "بهم می گه می خوام پام رو از بیخ با اره ببرم که دیگه این قدر درد نکنه." اون موقع دچار چیزی نبود که نه ما بدونیم چیه و نه دکترا تشخیص بدن.
دستایی که دارن کدو برمی دارن اون یکی خاله ست و عمو ر. اون پاهای کوچولو هم مال خواهر پسرخاله ن، ریزتر از الان بود مورچه خانم.
اون آستین صورتیه که داره سیب برمی داره منم و دست کناریم نمی دونم کیه. اومدم آستینم رو بکشم بالا که عکسو گرفت، بقیه عکسا هم به قشنگی این یکی در نیومدن.
اونی که جلوش اناره، مهدیه.
دستی که داره پرتقال برمی داره هم زینبه.
نگاه کردن به این عکس حس خوبی بهم می ده. این که همه کنار همن و با این که صورتاشون معلوم نیست، من می تونم خوشحالی رو توی دستاشون ببینم. آسودگی شاید، از این که حداقل یه ذره تنها نیستن.
+در راستای "+" اول باید عرض کنم که بیشتر از همیشه از خودم بیزارم. تو کل هفته پیش یه ذره هم درس نخوندم، مدت هاست برای کانالم پست نذاشتم و و و. هزار تا کار نکرده، یه عالمه استرس و عذاب وجدان.
با همه وجودم دوست دارم درس بخونم، از ته دلم. همیشه دلم می خواست از این بچه هایی باشم که ده ساعت می شینن پای کتاب و بلند نمی شن. درس خوندن برای من لذت بخشه، اما نمی تونم انجامش بدم. انگیزه؟ دارم. رویا؟ دارم. همت؟ ابدا.
دیشب رفتیم تئاتر. تئاتر کودک، "قهرمانان جنگل".
وارد خانه جوانان که شدیم پسرخاله گفت که قبلا اونجا رفته. زینب هم همینطور. گفتم من نه. اما وقتی رسیدیم جلوی ساختمون یادم اومد که دو بار رفتم اونجا با کارلا، رفتیم تئاتر دیدیم. پِپه بود و. همین الان یادم اومد، آرزوی عجیب نیکلا اگه اشتباه نکنم. قشنگ بودن، یادش به خیر.
حالا چرا رفتیم؟ چون ساره مهمونمون کرده بود.
ساره کیه؟
ساره دخترخاله مامانه. چهار سال از من بزرگتره. همسن من بود که با دوستپسرش ازدواج کرد. همه باهاش مخالفت کردن و باهاش حرف زدن. مامان، خالهها، مامانجون، مامانش، همه. قبول نکرد، گفت عاشقشم. گفت باهم میسازیم زندگیمونو. جلوی همه وایساد و ازدواج کرد.
اولای امسال بود که فهمیدم میخواد طلاق بگیره. باهم نمیساختن خب، دو تا آدم از فرهنگای کاملا متفاوت و خانوادههای مختلف. اما خب شوهرش طلاقش نمیده، حق طلاق هم دست شوهرشه. راستش نمیدونم دقیقا وضعیتش چهجوریه، چون جلوی من درموردش صحبت نمیکنن کلا.
ساره از اول ساره نبود، اسمشو همین چند ماه پیش عوض کرد. هنوز هم سخته که به این اسم صداش کنم، اما بهش حق میدم. به نظر من هم اسم قبلیش قشنگ نبود. آره، اسمش رو عوض کرد، قیافهش رو عوض کرد و دوباره وایساد جلوی خانوادهش و گفت میخوام بازیگر شم. و بازیگر شد. نه بازیگر گنده و سلبریتی و سوپراستار، ابدا. ولی خب، شروع کرد دستکم.
درسته که خیلی اخلاقاشو تایید نمیکنم، تو خیلی چیزا درکش نمیکنم و از همه بیشتر ازدواجش، اما یه جورایی تحسینش میکنم. خودشو جمع کرد. بلند شد از جاش. ننشست گوشه خونه عزا بگیره. رفت دنبال رویاهاش.
موفق باشه خب، من که خوشحال میشم.
+دوباره رو پشتبومم. این دختره داره رو پشتبوم همسایه شافل میرقصه و فیلم میگیره. داشتم نگاش میکردم، قشنگ میرقصه. یهو حس کردم شاید خوشش نیاد. دیگه نگاش نکردم.
دیگه نمیتونم تحملشون کنم، واقعا نمیتونم. دارم عقل نداشتهم رو از دست میدم.
اینجا دانلود کنید.
اینجا بشنوید.
و خب میدونی؟ من هر لحظه حس میکنم دارم به خودم دروغ میگم. وقتی یه لحظه میگم که وای، تو چهقدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی میگم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ میگی. حتی همین الان که دارم این رو مینویسم، صداهه داره میگه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب میدونی؟ عملا هیچی راضیش نمیکنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، میگه دروغ میگی و اگه بگم نیست همون حرف خودش رو تکرار میکنه.
و خب میدونی؟ دیس هول ثینگ ساکس! چون واقعا دیگه نمیتونم حتی با خودم حرف بزنم. آهنگ zero و jumpsuit ناناستاپ تو مغزم پلی میشن و با جفتشون به طرز عجیبی دارم همذاتپنداری میکنم. میگم که میدونم، آره، من میدونم که صِفر بودن چه حسی داره. میدونم اینکه حس کنی برای هیچچیزی خوب نیستی و به هیچ دردی نمیخوری چهجوریه، همه رو میدونم. و از اونور دلم میخواد همراه تایلر عربده بزنم و بگم که چهطور از همهچیز متنفرم.
و خب میدونی؟ تو همین لحظات هم صداهه داره داد میزنه که دروغ نگو، دروغ نگو.
و خب میدونی؟ من میترسم، من خیلی میترسم. من از اون روزی میترسم که برگردم عقب، اینا رو بخونم و بگم: عجب! پس اینطوری شروع شد. اینجوری شد که برای همیشه از خودت متنفر شدی.
+نظرات بستهن، صرفا جهت رفع حالت اام. من همواره شنوای حرف شما هستم.
من قبل از اینکه سولویگ باشم، یه چیزی بودم بین رامونا و آن شرلی. همونقدر پرحرف، خیالباف، شیطون. هنوز هم تا حدی هستما، اما اون موقع مطلق بود. توی آخرین کتاب، رامونا ده سالشه. منم یکی دو سال بیشتر دووم آوردم و بعدش دیگه رامونا نبودم. =)
یادمه مینشستیم با عمه قالی میبافتیم. همه بچهها دو دقیقه مینشستن و میرفتن، ولی من میموندم. بعد یهسره حرف میزدم، بدون وقفه. عمه هم همه رو گوش میداد. یه بار بهش گفتم: "عمه، من خیلی حرف میزنم؟" خندید. گفت: "چهطور؟" گفتم: "آخه همه بهم میگن که تو خیلییی حرف میزنی. خسته میشن، میگن برو اونور حوصلهتو ندارم. شما خیلی خوبی، گوش میدی بهم. خسته نمیشی؟ اذیت نمیشی؟" عمه گفت: "نه، نمیشم. منم بچه بودم مثل تو بودم. داشتی چی میگفتی.؟ آهان. "
چهقدر من این بشر رو دوست دارم.
+رفتم دندونپزشکی. یه دکتر درست و حسابی! خدا رو صدهزار مرتبه شکر، گفت نیاز به جراحی نداره اون دندونه. گفت هیچ مشکلی هم پیش نمیاد، بذار در بیاد. بعدش برای اطمینان پیش یه جراح متخصص هم رفتیم که اونم همون حرفا رو زد.
اونوقت اون دخترهی احمق میخواست همین جوری بِکِشَدِش! دکتره امروز گفت ممکنه به دندونای دیگه وصل باشه و اگه بکشیش به اونا آسیب بزنه.
+نمیدونم چهطور بعضیا فضای بیمارستان رو برای زندگی و شغل هرروزهشون انتخاب میکنن. اونایی که اهداف انساندوستانه دارن که هیچ، ولی اگه فقط بحث پول باشه. نمیدونم، فضای مزخرفیه.
+فقط
سوتی رو حال کنید.
+اصلا هم مهم نیست که بهعلاوهها هیچ ربطی به خود پست ندارن. :/
گفت: پس گفتی وقتی هشت سالت بوده این اتفاق افتاده؟
سر تکان داد.
گفت: خب، میشه. چهار سال پیش که.
حرفش را قطع کرد: چی میگی گیلاس؟ ما الان پونزده سالمونه! چهار؟ مربوط به هفت سال پیشه.
بهتزده نگاهش کرد. انگار یکهو هلش داده بودند، شوکه شده بود. پانزده؟ گفت: مگه الان سال دوهزار و شونزده نیست؟
گفت: دیوانه شدی؟ نه! الان دوهزار و بیسته، اوایل دوهزار و بیست.
بیست؟ بیست بیست؟
زمان را گم میکرد، گیلاس گم شده بود.
گفت: ولی دمش گرم، از تهران پاشده اومده اینجا.
گفت: کجا؟
گفت: اینجا دیگه، سینما تربیت.
گفت: الان تهرانیم.
تهران؟ قم نبود؟ تهران بود؟
مکان را گم میکرد، گیلاس گم شده بود.
گفت: ببین. من نمیدونم.
گفت: چی رو نمیدونی؟
گفت: این قائل بود، یا مایل، یا نائل؟
گفت: چی؟
دستانش میلرزید. گفت: این. این. من معنیشو یادم نیست! کدوم بود؟!
دستانش را گرفت و گفت: don't freak out!
گفت: نه، فارسی بگو، من نمیفهمم. من نمیفهمم! Content بود یا contest؟ کدوم معنیش چی بود؟ یادم نیست. نمیدونم داری چی میگی. آیم فریکینگ اوت. آی ام، یا آی ایز؟ یادم نیست، یادم نیست!
کلمات را گم میکرد، گیلاس گم شده بود.
انگار جایی خارج از همه اینها بود، انگار داشت در یک راهروی روشنِ روشن راه میرفت و همهچیز در آن واحد دور و برش جریان داشت. کلمات، حال، آینده، گذشته، اینجا، آنجا.
کجا بود؟ نمیدانست باید بگوید کجا، یا بگوید که، یا بگوید چه. نمیدانست یعنی چه، معنیشان را به یاد نداشت.
اصلاحیه:
_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی میخوای؟
_مجلسی میخواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید.
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی میخوره، هوف! صد و پونزده.
_چهقدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگیشو از یه جا در بیاره، تو این دوره زمونه که همهچی گرون شده.
_اختیار دارید، شما که وضعتون خوبه. دو تا خونه دارید، ماشین دارید. همین خونهای که اجاره دادید خودش یه منبع درآمده.
_ای بابا، منبع درآمد کجا بود؟ مستاجر هم مستاجرای قدیم. این روزا دیگه مستاجرا نمیگن که بالاخره یه صاحبخونهای داریم، اون بدبختم خرج داره برای خودش!
_اختیار دارید آقای باقری؛ چرا تیکه میندازید؟ خب اگه گرونیه برای ما هم گرونیه، اونم با این حقوق معلمی که به هیچجا نمیرسه. پسانداز این پنج سال من هیچم نیست.
_پنج سال؟ خب دیر شروع کردی دختر. خواهرزادهی من از همون موقع فارغالتحصیلیش شروع کرد، از بیستودو سالگی. تو هم نباید معطل میکردی.
_خب من هم معطل نکردم، از همون موقع شروع کردم.
_که اینطور، من فکر میکردم سی سالته. یعنی سه سال معطلی و اینا.
_اختیار دارید، من بیستوهفت سالمه. فکر میکردم بدونید، همون زمان قولنامه خونه گفته بودم.
_نه بابا، دیگه پیر شدم دختر. پنجاه سال که کم چیزی نیست، اونم عمری که نصفش به سروکله زدن با مشتری بگذره. حافظهم مثل قدیم کار نمیکنه.
_عجب. بالاخره چه میشه کرد، زندگی سختیای خودش رو داره. پس من همون کرمیه رو برمیدارم اگه ممکنه. اجاره رو هم تا شب براتون کارت به کارت میکنم
_اگه قبول کرده بودی.
_چیزی گفتید؟
_داشتم میگفتم اگه زن پسرم شده بودی الان دیگه این بدبختیا رو نداشتی برای اجاره و اینا.
_اختیار دارید، قبل از اینکه من بخوام جواب منفیم رو اعلام کنم خانم خودتون گفتن که ما عروس نی قلیون نمیخوایم.
_خب البته این رو که بد نگفته.
_آقای باقری، من نی قلیون نیستم! شما خانوادتا یه کم اورسایز هستید.
_اورسایز کجا بود؟ ما استخونبندیمون درشته! پسرم به اون ماهی، به اون ورزشکاری. هعی، بیخیالش دیگه، گذشتهها گذشته؛ این شانس هم از دست تو پرید. کرمیه رو میخواستی دیگه؟
_بله. فقط لطفا اونی که تو ویترینه رو میدید لطفا؟ پیشخانتون یه کم لک شده.
+واقعیت اینه که من تا این سن، تا حالا کلاس داستاننویسی نرفته بودم. بچهتر که بودم کارگاه میرفتم، اما کلاس عناصر داستان نه. حالا چند وقته که هر هفته سهشنبهها، فائزه رو میذاریم خونه خاله و مهدی رو برمیداریم و با مامان میریم کلاس. تمرین این جلسه، گفتوگونویسی بود. قرار بود که یه گفتوگو ینویسیم و بدون اضافه کردن هیچ چیزی، یه سری ویژگی رو توی دو طرف مشخص کنیم.
ویژگیهای مدنظر، اینا بودن:
یک نفر کاسب (شغل نامشخص که در متن باید معلوم بشه)، پنجاه ساله، مرد، چاق، گرمایی، کثیف، طلبکار از نفر دوم.
یک نفر معلم، جنسیت دلخواه، بیستوهفت ساله، لاغر، بدهکار به نفر اول.
خوب شده؟
مامان میگه لحن معلمه شبیه معلما نیست، خیلی پرروئه. :/
نمیدونم چی کارش کنم و پذیرای پیشنهادات شما هستم.
+همون جلسه اول که داشتیم میرفتیم، مهدی برگشته میگه: حالا خاله مطمئنی استادش درست و حسابیه؟ بیخود نباشه؟
استادش مامانه.
+بعد از دو جلسه که یه چیزی رو جا انداخته بودم و میخواستم از جزوه مهدی برش دارم، با
این صحنه مواجه شدم تو دفترش. کپ کردم. میشینه تو کلاس گرافیک کار میکنه رو جزوهش و هشتاد رنگ خودکار استفاده میکنه. اون وقت
این جزوه منه. یه لحظه از خودم خجالت کشیدم.
سلام هیک عزیزم.
حالت چهطور است؟ (باورت میشود که یکهو قلبم لرزید بعد از نوشتنش؟)
من خوبم، ملالی نیست جز دوری شما و غمِ پرکشیدن سردار.
خدا را شکر امروز بهترم از دیروز. دیروز اصلا خوب نبودم. عین مرغ سرکنده. صبح که بیدار شدم فکرم درگیر بود، خواب بدی دیده بودم. خواب دیدم یک خواهر دوقلو دارم. م و بابا رفته بودیم بیرون یک جایی. تو هم بودی. ماشینت دقیقا کنار ماشین ما پارک شده بود، فکر کن؛ یک متر فاصله. اما حتی نتوانستم بهت سلام کنم. رفتیم سریع و تا آخر خوابم داشتم زور میزدم که برگردم آنجا اما نتوانستم. بعدش که بیدار شدم هم خبر بد عین ماهیتابه کوبیده شد به صورتم. بعد هم آن بحثی که با دو تا از بچههای عفاف کردم اعصابم را بهم ریخت. اینژ خصوصی بهم پیام داد و گفت بیخیالشان شو، زبان نمیفهمند. باهاشان بحث نکن. این شد که گفتم فقط توانستم بنشینم گوشهای و گریه کنم. شبش یکی دیگر از بچهها پیام داد و گفت خوب کاری کردی که یک چیزی بهشان گفتی، دستت درد نکند. و من کمی آرامش گرفتم. چون واقعا زندگی من همین است. چیز قابل افتخاری نیست، اما حال من همیشه دستخوش رفتار و حرفهای آدمهای دیگر است. میخواهد نزدیک باشند، دور باشند، بشناسمشان، نشناسم.
موقع دیدن بیستوسی ولی همه باهم داشتیم گریه میکردیم. من گریه میکردم، مامان گریه میکرد، بابا گریه میکرد. مادرجون هم همینطور. چند روزیست که مادرجون و حاجآقا آمدهاند خانهمان.
نتیجه همه اینها چه شد؟ اقتصاد نخواندم. هیچی، هیچیِ هیچی. رسما لای کتاب را هم باز نکردم. ساعت ده و نیم تا یازده به سختی سه فصل اول را نگاه کردم و بعد رفتم خوابیدم. صبح ساعت شش بیدار شدم و نماز خواندم و تا شش و چهلوپنج دقیقه بقیهاش را خواندم. جالبیاش این بود که وقتی رفتم مدرسه اصلا استرس نداشتم و در کمال تعجب، تقریبا همهچیز را یادم بود. امتحان را خوب دادم، اما اگر نداده باشم هم برایم مهم نیست. من دیروز در شرایط درس خواندن نبودم، همین هم جانم را بالا آورد. اگر بیشتر از این سه هفته از امتحان میانترمش گذشته بود خیلی کم میشدم، اما خب برای آن دفعه خیلی خوب درس خوانده بودم.
صبح خانوم الف آمد بغلم کرد و تسلیت گفت و من نفس راحتی کشیدم، نیازش داشتم، آن بغلکردن و تسلیت گفتن را. خانوم الف متحول شده بود، مقنعهاش را کشیده بود جلو. گفت میخواهد چادر سر کند. من هم میخواستم چادر سر کنم امروز، اما گفتم شاید صورت خوبی نداشته باشد؛ اینکه اد همین امروز و فقط همین امروز چادری بشوم. نمیدانم، شاید نظرم را تغییر دادم در این باره.
تا ساعت ده نفسم را حبس کردم و بعد با خیال راحت نفسم را آزاد کردم. هیچکس چیزی نگفت. هوف، خدا را شکر. مطمئن نیستم از واکنشی که ممکن بود نشان بدهم.
گفتم مادرجون و حاجآقا. میدانی، من همیشه فکر میکنم که دوستشان دارم. واقعا هم دوستشان دارم، خیلی زیاد. اما خوب که فکر میکنم، میبینم که این هم همان جریان صرفا است. من صرفا دوستشان دارم، چون همه بچهها پدربزرگ و مادربزرگشان را دوست دارند. از این جهت به فافا غبطه میخورم. حتی اگر در دلش چیز دیگری باشد، رفتارش این را بهت میقبولاند که واقعا و از ته دلش دوستشان دارد. نه صرفا، واقعا. نمیدانم، بالاخره هرکس یک مدلی است دیگر.
چهقدر حرف داشتم. چند وقتی میشد که برایت نامه ننوشته بودم. الان خیالم آسودهتر است.
فعلا.
دوستدارت
سولویگ
*اگر با سردار سلیمانی مشکلی دارید یا هرچی، نخونید این پست رو. در حال حاضر توان شنیدن حرف نیشدار و غیره و غیره ندارم.*
_سلام، صبح به خیر.
_سلام.
_.
_.
_چیزی شده؟
_ها؟
_چرا دپرسی؟
_حاج قاسمو زدن.
_چی؟ کی؟ کجا؟
_دیشب، تو بغداد. آمریکاییا زدنش.
_یعنی الان. الان شهید شده یا.
_آره دیگه، آره.
به همین سادگی؟
تموم شد؟
یه وقتایی باورم نمیشه که یه زندگی به چه سرعتی میتونه تموم بشه.
ناراحتی رفتن سردار یه طرف و.
نگرانیش یه طرف.
حالا چی؟ حالا چی میشه؟ بعدش، بعدش چی میشه؟
خدا بیامرزتت سردار جان، شما که رفتی، راحت شدی، تموم شد. یه دعایی برای ما بکن.
بعدا نوشت: دلم نمیخواد فردا برم مدرسه. تحمل حرفاشون رو ندارم. نمیتونم بشینم و گوش بدم که بگن خوب کردن. نه طاقت بحث کردن دارم و نه حوصله و نه اطلاعاتشو. کاش همه فردا ساکت شن.
بعدانوشت دو: برکینگ نوز!!!
آیا میدونستید داعش رو سردار سلیمانی و رفقا باهم به وجود آورده بودن؟
Conglomerate, my beloved queen!
Don't you worry 'bout a thing, I' ve got your back now, and I will never let go till the day I die. And even then, I will always be here with you, I will always be by your side. You know that, right?
My love, don't let them make you small, they will never be able to bring you down. You are way stronger than any of them will ever be.
Conglomerate, don't ever think that they are better than you, 'cause they're not. You are full of love, full of joy and anger and sorrow. You have everything anyone's ever felt throughout the history all to yourself; in your heart. You know better than anyone what it means to truely LIVE.
I know the stories you're keeping in your heart, I know the pain they are causing you. All those stories from the past and from the future. From the people who died, and from those who lived. Who could stand the failure and the loss in those stories, other than you? No one. But that's exactly what makes you, YOU. It's all what you're meant to be, what you were born to be. The lady of love and life, my lady.
+کلاس هشتم بودیم که تو بخش زمینشناسی، به اسمش برخوردم. اونقدر از خودش و اسمش خوشم اومد، که وانمود کردم یه پادشاهم و اون هم ملکهمه. براش یه نامه خداحافظی نوشتم. پادشاه داشت میمرد و حسودا طاقت حکمفرمایی کنگلومرا رو نداشتن. شاه میخواست ملکهش رو آروم بکنه، بهش بگه که چهقدر براش ارزش داره.
+چهقدر بهم خندیدن وقتی دیدن تو کتابم دور اسمش قلب کشیدم. حالا خوبه این رو نخوندن.
+کاش اسمش Q داشت. Q رو خیلی دوست دارم.
و من آنجا بودم، با سیل جمعیت اینطرف و آنطرف میشدم و دستهایم یخ کرده بودند.
و من آنجا بودم، عکس حاج قاسم را از بین رومه همشهری بیرون کشیده بودم و با آن دست بازوی بابا را چسبیده بودم که غرق نشوم در سیل.
و من آنجا بودم، و احساس کردم فقط من نیستم وقتی زن در جواب "جلوتر آبمیوه هم میدن"، با ناراحتی گفت: "مگه ما برای آبمیوه اومدیم؟"
و من آنجا بودم، اشکی نداشتم که بریزم و بغض کرده بودم.
و من آنجا بودم، و به پرچمهای زرد حزبالله و برادران افغان، "فاطمیون" نگاه میکردم.
و من آنجا بودم، و به نوای "حیدرحیدر"ی که عدهای همراه صدای سنج و شیپور دم گرفته بودند گوش میدادم.
و من آنجا بودم، و چشمم به اسم روی سینه سربازها و بسیجیها بود؛ "قاسم سلیمانی". همه قاسم سلیمانی، همه.
و من آنجا بودم. و خوشحال بودم از بودنم.
+دیشب توی مصاحبههای اخبار، یه نفر حرف قشنگی زد. گفت به زودی میفهمن که اسم شهید سلیمانی، خیلی خطرناکتر از سردار سلیمانیه.
+به سبک
قطار ابدیت. =)
_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم میبینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. میروم ببینم چیست، میبینم این سبکمغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای نشسته وسط حیاط؛ میگویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب میکنی میمیری بدبخت! لبخند میزند. بله، همین ایشان. سینهپهلو کرده بود، هذیان میگفت. لبخند میزند و میگوید میخواستم پا بروم روی برف ببینم چهطور است. بعدش هم نشسته تا بیند آدمبرفیها چه احساسی دارند. آدمبرفیها! چه مزخرفاتی.
دنیای عزیز! دارم ترکات میکنم. چون حوصلهم سر رفته. فکر میکنم به قدر کافی زندگی کردهم. میخوام تو رو با همهی نگرانیهات توی این چاه مستراح خوشگل، ترک کنم. موفق باشی!
جرج سندرز
یک عالمه حیوان و گیاه رفتند. سوختند. جزغاله شدند.
"نه، چرا؟ بیچارهها. بدبختها. قربانی کثافتکاری آدمها شدند."
یک نفر پرید.
"پرید؟ چرا؟ آخر. نه! نه! خدا رحمت کند."
چهل نفر پریدند.
"وای. وای! خدا رحمتشان کند، خانوادههایشان."
صد و هفتاد نفر پریدند.
"نه، نه، نه!!! خدا بیامرزد. وای، به خانوادههایشان صبر بدهد. بندگان خدا."
سرش را تکان داد. داشت دیوانه میشد. سرش را تکان داد.
لباسش را پیدا کرد. همان مانتوی سبزآبی چهارخانه. گفت میخواهمش. مادر گفت نه. گفت به تنت زار میزند. گفت همینش قشنگ است. گفت پنج ایکسلارج! نه. پیدایش کرد و پوشید. رفت توی لباس. رفت و گم شد. رفت تا همانجا زندگی کند. هرچه خواست خواند، هرچه خواست دید، هروقت خواست خورد و هروقت خواست خوابید. با هرکس که دلش میخواست حرف زد. اخبار ندید، سایت چک نکرد، اخبار ندید، اخبار ندید.
+و الان بیشتر از هرچیز به این نتیجه رسیدهام که راه نجات بشریت، نابودیاش است. کتاب نیست، ادبیات نیست، سینما نیست، هیچ نیست مگر نابودی. چرا گورمان را گم نمیکنیم؟ چرا منقرض نمیشویم؟ چرا نمیمیریم؟ بابا برویم یک گور دستهجمعی بکنیم و همه باهم همانجا دراز بکشیم تا بمیریم. تمامش کنیم این بازی کثیف را. تا کی؟ بس نیست این چند هزار سال؟
+حالم از انسان و انسانیت بهم میخورد. هرچیزی مربوط به آدمها باشد منزجرم میکند.
+من آدم جنگیدن نیستم. من ضعیفتر از آنم که بجنگم. من از همان اول فرار کردهام. چمباتمه زدهام و گریه کردهام. من مقابله بلد نیستم. من حتی فرار کردن را هم خوب بلد نیستم.
+صبح خوب بودم. ناراحت بودم اما میخندیدم. اعصابم بهم ریخت تا شب. دستم خورد به قوری چای و برگشت روی گاز. پدرم درآمد تا تمیزش کردم. و از خودم چندشم شد. حالم بهم خورد که در این شرایط ناراحت چای روی گاز ریختهام!
درسهایم تلنبار شده و زور خواندن ندارم. جانش را ندارم.
آهنگها دیگر به دلم نمینشینند، تقریبا همهشان را نشنیده رد میکنم.
دستم به کتاب خواندن هم نمیرود.
زندگیام بهمریخته، هیچ چیز سرجایش نیست. هیچچیز.
معنای غم را نمیتوان با مترادفهایش بیان کرد. غم نه دیدنیست، و نه چنان ملموس که بشود با چند کلمه به توصیف آن پرداخت. غم را نمیتوان دید، همانگونه که خدا را، اما جلوههایی از خود در هرسو بهجا گذاشته که تا روحمان با آن مانوس نگردد امکان رهایی از آن را نخواهیم یافت.
غم همچون دختر جوان مرموزیست که کوزه بر دوش گذاشته، بازیگوشانه میدود و عطر گیسویش، همهجا را پر میکند. به افغانستان که میرسد، برقع بر چهره دخترانش مینشاند. به فلسطین که میرسد، گردِ مرگ بر همهجا میافشاند. به کردستان عراق که میرسد، در گوششان لالاییهایش را زمزمه میکند. اما به ایران که میرسد، دیگر نمیرود. کوزه را کنار گذاشته و برای همیشه میماند. در سوگواریهای جنوب جا خوش میکند. کرمانشاه را آنقدر میخنداند که شکمش به لرزه میافتد. بر دستان زحمتکش ن مازندران، چنان بوسهای میکارد که سرخی لبانش بر آن دستها نقش میبندد. همبازی دخترکانی میشود که نه میتوانند واژه را تلفظ کنند و نه واژه قتل را تصور. میرود میان جمعیت مردم، فریاد آزادی سر میدهد. یا مینشیند در حنجرهی بنان و الههی ناز میخواند. غم را میشود در چهارراههای تهران، کنار چاه جمکران، در گورستان ظهیرالدوله، و پشتِ پنجرهی اتاق تمام آدمها یافت و بر آن گریست. جدال با او میسر نمیشود، کنار آمدن هم دشوار است. تنها میشود به آن دختر کوزهبهدوش نگاه کرد و دید چگونه ایران را به گریه وادار میکند.
+Power to the local dreamers.
نوشته از من نیست، نویسندهش همکلاسیمه. آناهیتا بامداد. خیلی دوست داشتم نوشتهش رو.
+میدونی من چی میگم؟ این دختر خانم تو کل دنیا دوراش رو میزنه و کوزهش رو پر میکنه. میرسه به خاور میانه، میگه: آخیش، هیچجا خونه خود آدم نمیشه!
_سلام. ببخشید، اون مانتو چهارخونههه بود، سبز و آبی. بله همون. سایز هجده ایکسلارجش رو دارید؟ ندارید؟ حیف شد. ممنون.
+گل به خودی هم نبود حتی. اون توپ لعنتی منفجر شد، ترکش شد. رفت تو تنمون. تیکهپارهمون کرد. تمام.
+یه جایی بود تو ریوردیل، میگفت: "You know how there are just some towns that bad things always seem to happen؟"
Well, Iran was becoming one of those towns, one of those countries.
یه قطار از ریل خارج شد.
آدما آرزوهای بزرگی دارن، اولش.
آرزوهای خیلی خیلی بزرگ.
بعد هی دست میندازن و هی تلاش میکنن واسه رسیدن به آرزوهاشون. براشون مهم نیست که آرزوهاشون دستنیافتنیان. براشون مهم نیست که همه دارن دستکم میگیرنشون و بهشون میخندن.
آدما به خودشون و همتشون اعتماد دارن، اولش.
بعد که هی تلاش کردن و دیدن نشد، میگن فدای سرم. آرزوها رو کوچیک میکنن. کوچیک و کوچیکتر. اونقدر کوچیک که دیگه میشه بهشون رسید. اما اونقدر کوچیک که دیگه دلشون نمیخواد برای رسیدن بهشون تلاش کنن.
آدما خسته میشن، آخرش.
بیخیال میشن. آره.
بعد میبینن نشستن یه گوشه و دارن با خودشون فکر میکنن که: اصلا همینی که دارم مگه چشه؟
+مفهوم بود که منظورم از آدما، خودمم؟
مورد خاصی جلوی چشمم نیست، اما هرچی فکر میکنم تهش همین بوده. میترسم ده سال دیگه هم بدون اینکه به هیچ چیزی رسیده باشم، بشینم یه گوشه و بگم: اصلا همینی که دارم چشه مگه؟
میبینم که اول سال، با خودم میگفتم که امسال همه درسامو خوب خوب میخونم، چون همه بلااستثناء میگن که برای کنکور باید از دهم شروع کنی. میگفتم که برای المپیاد میخونم، معدلم بیست میشه، تست میزنم. هزار تا وعده وعید.
حالا نشستم سرجام، برای المپیاد خیلی خیلی کم خوندم، تقریبا هیچ. به این امید که حالا سال دیگه هم وقت داری، چه عجلهایه.
امتحانام رو تا الان خوب دادم، درسام رو نسبتا خوندم و تقریبا کامل بلدم. تا اینجای کار از خودم ناراضی نیستم. اما نگاه میکنم به هشت درس تاریخ که فردا امتحان دارم و هر درس دستکم ده صفحهست و من از همه این نود صفحه، دو صفحه خوندم. دو صفحه. و به خودم دلداری میدم که حالا یه امتحان رو هم خراب کردی به جایی برنمیخوره.
پ. ن. دیگه اگر اسم علوم ی رو آوردم، بیاید بزنید پس گردنم که برم دهنم رو آب بکشم. من به دور از ت، دور از اخبار نابودیای دنیا_از جمله آتیشسوزیا و توفانها و تیراندازیها_و همه این مزخرفات حال بهتری دارم. خوبترم. دیشب اخبار ندیدم که الان راحت نشستم سرجام. پیامای گروه عفاف رو هم دیگه نمیخونم، تموم شد. با من درمورد اینجور چیزا حرف نزنید، حداقل تا اطلاع ثانوی اعصابم رو از سر راه نیاوردم.
Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."
Me
اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات.
ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمیتونی هم صفر باشی و هم یک.
نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذابآوره، اما چیزیه که همه اینروزا انگار بهش رو آوردن.
ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم میاومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همهش حس میکردم و میکنم که به زور میخواد یه چیزی رو توی مغزم فرو کنه و من از این وضعیت خوشم نمیاد.
توی ادبیات کهن، همهی شخصیتا یا سیاهن یا سفید. نامادریا جادوگرای وحشیای هستن که حتی میتونن بچههای شوهراشون رو بپزن. سیاه سیاهن. اگه یه شخصیتی هم سفید باشه، حتی یه لکه سیاهی تو وجودش نیست. خوب خوب، خوب مطلق.
حالا تکلیف چیه که من نمیخوام سیاه و سفید باشم؟ که من نمیخوام صفر یا یک باشم؟ که من نمیخوام چپ، یا راست باشم؟ که من نمیخوام اینوری یا اونوری باشم؟
تکلیف اینه که من احتمالا طرد میشم. که بهم میگن حزب باد، منافق. نمیتونی بعضی حرفای فلانی رو قبول کنی و بعضی حرفای رقیبش رو. نه، نمیشه. یکی رو انتخاب کن. مگه قدرت تصمیم نداری؟ مگه عقل و شعور لازم برای این انتخاب رو نداری؟
آخه میدونی، اول سعی کردم سفید باشم، ولی خب نشد. هی یه لکه سیاه رو از اینجا پاک میکردم و سروکلهی یکی دیگه اونطرف پیدا میشد. اینقدر درگیر پاک کردن سیاهیا شدم که سفیدیا رو کلا یادم رفت و یهو به خودم اومدم و دیدم که ای دل غافل! تقریبا سیاه شدم. بعد گفتم خب بذار سیاه باشم، سیاه کامل. اما بازم نشد. هی سفیدیا پولوق میزدن بیرون. بعدش تصمیم گرفتم که خاکستری بمونم، چون نتونستم مطلق باشم.
آره، من خاکستریام، چی کار کنم؟ نه راستم و نه چپ، نه اینوریام و نه اونوری، نه صفرم و نه یک. و از اونجایی که در همین لحظه که دارم اینا رو تایپ میکنم مود "هو وانتس تو فیتاین، انیوی؟" غالبه، میتونم بگم همینه که هست. شما آزادید که از من خوشتون نیاد، یا هرجور دوست دارید صدام کنید. برام مهم نیست.
چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم.
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.
چندمتر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم.
چندمتر از دریای جنوب چین دور می شوم.
مجید اسطیری
+خیلی داستان نازیه به نظرم. چهار جملهست، اما یه داستان کامله.
+فکر نکنم فردا دوباره یه پست دپرس دیگه بذارم، تموم شد. منم ناراحتم، مثل همه. منم همراه مامان پریروز تو خونه راه رفتم و صداش رو شنیدم که هر دو دقیقه یک بار میگفت: بد شد، خیلی بد شد، خیلی بد شد، وای.
آره خب بد شد، اما من دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم. نه خب، بذار راستش رو بگم، من ناراحت نیستم. بودم، اما الان دیگه نیستم. قبلنا (از قصد با ن نوشتمش) احساساتم خیلی پایدار بودن. مثلا اگه یه چیزی ناراحتم میکرد، برای روزهای متمادی ناراحت بودم. خوشحالی همینطور، عصبانیت همینطور. اما دیگه اینجوری نیستم. یک روز، نهایت دو روز. بعدش دوباره سِر میشم تا یه اتفاق دیگه ناراحت یا خوشحالم کنه. الانم سِرم. فقط خستهم، you know؟ از اخبار که همهش یه چیز رو میگه. از اینکه همه وبلاگا دارن یه چیز رو به شکلهای مختلف میگن، مثل خود من. از کانالای تلگرام و از همهچی. نمیدونم توی همچین موقعیتی آدما باید چی کار کنن. باید عزاداری کنن؟ قطعا. اما بعدش چی؟ بعدش چی؟
کلاس اول بودم. روزای اول بود. معلممون پرسید: "کی مامان یا باباش فرهنگیه؟" من دستمو بردم بالا. پرسید: "کدومشون؟" گفتم: "هر دو خانم." گفت: "پدر و مادرت چهکارهن؟" گفتم: "مامانم نویسندهست، بابام توی انتشارات کار میکنه." سعی کرد بهم توضیح بده که فرهنگی نیستن. ولی خب من نمیفهمیدم که، میگفتم مگه فرهنگیتر از این هم میشه؟ خب فرهنگیان دیگه!
بابا اون موقع تو انتشارات کار میکرد. همون موقعی که قم بودیم. اومد تهران و شد مسئول پاتوق. یه سال اومد و رفت، تا اون تصادف اتفاق افتاد. شونهش در رفت. مامان گفت اینطوری نمیشه، باید بریم تهران. اومدیم* تهران. سه سال دیگه گذشت. مردم اونقدر کتاب خوندن و خوندن که درآمد پاتوق به صفر رسید. گفتیم اینجوری نمیشه. بابا کارگاه رو راه انداخت. اومدیم تو این خرابشده که نزدیک باشه بهش. اولاش خیلی خوشحال بود. میگفت بالاخره دارم اون کاری رو میکنم که دوست دارم. بالاخره مهندس بود بیشتر از این که کتابفروش باشه. خورد به اون کسادیای بازار و خوابیدن تولید. دوباره بدبیاری. سود که نبود هیچ، ضرر هم بود. بعد رفت تو اون شرکت نقشهکشی. بعد اومد بیرون و رفت تو کار صادرات، کارمند یه شرکت. استرس، خونه نبودن، اعصابخوردی. این آخریا میگفت گلکلم بیارید نزدیکم جیغ میزنم. حق داشت خب، حالشون دیگه بهم میخوره از صیفیجات. هم بابا و هم دایی. حالا دوباره داره شغلش رو عوض میکنه، یه شرکت مهندسی دیگه. حالا این وسطش کارای نظام مهندسی و ورمی کمپوست و بقیه رو هم جا بده، اوف! خدا رو شکر که بحث این شرکته راه افتاد، چون افتاده بود به فکر زنبورداری و داشت رو مغز من و مامان کار میکرد که ول کنیم و بریم نکمک زندگی کنیم. بذار این دردِ تموم نکردن کارا رو بندازم گردن ارث و به روی خودم نیارم که هرچی من میکشم از تنبلی و بیهمتی خودمه و بابا فقط بدشانسی آورده.
ولی میدونی یه چیزو، نمیدونم از کی اینجوری شده، اما خونه بودنش بهم استرس میده. وقتی بابا خونهست از روزای عادی بیشتر ول میچرخم. بیشتر با گوشی ور میرم، بیشتر هیچ کار نمیکنم. اونم عصبانی میشه و میگه هروقت نگات میکنم نیستی. این ماموریتی که رفته شاید آخرین ماموریت باشه. اگه این شرکته جور بشه، پنجشنبهها هم خونهست.
من خیلی آدم بیشعوریام، مگه نه؟ نباید از خونه نبودن بابام خوشحال باشم. نباید راحت باشم اینجوری. اون یه سالی که میاومد پاتوق، شبا لباساشو بغل میکردم و گریه میکردم تا خوابم میبرد. اونوقت الان چی.؟ چرا آخه؟
*اومدیم نه، رفتیم. کی یاد میگیری؟
بذار اولش بگم که قصدم دعوا نیست، دارم دنبال جواب می گردم.
الان که مامان رسما نقش پارتی پلنر رو به عهده گرفته و داره برنامه ریزی می کنه برای جشن تکلیف فائزه، من بیشتر از همیشه به این فکر می کنم که: واقعا زود نیست؟
به نظرم منطقی نمیاد، این که فائزه و امین با فاصله یک ماه از هم به سن تکلیف برسن. فائزه که کلاس سومه و امین که کلاس نهمه. یعنی واقعا فهم و درک این دو نفر از دنیای اطرافشون، از تکالیفی که باید انجام بدن و غیره و غیره در یک حده؟
توی کتاب دینی یه سالمون که یادم نیست، نوشته بود سن تکلیف سنیه که علاوه بر تغییرات جسمی، آدما شروع به سوال پرسیدن می کنن. این که خدا کیه، چرا این کار رو انجام می دیم، چرا فلان چیز اون جوریه و غیره و یا به عبارتی، یواش یواش به بلوغ عقلی می رسن. و من به فائزه نگاه می کنم و می بینم این بچه نه تنها سوالی نداره و نمی پرسه، حتی جواب هم نمی ده. اگه بخوام خودم رو بگم، شاید دوازده سیزده سالم بود که کنجکاوی رو شروع کردم. این که خدا کیه، اصلا دین چیه و هزار تا سوال دیگه که یه سری شون هم قاعدتا هنوز بی جوابن. و وقتی تفکرات خودم رو در کنار رفتارا و عقاید فائزه قرار می دم، می بینم که اصلا باهم قابل مقایسه نیستن. من اون موقع تو چه فکری بودم و این الان تو چه حالیه! حالا من درک می کنم این رو که دخترا کلا زودتر از پسرا به بلوغ می رسن، اما دیگه در این حد آخه؟
یادمه پیارسال بود، خاله اینا اومده بودن خونه ما افطاری. مامانم از امین پرسید روزه می گیری؟ امین گفت نه، مامانم نمی ذاره. مامان به خاله گفت: زود چیه؟ دو سال دیگه به سن تکلیف می رسه. خاله گفت خب دو سال مونده، الان تو می تونی به فائزه بگی روزه بگیر؟ خدا یه چیزی می دونسته که گفته از فلان سن. (حالا اصلا بحث من اینه که خدا دقیقا کجا این قدر دقیق سن تعیین کرده؟)
و من شاخ درآوردم. واقعا عقل و درک و از همه مهم تر قدرت بدنی یه پسر سیزده ساله، با یه دختر هفت ساله برابره؟ والا من از جایی که یادمه، همه روزه هامو گرفتم. تازه من از اون بچه های لاغر و ضعیفی بودم که همه می گفتن نذارید روزه بگیره، تلف می شه. اما خب مامان گفت بگیر، هر وقت یه ذره احساس ضعف کردی یا دیدی داری اذیت می شی، بخورش.
یا از اون ور دو سه سال بعد از این که من به سن تکلیف رسیدم، پسرعمو پونزده سالش شده بود و زن عمو زنگ زده بود به مامان می گفت دلم می سوزه واسه بچه م، آخه جون نداره ضعیفه.
خلاصه این که نمی دونم، واقعا نمی دونم. گوگل جان هم که همون حرفایی رو نشونم داد که تا حالا ده بار شنیدم و عملا تو کتم نمی رن. لطفا یکی بیاد من رو روشن کنه.
+وقتی به هزینه هاش نگاه می کنم، از خودم بدم میاد. ایییین همه هزینه به خاطر یه جشن دو سه ساعته؟ می ارزه واقعا؟ خب حالا اگه نمی گرفتن برات چه اتفاقی می افتاد؟
خدایا من از بچه ها خیلی بدم میاد، با اون افکار خودخواهانه شون. از جمله شخص شخیص خودم توی همون سن.
میدونی، جدیدا اینطوری شدم که میتونم زیبایی ظاهر رو تو آدمای دیگه ببینم. هنوز هم نمیتونم تشخیص بدم که کی لاغر یا چاق یا بلند شده، اما مثلا یهو نگاه میکنم و به خودم میگم: "فلانی چه موهای قشنگی داره!" میبینم و سعی میکنم بهشون بگم، و از همه مهمتر میدونی چیه؟ دیگه حسودیم نمیشه. واقعا حسرت نمیخورم که چرا من بینیم مثل فلانی نیست و موهام مثل اون یکی، چرا چشمام رنگی نیست، چرا ککومک ندارم. تونستم ظاهرم رو تا حد خیلی زیادی بپذیرم. هنوزم گاهی از دست جوشای صورتم دیوانه میشم، یا به این فکر میکنم که چی میشد قدم پنج سانت بلندتر بود، اما دیگه دغدغه نیستن.
شاید ارتباطشون مسخره به نظر بیاد، اما دارم درمورد گذشته هم تا حدی به این حالت میرسم. داشتم آهنگای descendants رو دوباره میدیدم که یاد سال هشتم افتادم. میدونی، اگر معلمای دیوانهش رو بذاری کنار، سال هشتم واقعا یکی از بهترین سالای تحصیل من بود، واقعا عالی بود. اون روزای توی سرویس که چادر یکی از بچهها رو میکشیدیم رو سرمون تا نور نخوره تو صفحه تبلت و فیلم ببینیم و بعد اونقدر فضا بسته بود که نفس کم میآوردیم و هر چند دقیقه یک بار سرمون رو میآوردیم بیرون تا نفس بکشیم. اون روزایی که زهرا امپیتری پلیر میاورد و آهنگ گوش میدادیم، با صدای جاری و محدثه تو پسزمینه:
_پس این رد ولوت بود؟
_نه، این بلکپینکه.
_وایسا خودم میگم، نگو. جیهوپ!
_نه، تهیونگ.
_اه، من یاد نمیگیرم آخرش.
توی مدرسه که دیگه واقعا یه چیز دیگه بود. اون روزایی که حقیقت بازی میکردیم، همه اون گریهها و خندهها. اون روز که نشسته بودیم تو حیاط و یهو لوله آب توی ساختمون انگار ترکید یا همچین چیزی که آب با فشار از لوله پاشید تو حیاط و من و کوردیلیا جیغ کشیدیم، چون تو نگاه اول واقعا به نظر میاومد که یه گله بزرگ موش دارن از تو لوله میدوئن بیرون. و بعد همه حیاط پر از آب شد و من روی صندلی وایساده بودم و نمیتونستم برم پایین، چون عمق آب به بیست سانت رسیده بود.
خب میدونی، دارم یاد میگیرم که از قشنگیشون لذت ببرم بدون اینکه قلبم تیر بکشه. یه کم ناراحت میشم هنوز، اما دارم پیشرفت میکنم. گرچه درمورد خاطرات اخیرم. خیر، هیچگونه پیشرفتی حاصل نشده، اما درمورد اون قدیمیترها یه کم چرا.
و اون فیلم لعنتی، با اینکه بسیار مسخرهست و یکی از گیلتیترین پلژرهام حساب میشه، خیلی حالت نوستالژیک داره. خیلی شدید و وحشتناک. اونطور که خاطرهها با سرعت از جلوی چشمم رد میشن. ترسناکه. جالبه، ولی ترسناکه.
+پنجشنبه کوردیلیا رو دیدم. کادوی تولدم رو داد بهم، از اون موقع همدیگه رو ندیده بودیم. نسخه زبان اصلی the fault in our stars رو گرفته بود. نمیخواستم، اما نشستم خوندمش. جمعه شروعش کردم و دیروز تموم شد. نمیدونم کی میشینه یه کتاب رو دو بار از روی نسخههای مختلف ترجمه بخونه و فیلمش رو هم ببینه و بعد نسخه زبان اصلیش رو هم هورت بکشه.
صداهه دیگه اکثر وقتا اینجاست.
وقتی به کتابای تازه نگاه می کنم، با انگشتش سرم رو برمی گردونه به سمت میزم و درسای نخونده.
وقتی دارم می رم مدرسه و تو راه شعر می خونم، دستش رو می گیره جلوی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه.
وقتی نشستم بالای تختم و دارم فیلم می بینم، از لامپ آویزون شده و چیزایی می گه که به خاطر هندزفری تو گوشم نمی شنوم.
وقتی گشنه م نیست و نمی تونم غذام رو تا آخر بخورم، بهم پوزخند می زنه و سر ت می ده.
وقتی دلم می خواد گریه کنم ولی نمی دونم چرا، گلوم رو فشار می ده و چشمام رو فوت می کنه.
وقتی صبح ساعت چهار بیدار می شم تا درس بخونم، می زنه تو سرم.
وقتی با فائزه بدخلقی می کنم، مثل مشاورا می شینه که باهام حرف بزنه. "چه مرگته سولویگ جان؟"
وقتی مامان داره دعوام می کنه که چرا کارایی که بهم گفته رو انجام ندادم، می خنده. یه خنده مسری که من رو هم به خنده می ندازه. "تو آدم بشو نیستی، نه؟"
وقتی کادوی تولد کوردیلیا رو تو خونه جا گذاشته م، تو مترو جلوم راه می ره و داد و بیداد می کنه.
وقتی دستم می ره که safe تبلت رو بعد از چند ماه باز کنم، مثل سگ دستمو گاز می گیری و اون قدر فشار می ده دندوناشو تا بی خیال بشم.
وقتی خبر گم شدن یه بچه رو می شنوم، تو گوشم داستان همه اون بچه هایی که گیر ما و باندای قاچاق اعضای بدن افتادن رو زمزمه می کنه.
ولی می دونی مسئله چیه؟ صداهه هم یه بخشی از منه. صداهه خود منه، مثل پیرزنه. صداهه منطق خالصه، بدبینی محضه. اگه صداهه نباشه، اون قدر تو احساساتم دست و پا می زنم تا غرق شم. قبلنا عوضی بود، اما الان یه کم، فقط یه درصد آدم شده. هنوز هم یه وقتایی دلم می خواد خفه ش کنم، تا اینکه یادم میاد اون خود منه. الان دیگه تا حدی تونستیم باهم به یه زندگی مسالمت آمیز برسیم. اگه همین طوری بمونه. کاش همین طوری بمونه. دیگه اذیتم نکنه. کمتر عوضی باشه.
یک. اینم از آخرین امتحان، تموم شد. انشاهای مدرسه رو باید یهجا جمع کنن آتیش بزنن. خزعبل محض، چرتوپرت خالص.
کاش کارنامهها رو زودتر بدن. خیلی از انتظارای این مدلی بدم میاد.
دو. تا الان کتاب دهم تموم شده و باید دورهش کنم، دو درس از انسان و محیط زیست و سه درس اول کتاب یازدهم رو هم خوندم. میدونم، آرومه، کمه، احتمالا نمیرسم، ولی دارم همه تلاشمو میکنم. با نهایت سرعتی که میتونم دارم پیش میرم. ادبیات رو که یه جورایی کلا بیخیال شدم، چون ممکن نیست برسم بخونمش. بذار لااقل همین یکی رو بچسبم.
بعد میدونی، ناامید بودن خیلی بهتر از امیدوار بودنه. وقتی امیدوار باشم، حتی یه ذره، شروع میکنم به خیالپردازی. قدم اول مسابقه دو رو که برمیدارم، دارم خودم رو روی سکوی اول تصور میکنم و همین باعث میشه شکست خیلی بیشتر از حدی که باید سرشکستهم کنه.
سه. کاراشون یواشیواش داره تبدیل به بولی میشه و هیچ ایدهای ندارم که چی کار باید بکنم. یه وقتایی فقط دلم میخواد بزنم تو دهنشون. نمیتونم تشخیص بدم که واقعا ازم بدشون میاد، یا شوخیه. میدونم ته دلشون خیلیاشون ازم متنفرن، ولی واقعا کوچکترین اهمیتی برام نداره تا وقتی اینجوری نکنن. شایدم من خیلی لوس و ننرم و سر همهچی زودی بهم برمیخوره.
چهار. جون مادرتون سین میکنید جواب بدید. من استرس میگیرم، همهش حس میکنم سربارم یا حرف بدی زدم. لااقل اگه مزاحمم بهم بگید، واقعا اونطوری خیلییی بهتره.
پنج. بابا میگه موقع ظرف شستن هندزفری رو فرو میکنی تو گوشِت که عذاب ظرف شستن رو بتونی تحمل کنی؟ میخواستم بگم نه، کلا علاقهای به شنیدن صداهای بیرون ندارم. ولی خندیدم.
شش. اونقدری که من برای درسای فائزه وقت گذاشتم تو این سه سال، برای درسای خودم توی اون نه سال وقت نذاشته بودم. تازه بار اصلیش رو دوش مامانه، ولی بازم خیلی زیاد. روزی هشتصد تا سوال ریاضی، یه املا. علوم کار کن باش، اجتماعی، هدیهها. بسه دیگه، پس اون معلم مسخره تو اون کلاس داره دقیقا چی کار میکنه؟ ماشالا هر کاری هم آدم میکنه یه گیری میده. "خانوممون گفت از این سوالا ننویس"، "خانوممون گفت این"، "خانوممون گفت اون". من یادم نمیاد تو دوره ابتدایی یه بار درس آورده باشم خونه، یه بار حتی!
گفتم: عمو چی گفت؟
گفت: عمو؟
گفتم: داشتید حرف میزدید.
گفت: آهاان، عمو. سولویگ. عمو گفتش تو اصلا وطن نداری.
خشک شدم. گفتم: چی؟
گفت: بهش که گفتم، گفت حتی قم هم ممکنه برات وطن نباشه. تهران که قطعا نیست.
خیالم یه کم راحت شد. نمیدونم چرا یادم نبود که داریم درمورد نماز شکسته حرف میزنیم. همون حس ترسآلود "تعلق نداشتن" با شنیده شدن از یه کس دیگه اود کرد یهو. گفتم: ولی. نمیشه تهران وطن باشه؟ من که اعراض نکردم، میخوام برگردم.
گفت: اصلا وطن نبوده از اول که بخوای اعراض کنی!
گفتم: آهان. گرفتم.
عکس پروفایلشو که دیدم، گفتم: "با طوطی گروه دونفره زدی؟"
گفت: "نه بابا، من خیلی وقته با خودم گروه یه نفره زدم. رفته بودیم خونه شون."
گفتم: "آهان!"
گفت: "دوری هم نبود. خیلی حس بدی داشتم از رفتنم. از اینکه این جوری از هم پاشیدیم."
گفتم: "آره، می دونم. چه می شه کرد؟"
هیچ وقت از موقعیتای این طوری خوشم نیومده. کی خوشش میاد؟ این که بین دو گروه از دوستات قرار بگیری و ندونی چی کار کنی.
یه زنگ پیش ملی و طوطی و هانی لمون، یه زنگ پیش دوری. نمی دونم تا کی این جوری می شه ادامه داد.
+تابستون ناجووور باهام لج کرده. همه ش تقصیر خانوم میم بود. شایدم تقصیر خودم بود که داشتم سر کلاسش جغرافی می خوندم. گفت: "داری چی کار می کنی سولویگ؟" گفتم: "دارم کتاب می خونم خانم." گفت: "رمان؟" گفتم: "نه خانوم، درسیه." گفت: "چه درسی؟" دلم نمی خواست بچه های کلاس قضیه المپیاد رو بدونن. ولی خب نمی خواستم هم به خاطر همچین قضیه ناچیز و بیخودی دروغ بگم. گفتم: "جغرافیه خانوم." گفت: "سر کلاس علوم فنون داری جغرافی می خونی؟ برای چی؟" تابستون گفت: "می خواد المپیاد شرکت کنه خانوم." نمی دونست احتمالا، وقتی گفتم جغرافی یادش اومد. چون خودشم اول ثبت نام کرده بود، اما بعد انصراف داد. خانوم میم گفت: "عجب! می دونی نمره امتحانت چند شده؟!" ترسیدم. گفتم: "نه خانوم، نمی دونم. بد شده؟ خیلی؟" گفت: "تا بد رو چی بدونی. در حد سیزده چهارده، شونزده هیفده." یه نفر نمکدونم پرید گفت: "خانوم بد برای این نوزده و هفتاد و پنجه!" می خواستم برگردم یه لبخند بهش بزنم بگم دهنت رو ببند عزیزم. بعد خانوم میم گفت که شوخی کرده و هنوز برگه ها رو صحیح نکرده اصلا.
حالا امروز این تابستون افتاده بود دنبالم که منو بزنه. منم جیغ و فرار از این کلاس به اون کلاس. موفق نشد، در رفتم. تو کلاس با یکی دیگه از دوستان عزیز همکلاسی، تصمیم گرفتن که از پنجره پرتم کنن بیرون. بذار به این دوست عزیز بگیم آنتونت. آره، همین آنتونت برگشت گفت: "تابستون، نمی خواد بزنیمش و اینا. پیکسلش رو بکن بنداز دور، اون اسکلته. خیلیی روش حساسه." دیگه واقعا جیغ زدم که: "نهههه، دست بهش بزنین تیکه پاره تون می کنم! دست نزن بهش مسخره بیشعور!" آنتونت گفت: "چیه مگه؟ کی بت داده تش؟" چشمامو گردوندم. یه بار دیگه از این حرفا بشنوم می ذارمش تو خونه که دست این اوباش دیوانه نیفته.
زنگ تفریح با هانی لمون بودیم که تابستون از کنارمون رد شد. یه اشاره کردم بهش، گفتم: "می خواست منو بزنه." گفت: "می خواست بزنه؟ تابستووون! با دوست من کاری نداشته باش!!" بعد دعوا شد.
+زنگ که خورد تو حیاط بودیم. هانی لمون گفت: "هر هفتمی، یک هودی!"
گفتم: "اشتباه نکن. هر هفتمی، یک ماکان بند!"
طوطی خندید. "آفرین!"
دانلود
God, those frickin' butterflies in my stomach.
برام دعا کنید، خیلی استرس دارم.
هم فوقالعاده امیدوارم و هم فوقالعاده ناامید. و احتمالا لیاقتش رو ندارم و خیلیا هستن که خیلی بیشتر از من تلاش کردن و زحمت کشیدن، اما آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟
دارم به این فکر میکنم که وقتی داشتم پلیلیستام رو میساختم، چهقدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟
دارم به این فکر میکنم که چهقدر همهشون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایتهای میهنپرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بدهش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنهای رو تصور میکنم که کتاب رو با یه لبخند بهش میدم و میگم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. میتونید فکر کنید من یه دختر سبکمغز کورم که نمیخواد واقعیات رو ببینه، میخواد به قول شما توی سواحل آروم فکرش بمونه و فکر کنه دنیا پر از گل و بلبله، اما همین دختر ممکنه بتونه مرتکب قتل بشه!" و اون لحظهای رو میبینم که توی جایگاه دفاع دادگاه وایسادم و میگم: "من دلیل داشتم برای کارم! کاری که کردم از روی یه حس آنی نبود، به هیچوجه!"
دارم به این فکر میکنم که چهقدر صبور شدم. چهقدر صبورم که تا الان دستم به خون هیچکدومشون آلوده نشده که به ولای علی قسم اگه عذاب وجدان، اسلام و انسانیت دستم رو نبسته بودن تا الان تکتکشون رو تیکهتیکه کرده بودم و از پنجره انداخته بودم بیرون و یه سری سگ وحشی رو ول کرده بودم بالا سر جنازهشون و باقیموندههاشون رو آتیش زده بودم و خاکسترشون رو قاطی غذای گاوا کرده بودم.
دارم به این فکر میکنم که زندگی با خونوادهت، دقیقا همونقدر که خوبه افتضاح هم هست.
دارم به این فکر میکنم که چرا حرفام با حالم اینقدر تضاد داره؟ حالم واقعا بد نیست، حتی تا حدی خوبه! کلی کتاب جدید دارم، کلی آهنگ جدید و چند تا فیلم جدید. درس ندارم فعلا، المپیاد رو از سر گذروندم و به درک که استرس نتیجهش رو دارم. واقعا وضعیت مساعدیه.
دارم به این فکر میکنم که من چرا اینقدر فکر میکنم؟
خب، بالاخره تموم شد.
دیشب و صبح همه یه دور امتحان کردن که: "بابا نرو سولویگ، بیخیال!" ولی دیگه خیلی دیر بود برای برگشتن. همینجوری هم همه برنامهها رو کنفی کرده بودم بابا!
دیگه آخرش خاله برگشت گفت: "پاشید، پاشید راه بیفتید این بچه به المپیکش برسه."
اومدیم خونه، مامان بدوبدو املت درست کرد و گفت زود بخور. گفتم: "نمیتونم، دارم بالا میارم از استرس." گفت: "دو تا نفس عمیق بکش، بشین بخور. حالت بد میشه."
به زور چند لقمه خوردم و بعد از هزار و هفتصد بار چک کردن مدارک، راه افتادیم. بابا تو ماشین گفت: "استرس داری؟" گفتم: "معلومه!" گفت: "عجب! اصلا به قیافهت نمیاد آدم استرسیای باشی. برای امتحانات که ماشالا هیچوقت استرس نداری."
ولی حقیقت اینه که من به شدت استرسی هستم. فقط بعضی مواقع استرس ندارم، مثلا امتحانای مدرسه. تازه اونا هم نه همیشه، اما اغلب اوقات. پارسال ترم اول، وقتی ساعت دوازده بود و من یک باید تو مدرسه میبودم و امتحان دفاعی(!) داشتم، وقتی دیدم اونهمه درس دارم و هیچجوره نمیرسم بخونمشون، فقط نشستم گریه کردم از استرس. :/
دیگه هرجوری بود، رفتم و نشستم دیگه.
سوالا جوری نبود که بگم خیلی آسون بود، یا خیلی سخت بود. اما خب از پارسال سختتر بود واقعا.
خلاصه که تموم شد هرچی بود. من که هرچی تونستم تلاش کردم، واقعا وسعم در همین حد بود. توکل به خودش.
بعدم اومدم خونه و سه ساعت خوابیدم.
+خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از اینهمه وقت، میتونم بشینم با خیال راحت کتاب بخونم. و اینقدر کتابای جذاب نخونده دورم هستن که هول کردم و نمیدونم از کدوم باید شروع کنم!
+از اونجایی که تعداد مبتلایان به شپش این اطراف افزایش یافته، مامان هم نشسته موهای منو نگاه کرده و هم موهای فائزه رو.
داشت موهامو نگاه میکرد، گفت: "اینجا که هرچیزی میتونه گم شه!. عه، یه کوالا!"
یه ترم گذشت.
امروز کارنامهم رو گرفتم. نوزده و هشتاد و شیش، رتبه دوم کلاس.
دوم شدنم از یه جهت حقمه و از یه جهت نیست. از این جهت حقمه که نفر اول کلاس، یه خرخون به تمام معناست و شاید هشت برابر من درس خونده بود و نُه صدم تفاوت خدایی حقش بود. از این جهت حقم نیست که خیلیا بیشتر از من تلاش کرده بودن اما نمرههای پایینتری گرفتن. به هر حال هرچی که هست، دیگه تموم شده.
الان دیگه باید بتونم یه برآورد نسبی از اوضاع داشته باشم. من واقعا از انتخابم ناراضی نیستم، باهاش خوشحالم. خوشحالم که اومدم انسانی، واقعا خوشحالم به خاطرش. یکی از بزرگترین ترسام این بود که وقتی به این نقطه رسیدم، بیفتم به فکر تغییر رشته. به پشیمونی. اما خب اینطور نشد.
امسال برام خیلی راحتتر از پارسال بود، مخصوصا اوایل سال. دیگه غریبه نبودم، دیگه تنها نبودم. درسته که دوستای مدرسهایم واقعا توی دنیام نیستن و این اصلا تقصیر اونا نیست بلکه خواسته خودمه، اما واقعا از بودنشون خوشحالم. اینکه میدونم اگه نرم مدرسه، کسی متوجه میشه و به این فکر میافته که "چرا نیومد؟". همین که هستن و وقتی ناراحت باشم، میتونم تو بغلشون گریه کنم. و اونا همه تلاششون رو میکنن که من رو بخندونن، که از اون حال بیارنم بیرون. آدمایی که میتونم باهاشون به اینساید جوکایی که داریم بخندم و باهاشون بحث کنم و خیلی اوقات هم آخرش باهم موافق نباشیم.
معلما هم معلمای بهتریان. پارسال فقط به خاطر معلم ریاضی و عربیم به خودم میگفتم: "دووم بیار، همهشون به دردنخور نیستن، بمون، غر نزن." اما امسال خدا رو شکر اوضاع بهتر بود. معلم خوب هم زیاد داشتیم.
ولی هرچی بیشتر پیش میرم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اشتباه نکردم. وقتی به کتاب شیمی و فیزیک دوستام نگاه میکنم و مورمورم میشه، و بعد نگاهم میافته به کتاب جامعهشناسی یا علومفنون یا منطق عزیزم و لبخند میزنم. وقتی از نشستن سر کلاسا و یاد گرفتنشون لذت میبرم. وقتی خوب میفهممشون، وقتی میبینم که نگاهم رو عوض کردن. آره، نمیخوام دروغ بگم. من از آینده شغلیش میترسم. میترسم که در آینده آویزون مامان بابام باشم تا سی سالگی. اما خب، شب دراز است و قلندر بیدار، نه؟ I'll figure it out, I will.
درکل، دبیرستان اون چیزی نیست که تو فیلما میبینی، یا اون چیزی که فکر میکنی. آره، bullyها هستن، اما اینا هموناییان که پارسال هم باهاشون همکلاسی بودم. چی توشون عوض شده، نمیدونم واقعا. شایدم واقعا تاثیر دبیرستانه. شایدم فقط برای من اونطوری نیست. رویهم تغییر کرده، اما نه اونطور که تو دوروبریام میبینم. اگه پارسال روزی یه ربع هم درس نمیخوندم و هیچوقت به پرسشای کلاسی یا امتحانا اهمیت نمیدادم، الان سعی میکنم روزی یک ساعت رو بخونم. سعی میکنم برای پرسشا آماده بشم. درسته که خیلی اوقات موفق نمیشم، اما واقعا سعیم رو میکنم.
یه کم هم بزرگ شدم، نه؟ خودم حس میکنم تغییر کردم، واقعا اینطور بوده؟
دلم برای دهه فجرای دوره ابتدایی تنگ شده.
اون شور و شوقی که بچهها داشتن برای سرود و دکلمه و از همه بیشتر برای نمایش. چنان پدیده جذابی بود برامون که الان که بهش فکر میکنم مسخره به نظر میاد. اینکه یه نفر کتشلوار داداششو بپوشه و موهاشو جمع کنه زیر کلاه و برای خودش سبیل بکشه، اون یکی کتدامن تنش کنه و آرایش کنه و.
خیلی هم چرت بودن. یعنی الان که بهشون فکر میکنم و یه سری دیالوگ یادم میاد، از خودم میپرسم که "واقعا چهطور این چیزا به نظرت خندهدار بودن؟" اما خب، اون موقع حتی چند بار مسافرتای خونواده رو مختل کردم که تو همین برنامه شرکت کنم.
از همون اولش هم دوست داشتم مجری برنامه باشم، اما نمیذاشتن، به خاطر این که کوچیک بودم. اما یادمه سال چهارم و پنجم بالاخره موفق شدم. سخت هم بود، دو نفر بودیم و دو روز قبل از برنامه یه لیست بهمون دادن و گفتن برید خودتون بنویسید متنتون رو. اینقدر هم از اون دختر بدم میومد که، اه! خلاصه اون موقع کار سختی بود، ولی خب بهم مزه میداد که اون بالا بودم و حرف میزدم و اینا.
خلاصه که این برنامه، جزو چیزایی بود که همیشه براش لحظهشماری میکردم. اما خب تهران اومدن همان و تموم شدنش، همانا.
کلاس شیشم که یه مدرسه بیبرنامه پوکیده بود.
دوره راهنمایی هم برنامهها به دلیل استقبال شدید بچهها، برنامهها کلا بسیار جذاب بودن. آخه تو اون منطقه همه خیلی انقلابیان. (معلومه دیگه، اینکه الکی گفتم؟)
این مدرسه هم که. هاه! اصلا دلم نمیخواد درموردش صحبت کنم.
آره، یادش به خیر. کاش همه برنامهها مثل دوره ابتدایی قشنگ میبودن. کسی حرف مخالفی نمیزد، چون کسی عملا از چیزی سر درنمیاورد. همه فقط میخندیدن و خوش میگذشت. حتی کسی به این فکر نمیکرد که "ایول، کلاس رفت!"
+چند وقت پیش داشتم تعریف میکردم که یه بار که پیشدبستان بودم، به عنوان مهمان افتخاری توی برنامه دهه فجر شرکت کردیم. بعد داشتم میگفتم که: "آره، پنجمیا اومدن پیرامید به لالهی در خون خفته رو اجرا کردن، ما تا سالها ازشون تقلید میکردیم. به عین و فافا هم یادش داده بودم و هروقت بههم میرسیدیم اجراش میکردیم." زندایی گفت: "ما بودیم دیگه، من و همکلاسیام اون پیرامید رو اجرا کردیم سال پنجم!"
عجب!!
حواستونو جمع کنید تو برنامههای مدرسه، پسفردا یهو دیدید یکی از کلاسبالاییای مدرسه با داییتون ازدواج کرد و فامیلتون شد.
خیلی جالب بود برام، این که هشت نه سال قبل از اینکه وارد خونوادهمون بشه، ما بارها تو مدرسه از کنار هم رد شده بودیم و همدیگه رو احتمالا دیده بودیم، بدون این که بدونیم تا چند سال دیگه چه اتفاقی میافته.
_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد میخورن؟
میدونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث میشه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمیدونم چرا توی دلم داشتم قهقهه میزدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. میتونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مورد ناامیدت نمیکنم."
من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.
اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمیشه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمیدونم چیه که خرد شده و وجودم رو خردهشیشه پر کرده. اما هرچهقدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.
+تو هم همینطور، میشه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمیدونی، هیچی. علاقهای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همینجوریش هم کم با حرفات آزارم نمیدی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمیشناسن بعد از اینهمه سال، میشه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچچیز کوچکترین ربطی به تو نداره؟ میشه؟ میشه؟
اون روز به خانوم الف گفتم که جمعه ولنتاینه.
یه آهی کشید و گفت: "هعیی، یکی هم نیست یه شاخه خرس برای ما بخره."
کلی خندیدم. گفتم: "یه شاخه خرس دیگه چه صیغهایه؟"
خودشم خندید: "بابا میخواستم بگم یه شاخه گل، دیدم خرس باحالتره، اینجوری شد!"
دوشنبه یکی از بچهها گفت: "برنامهت برای ولنتاین چیه سولویگ؟" گفتم: "یه مجلس عزا داریم به یاری خدا، از ساعت چهار تا شیش. درمورد مکانش بعدا تصمیم میگیریم." (شوخی کردم. معلومه دیگه؟)
قبل از خداحافظی به خانوم الف گفتم: "ولنتاینت مبارک، برا خودت کادو بخر. یه روزی هم خودت یه باغ خرس میخری ایشالا."
+برای زندایی که تعریف کردم، گفت: "من خودم برات یه شاخه خرس میخرم. نمیخواد بری دنبال یکی دیگه!"
اینم معلومه که هیچی نگرفت دیگه؟ :/
یه لیسته، از چند تا فیلم که این چند وقت اخیر دیدم. گفتم اگه بخوام برای همه ش پست جداجدا بذارم، خیلی می شه. دیگه همه رو یه کاسه کردم. احتمالا یکی دو تا پست دیگه این مدلی هم بذارم.
ترتیب خاصی هم ندارن اصلا، همین جوری.
Extremely wicked, shockingly evil and vile (2019)
امتیاز از ده: نه
خلاصه داستان: داستان زندگینامه قاتل سریالی معروف آمریکا، تد باندی ه.
نظر من: فیلم بسیار جذابی بود. با این که من اسم این آدم رو شنیده بودم و درموردش خیلی خونده بودم، موقع دیدن فیلم هیچ ایده ای نداشتم که آخرش قراره چه اتفاقی بیفته. تا ثانیه آخر، هی می گفتم: "خب آره اینم هست." "ولی آخه، اینم راست می گه!" "اما.!".
آره خلاصه. پیشنهاد می شه که ببینیدش.
هشدار: دارای صحنه ها و حرفای دلخراشه. بیشتر حرفاشون. اگه طاقتش رو ندارید، نبینیدش.
نسخه سانسورشده ش پیشنهاد می شه، فکر کنم پنج دقیقه رو زدم جلو.
+بازیگر نقش اصلی، یعنی خود تد باندی، زک افرانه. بعد عکس این جناب، روی باکس لباسای منه. (من نخریدمش، مامانم خریده. وقتی اونو خرید من فقط اسم این آدم رو بلد بودم) خلاصه تصور کنید چه حسی داره که هر روز در کمدت رو باز کنی و عکس یه قاتل سریالی رو ببینی!
Fight club (1999)
امتیاز از ده: هشت و نیم
خلاصه داستان: (راوی داستان) کارمند بخش بازرسی حوادث یکی از شرکت های خودرو سازی، در طول روتین زندگی و کارش دچار بی خوابی شدیدی می شود. تلاش بسیاری برای درمان این بیماری انجام میدهد و مراجعه به دکتر و استفاده از آرام بخش های قوی به سرعت بی اثر می شوند. به دنبال این بی خوابی در کلاس های تقویت روحیه بیماران سرطانی شرکت می کند، شاید که فضای آن ها مشکل او را نیز برطرف کند. رفته رفته استفاده از این کلاس ها هم بی تاثیر می شوند و در طی آشنایی با تایلر دردن” – Tyler Durden” مرحله ی جدیدی برای درمان بی خوابی و ریشه ی اصلی بیماری خود آغاز می کند.
نظر من: این هم فیلمی بود بسی بسیار جالب، و من بالاخره دیدمش! همیشه به خاطر ندیدنش حس می کردم از همه دنیا عقبم و حالا این عقب افتادگی و در پی آن، تمامی مشکلات نوع بشر برطرف شده.
داستان تا یه جاهایی کاملا غیرقابل پیش بینی بود، اما خب از یه نقطه ای اون وسطا قشنگ متوجه شدم که چه اتفاقی قراره بیفته آخرش، اما باز هم خیلی جالب بود.
Suicide squad (2016)
امتیاز از ده: هفت
خلاصه داستان: داستان فیلم درباره روزگار سیاه سیاره زمین است که اینبار طعمه موجوداتی شده که به قصد نابودی تمدن به آن سرازیر شده اند و به نظر می رسد که با نبودن اَبَرقهرمانان همیشگی، اینبار انسانها هیچ امیدی برای فرار از بحران نداشته باشند. در این وضعیت، یک مامور رده بالای امنیتی به نام آماندا والر ( وایولا دیویس ) تصمیم می گیرد تا گروهی از شرورترین زندانیانی که قابلیت های اَبَرقهرمانی دارند را از زندان خارج کرده و آنان را در قالب یک تیم به مبارزه این موجودات بفرستد و به آنان نیز اعلام می کند که در صورت رفتار خوش و موفقیت در انجام ماموریت، شرایط ویژه ای برای دوران محکومیتشان در نظر خواهد گرفت. اما ترکیب کردن این زندانیان عجیب و غریب اصلاً راحت نیست و.
نظر من: آره می دونم، این رو هم همه سال ها پیش دیده بودن. اما من تازه دیدمش. چیزایی که ازش می شنیدم، همه این بود که خیلی فیلم بیخود و به درنخوریه و نمی دونم از این حرفا، اما راستش واقعا اون قدرا هم افتضاح نبود! اتفاقا می تونیم بگیم فیلم جالبی بود، البته از نظر من. به شخصه از شخصیت ددشات خیلی خوشم اومد. قبل از دیدن فیلم علاءالدین، از ویل اسمیت متنفر بودم، با این که هیچ فیلمی هم ازش ندیده بودم. اما خب فهمیدم که اشتباه کرده بودم و از این حرفا. اون شخصیت کاپیتان بومرنگ هم جالب بود.
+البته آدم دیگه واقعا حالش بهم می خوره این قدر که پیکسل و هودی و ال و بل می بینه از شخصیت هارلی و جوکر! بابا کام آن، رها کنید اینا ر. هم هفتمیای مدرسه ما پیکسل اینا رو دارن رو کیفشون! حالا باز جوکر هیث لجر یا خواکین فینیکس یه چیزی، ولی آخه این؟! مهدی می گفت بچه های ما این ور کیفشون پیکسل هارلی و جوکر رو زدن، اون طرفش یا مهدی ادرکنی. این همون قضیه سیاه و سفید نبودنیه که می گفتم، منتها به شکل افراطی ش.
Marriage story (2019)
امتیاز از ده: نه
خلاصه داستان: داستان زوجیه که می خوان ازهم طلاق بگیرن و اولش به طور مسالمت آمیز شروع می کنن، بدون وکیل و غیره ولی یواش یواش پای وکلا به داستان باز می شه و کارشون سخت تر می شه.
نظر من: آه، بسیار زیبا بود. مخصوصا شروعش رو خیلی دوست داشتم، از نقطه ناز و قشنگی شروع کرد و یه پایان کاملا واقعی و جالب داشت.
خب آدمرو به فکر فرو می بره. از دور چیز جالبی به نظر میاد، اما از نزدیک. نمی دونم. بی خیال. به نظرم حتما ببینیدش.
خوابگاه دختران (1383)
امتیاز از ده: پنج و نیم
خلاصه داستان: رویا و شیرین که در همسایگی هم زندگی می کنند، پس از قبول شدن در کنکور با مشکل جدیدی مواجه می شوند. دانشگاه آنها در منطقه سرکوه در خارج از تهران است و برای همین، خانواده های آنها با تحصیل آنها مشکل دارند، اما با قولی که فرهاد برادر شیرین بابت مواظبت از آنها می دهد، رویا و شیرین برای ثبت نام به آنجا می روند. رویا پی می برد که خوابگاه دانشگاه در دست تعمیر است و آنها برای اقامت باید به ساختمان نزدیک خوابگاه بروند. روبروی ساختمان سکینه خانم، خانه ای مخروبه و قدیمی هست که شبها از آنجا صدای جیغ های نه می آید و همه، از جمله سکینه خانم اعتقاد دارند آن ساختمان محل ست اجنه و شیطان است. رویا که سری نترس دارد و برخلافش شیرین که دختری ترسو است همراه باهم اتاقیهایشان و البته فرهاد که گاه به گاه به آنها سر می زند،قصد دارد پی به راز آن خانه متروک ببرند.
نظر من: لطفا نخندید بهم! من همیشه دلم می خواست بدونم داستان این فیلم چیه. مامانم می گفت زمانی که دانشجو بودن، بچه هاشون تو خوابگاه گذاشته بودن دیده بودن و حسابی ترسیده بودن و از این حرفا. منم دیگه گرفتمش که ببینم چیه.
اولاش که فقط داشتم می خندیدم. این قدر ننر و حال بهم زن بود که، حالم داشت بهم می خورد واقعا. اما از یه جایی به بعد واقعا ترسناک شد، آقا واقعا ترسناک شد! البته من آدم ترسویی هستما، اما اینم ترسناک بود خدایی. برای شخص من از آنابل ترسناک تر بود.
نمی تونم تشخیص بدم که پایانش کار رو خراب کرد، یا جذاب تر کرد فیلم رو. در هر حال بد نبود، فقط یه کم لوس بود.
تا حالا شده دمر دراز بکشی و گونه چپت رو بذاری رو زمین و دست راستت رو بذاری زیر قسمت چپ گردنت، و ضربان قلبت رو احساس کنی؟
اونقدر شدیده که باورت نمیشه چهطور گردن آدما همیشه ت نمیخوره.
قلپ، قلپ، قلپ. انگار یه عده نشستن دور هم و میگن: "نوش!" و قلپقلپ همه خونا رو سر میکشن. و دوباره، و دوباره، و دوباره.
قلبت وایساده اونجا، انگار داره تلمبه میزنه. بیوقفه.
وقتی که سگا دنبالت میکنن، محکمتر تلمبه میزنه. اونایی که نشستن دورهم، اینقدر میخورن که مست میشن. نمیفهمن دارن چی کار میکنن. مغزت داره سعی میکنه تو اوج مستی، تصمیم بگیره.
_بمونم همینجا؟ داره میاد طرفم!
_اگه بدوم و بهم برسه چی؟ مگه نمیگن اگه بدویی بهت حمله میکنن؟
_جیغ بزنم کمک بخوام؟ اینوقت صبح.؟
_یا خود خدا، دو تا شدن!
نمیتونه. شایدم میتونه. شروع میکنی به سریعتر راه رفتن. سگا هم سریعتر راه میان و قلبت سریعتر تلمبه میزنه. میخوای شروع کنی به دویدن که یهو یه ماشین انگار از غیب میرسه و توقف میکنه جلوی سگا. امداد غیبی. سگا یه کم معطل میشن. قلبت یه خرده نفس میکشه وعرق پیشونیش رو پاک میکنه. ماشین یه خرده میاد جلو، سگا دوباره راه میافتن. ماشین دوباره وایمیسته. مغزت اونقدر بدحال هست که نتونی تصمیم بگیری ماشینه خودش کار داره، یا نگاه وحشتزده تو رو دیده و به خاطر اون توقف میکنه. فقط میدوی. میدوی. سرپایینی رو میدوی. مغزت داره بهت دلداری میده که "این دو تا محدودهشون همینجاست، پایینتر نمیان." برنمیگردی که پشتت رو نگاه کنی. میدوی و کیفت به کمرت ضربه میزنه. بندش رو محکمتر میکشی و سریعتر میدوی. صدای نفسای هیجانزده و تاپتاپ قدمات تو سکوت کوچه خیلی بلند به نظر میاد. صدای نفسنفس زدن قلبت و داد و فریاد همه اونایی که لیواناشونو تند و تندپر میکنن رو میشنوی. فکر میکنی که همه شهر هم دارن صداشونو میشنون. صدای خنده میاد. فرصت نداری که به این فکر کنی که دارن به تو میخندن یا نه، فقط میدوی تا میرسی به در مدرسه و خودت رو پرت میکنی تو حیاط. گلوت میسوزه و نمیتونی خوب نفس بکشی. هوای سرد همه راه بینی تا ریهت رو میسوزونه. دستات رو جلوی صورتت کاسه میکنی، شاید هوا یهکم گرمتر بشه. خطر از بیخ گوشت گذشته. قلبت از پا میفته و دراز میکشه. تلمبه خودبهخود داره بالا و پایین میشه.
ظهر که داری برمیگردی خونه، نمیبینیشون.
فردا از ترست کلی با بابا حرف میزنی که با ماشین برسوندت سرکار. قلبت داره التماس میکنه، جون اون همه تلمبه زدن دوباره رو نداره. بابا حالش خیلی خوبه، داره میره سرکار جدید. با ماشین میبردت. در پارکینگ که باز میشه، دقیقا تو همون لحظه، سگ سفیده از جلوی در رد میشه. قلبت یهو میپره. به بابا میگی: "دیدی؟ الان اگه خودم اومده بودم، منو خورده بود." بابا میگه: "میخوای بیام بهشون لگد بزنم؟" خودت و قلبت باهم پوکرفیس نگاش میکنید و میگید: "ممنون بابت پیشنهاد، اما لگد زدن شما چه تاثیری توی دنبال نشدن من داره؟" بابا میخنده.
پسفردا بابا نمیتونه برسوندت. میگه که اگه میخوای باهاش بری، باید وایسی تا یه ربع به هشت. نمیتونی مدرسهت دیر میشه. قلبت آب دهنشو قورت میده. به مامان گوشزد میکنی که اعلامیهت رو توی وبلاگت هم حتما بذاره و میزنی بیرون. سگ سفیده نشسته تو پیادهروی اون طرف خیابون. تو چشماش نگاه نمیکنی. قلبت تند تند تلمبه میزنه که حواسش رو پرت کنه و زیرلب میگه: "تو رو خدا بشین سرجات، تو رو خدا ت نخور، خواهش میکنم."
برگشتنی، سه بار خیابون رو بالا پایین میکنی تا گورشو گم کنه. نمیکنه. داری با خودت کلنجار میری که چی کار کنی. حتی از مغز هشیارت هم کاری برنمیاد. یه خانمه داره از اون طرف رد میشه. یه نگاه به تو میکنه و یه نگاه به سگه. میپرسه: "میترسی؟" یه لبخند خجالتزده میزنی و میگی که بله. بعد برای اینکه از حجم خجالت کم بشه، به قلبت تشر میزنی و روبه خانمه میگی: "میرم خودم الان." خانمه میگه: "برو، من نگات میکنم، مواظبم." مغزت یه لحظه میگه: "آخه نگاه کردن چه فایدهای داره اگه قرار باشه ما خورده بشیم؟" اما قلبت خوشحاله. با آرنج میزنی به مغزت و لبخند میزنی و میری بالا. زیرچشمی میپاییش، سرجاش نشسته. سرعت قدمات رو تنظیم میکنی، قلبت نفسای عمیق میکشه. میرسی به بالای سرازیری. برمیگردی و برای خانمه دست ت میدی. تا خونه میدوی.
حالا همین الان، نشستی و داری به این فکر میکنی که فردا باید چه غلطی بکنی و چهطوری بری مدرسه که دنبالت نکنن دوباره، و صدای قلبت و مغزت و فریادای "نوش!" بقیه، نمیذاره درست فکر کنی.
_بدبخت، تو به کرونا کاری نداری حالا از سگ میترسی؟
_حس میکنم از لحاظ فنی، احتمال اینکه به دست سگ کشته بشیم بیشتره.
_بعید میدونم بیشتر باشه!
_حتی اگه بیشتر هم نباشه، مرگ از مریضی خیلی زیباتر و راحتتر از خورده شدنه!
_ساکت، ساکت، ساااااکت!!!
crying in the club تو سرم پلی شد و نمیدونم چرا فقط بیشتر خندیدم.
ایشون بود. حالا چیز بدی هم نیست، اما تنها چیزی بود که یافتم.
این یکی هم پریروز شروع شد و امروز و فردا تموم میشه. یکی از نازتریناشونه، به نظر خودم.
دیشب بابا زنگ زده بود به عمو. اوضاع قم خیلی خرابه. چهار تا بیمارستان مخصوص کرونا کامل پر شدن و دارن تو قم بیمارستان صحرایی میزنن گویا. کلی به عمو سفارش کرد که تو رو خدا از خونه بیرون نرو و اینا.
بعد زنگ زد به دایی که ببینه حواسش به مامانجون و باباجون هست یا نه. بعدش که فهمید خالهاینا رفته بودن خونهشون، حسابی عصبانی شد و به مامان گفت که به خواهرت زنگ بزن بگو چرا حواسشون نیست که بابات شیمیاییه و مامان و بابات هر دو سنشون رفته بالا و براشون خطرناکه و خلاصه اینجور چیزا.
بچههای قم بچههای خیلی خوبیان، تعریف از خود نباشه. امیدوارم خدا به همه کمک کنه و این اوضاع زودتر تموم بشه. خیلی از عزیزان من اونجا زندگی میکنن، واقعا تحمل ندارم اگه خدای نکرده اتفاق بدی واسهشون بیفته.
+به افتخار بچههای قم،
اینو بشنوید یه کم هم دلتون شاد شه. سوالی هم بود در خدمتم. =) هنوزم گاهی میخونمش و بابا هر بار باهاش ریسه میره.
اینم بخونید، خیلی بامزهس.
بعدانوشت: روز بیستوپنجم چالش اون بالا بهروزرسانی شد. یه چالش جدید هم شروع شده. =)
دخترم، عزیز دلم
میخواهم امروز برایت از غمی بنویسم که این روزها روی سینهام سنگینی میکند، قلبم را در هم میفشارد و دلم را به درد میآورد. این روزها وقتی سوار مترو میشوم، ترس برم میدارد و وقتی سوار اتوبوس میشوم یا توی صفی به انتظار میایستم، تنم به لرزه درمیآید.
نور چشمم
امروز توی قطار مترو، دخترهای بسیاری را دیدم که شبیه هم بودند؛ دخترهایی که آنقدر سرهایشان پایین بود که پیرزنها، مادرهای کودک به بغل و زنهای باردار را نمیدیدند. روی صندلی نشسته بودند و چنان در گوشیهای تلفن همراهشان غرق بودند که زنهای کارمندی را که از دستههای میلهی سقف آویزان بودند و همانطور ایستاده، پلکهایشان از خستگی روی هم میرفت، نمیدیدند. زنهای رنجور مثل موج دریا با هر حرکت قطار به اینسو و آنسو میرفتند و دخترهای جوان هنوز توی گوشیها و جزوههایشان غرق بودند، باهم گپ میزدند و صدای خندههایشان دل مرا خراش میداد.
ایستاده بودم و تو را میدیدم. تو را در چهرهی همان دختر دانشجویی میدیدم که داشت مداد آرایشی را روی نرمهی انگشت شستش امتحان میکرد و هیچ حواسش نبود که زن دستفروش روی پا بند نیست. یکآن به خودم لرزیدم و خودم را جمع کردم؛ انگار که یخ زده باشم. ولی نه! من تو را اینطور تربیت نکردهام. من تو را اینطور سرد و سنگ و سخت تربیت نکردهام.
سولویگ جانم
دلم نمیخواهد ده سال بعد یک پزشک حاذق یا مهندس کارکشته یا هنرمندی مشهور باشی. دلم نمیخواهد چنان از دنیا بینیاز باشی که آب توی دلت تکان نخورد. اتفاقاً دوستتر دارم که چپ و راست، قلبت فشرده شود و به درد بیاید. شاید فکر کنی چه مادر سنگدلی! چهطور میتواند چنین آرزویی برای دخترش داشته باشد؟
آفتابم
نه اینکه دوست نداشته باشم موفقیتت را ببینم؛ نه! بلکه بیشتر دوست دارم تو را زنی ببینم که دلش بهاندازهی همهی آدمها و اصلاً همهی دنیا جا دارد. هر گوشهی دلش صندوقی دارد و توی آن صندوق، دردِ دل پیرزنی که دستهای چروکیدهاش را به میلهی قطار گرفته، مادری که کودکش را توی بغل میفشارد، نوعروسی که باری بههمراه دارد و دستفروشی که روی پا بند نیست را دارد. دلم میخواهد تا ده سالِ دیگر و همیشهی همیشه، سینهات به وسعت آسمان گشاده باشد و اگر یک پزشک حاذق، مهندس کارکشته یا هنرمند مشهور نبودی، فقط و فقط انسان باشی. که این برای همیشهی من و خودت بس است. آن روز من با افتخار تو را به همه نشان خواهم داد و گفت: این دختر من است؛ سولویگ!»
دوستدار همیشگیات
مادر
+این نامه ایه که وقتی بچه بودم، مامان برام نوشته بوده. تازگیا پیداش کردم، چند ماه پیش.
احتمالا یه روزی منم یه نامه ای برای بچه نداشته م بنویسم. =)
از خواب بیدار شد. صورتش را شست. صبحانه نخورد، مثل همیشه. گوشی را برداشت و اینترنت را وصل کرد. واتساپ را باز کرد که پیام معلم جغرافیا را دید: "امتحان از درس پنج و شیش. جوابها رو برای سولویگ بفرستید." با دست به پیشانیاش ضربه زد و فکر کرد: "کارم دراومد!"
از همان لحظه شروع شد. دانهدانه بچههایی که جوابها را میفرستادند و از سر ناچاری، همه جوابی یکسان دریافت میکردند: "ممنونم جان." عدهای قلب میفرستادند و عدهای هم هیچ. بمانند آنهایی که سه نفری باهم عکس یک برگه را میفرستادند و التماس که: "گیر نده دیگه، قبول کن." فقط سرش را تکان میداد و میگفت: "نه، ببخشید!" و نمیدانست چرا دارد عذرخواهی میکند.
دستهایش بین نوشتن برگه جغرافی خودش و جواب دادن به بچهها در رفتوآمد بودند که معلم ریاضی پیام داد. "سولویگ جان، لطفا بچههای کلاس رو گروهبندی کنی و بگی جواب سوالهاشون رو تا ساعت پنج برای سرگروههاشون ارسال کنن. جوابهای خودت رو برام بفرست که اگر درست بودن، به عنوان پاسخنامه برای بچهها بفرستی." با درماندگی یاد سوالهای ریاضیای افتاد که جواب نداده بود. برگه جغرافی را با سرعت بیشتری پر کرد. به خودش یادآوری کرد که اسم کسی از بچههایی که امتحان جغرافی داده بودند را فراموش نکند. کاغذش را برداشت و گروههای ریاضی را دستهبندی کرد و توی گروه گذاشت. و همچنان، روند تشکر از بچههایی که عکس برگه امتحان جغرافیا را میفرستادند ادامه داشت. به این فکر میکرد که چهطور میخواهد سی و اندی برگه را از روی موبایل صحیح کند.
برگه ریاضیاش را آنقدر با سرعت نوشت که به اشتباه، max را min حساب کرد و نمودارش برعکس شد. نفهمید. عکس را برای معلمش فرستاد و تایید درستی را هم گرفت!
دوباره به بچههای گروهش پیام داد که فرستادن جوابها را فراموش نکنند و به خانوم الف زنگ زد تا بهش اطلاع دهد که هرچه سریعتر واتساپ را نصب کند تا بیشتر از این عقب نمانده.
یاد سوالهای دینی افتاد و مشتی به پیشانیاش زد. سوالها را بیدقت و باعجله نوشت و نمرهاش را برای همیار معلم فرستاد.
ساعت پنج شده بود، پاسخنامه ریاضی را توی گروه گذاشت و هیچکس جیکش درنیامد که فلان سوال را اشتباه نوشتهای!
وقتی داشت برگه زیرگروههایش را تصحیح میکرد متوجه اشتباهش شد و هم به آنها و هم به بقیه بچهها اشتباهش را توضیح داد. برگه زیرگروههایش و بقیه سرگروههای کلاس را تصحیح کرد و ایرادهایشان را برایشان توضیح داد.
طبق درخواست معلمش، گروهی برای سرگروهها در واتساپ زد و آنجا بود که به یاد تکلیف بدبخت منطق افتادو جانی که دیگر در بدنش نمانده بود.
به امتحان ریاضی فردا فکر کرد و به تکالیف منطق، درست قبل از اینکه از خستگی بیهوش شود.
+توجه شود که من هنوز تکلیف منطق رو انجام ندادم! میشه منم یه بار تقلب کنم، یه نفر جواباشو برای من بفرسته؟
+ماجرا مال پریروز بود. نگم از امتحان ریاضی دیروز که از سیوپنج نفر، هفت نفر داشتن سوالا رو حل میکردن و بقیه هر سی ثانیه یه بار تو گروه میگفتن: "یکی جوابای درست رو برای ما هم بفرسته!"
اینقدر از دستشون حرص خوردم که نگو. دیگه راحتطلبی در این حد آخه؟
+تازه یکی دو ساعت دیگه هم امتحان دفاعی داریم و من حتی نمیدونم درمورد چیه. =) چهقدر قشنگ!
عین زنگ زده بود و داشت برام قسمتای آخر آن شرلی رو تعریف میکرد. وسطش گفت: "ولی به نظرم گیلبرت خریت کرد. باید با وینفرد ازدواج میکرد! فرانسه، دانشگاه."
گفتم: "نمیفهمی چی میگیا. خب عاشق یکی دیگه بود!"
گفت: "خب بود که بود. از وینفرد هم که بدش نمیاومد."
گفتم: "آره خب، بدش نمیاومد، اما عاشقش که نبود. اون طوری سخت میشد. فکرشو بکن، هروقت تو صورت طرف نگاه کنی، یکی دیگه رو به جاش تصور کنی و. آقا خیلی بدجوریه."
قشنگ حس کردم که از پشت تلفن شونههاشو انداخت بالا و گفت: "نمیدونم، من بودم که قبول میکردم."
گفتم: "معلومه که قبول میکردی. تو بویی از احساسات انسانی نبردی، بایدم همینو بگی!"
من اصلا این بشر رو درک نمیکنم.
اون دفعه هم که داشتیم سوساید اسکواد رو میدیدیم، یه جاش بود که هارلی از دور دوید پرید بغل جوکر. بعد عین فیلم رو نگه داشت، گفت: "من واقعا هیچوقت این اشتیاق مردم به بغل کردن دیگران رو درک نکردم."
گفتم: "منم از بغل کردن غریبهها و اینایی که تو مهمونیا و اینا چلپ چلپ آدمو ماچ میکنن خوشم نمیاد."
گفت: "نه، من کلا این پدیده بغل کردن درک نمیکنم!"
من فقط خندیدم و سرم رو ت دادم و فیلم رو از حالت پاز درآوردم.
نه به اون فافا که یه وقتایی اینقدر رمانتیکبازی درمیاره که آدم چندشش میشه، نه به این. فکر کنم از بین سه نفرمون من از همه نرمالتر باشم. تلاش کنید جمعی رو تصور کنید که من از لحاظ احساسی توش نرمال حساب میشم!!
موموی عزیزم، سلام.
امیدوارم حالت خوب باشه.
اینجا همه دارن برای شخصیتهای خیالی دوستداشتنیشون نامه مینویسن و من از بین خیل عظیم دوستان خیالیم، تو رو انتخاب کردم.
میدونی، اول داشتم حساب میکردم که ببینم الان چند سالته، اما عد یه چیزی یادم اومد: مومو هیچوقت بزرگ نمیشه. مومو نباید بزرگ بشه. مومو همیشه همون دختر کوچولوی کوچولو، توی اون کت بزرگ بزرگ باقی میمونه.
مومو،یه بار یه نفر گفت که من شبیه توئم. قیافهم رو گفت. نمیدونم اخلاقم هم مثل توئه، یا نه. بعید میدونم.
مومو، عالیجنابان خاکستری احاطهمون کردن. راهی برای بیرون رفتن نمونده. هیشکی نمیبینه این روزا رو مومو جان. هیشکی وقتی که داره رو نمیبینه. مومو، عالیجنابا همهجا هستن. یه وقتایی که دقیق دقیق دقیق نگاه میکنم، میبینمشون که دارن توی خونهمون راه میذن و تو دفترشون یه چیزایی مینویسن. میدونم که همه زمانایی که کم میارم، همه وقتایی که به کارام نمیرسم، همه و همه تقصیر این خاکستریای لعنتیان، اما تو بگو مومو، چه کار کنم؟ من از بچگی با عالیجنابا بزرگ شدم. هیچوقت یاد نگرفتم هلشون بدم اون طرف و سرشون داد بزنم. یاد نگرفتم که کتکشون بزنم و از زندگیم بندازمشون بیرون. نتونستم مومو، هیچوقت نتونستم.
میشه بیای کمکمون؟ بچههای شهر حوصلهشون سر رفته. بچههای دنیا حوصلهشون سر رفته. تو خونه زندونی شدن واسه خاطر یه بلای آسمونی که کسی نمیدونه از کجا سروکلهی نحسش پیدا شده. میشه با لشکر بچههات و با لاکپشتت بیای و نجاتمون بدی؟
یا شایدم لازم نباشه بیای. میشه بری سراغ همون گل خوشگل پروفسور؟
ما بهت نیاز داریم مومو. از آمفیتئاتر بیا بیرون.
دوستدارت
سولویگ.
پینوشت: آدرسم را ضمیمه نامه کردهام، اگر تصمیم گرفتی بیایی.
اینجا میتونید ببینیدش.
فاطمه عزیز، برای دعوت من به این چالش. =)
اینجا، و توسط گلآقا آغاز شده.
آناهیتا،
استیو،
هلن،
پرنیان و
دختر دماغگوجهای برای شرکت در این چالش، اگر: دوست دارن بنویسن، و دعوت نشدن.
چهقدر شما خفن و باحالید که الان دارید بیرون خونه ما آتیشبازی میکنید و جیغ و داد و نمیدونم چه کوفتی دارید منفجر میکنید که هر چند ثانیه یهبار حیاط ما عین روز روشن میشه! چهقدر بافهمید که متوجه نیستید کادر درمانی کشورمون به اندازه کافی سرشون شلوغ هست، به اندازه کافی مشغولیت و خستگی و بدبختی دارن که نتونن سر و صورت سوختهی شما رو مداوا کنن.
چهقدر باغیرتید شما که رفتید در حرم رو شکستید، چهقدر شما باخدایید که به خاطر یه امر مستحب_زیارت_یه واجب_حفظ سلامتی_رو زیر پا میذارید و میرید در میشکنید و شورش میکنید و بهونه دست یه عده آدم ناز و گوگولی میدید.
چهقدر شما باکلاس و لاکچریاید که پامیشید تو این اوضاع میرسد خرید کیف و کفش و به خبرنگار تلویزیون میگید: "کار ضروری بود!" خب راست میگید، نبود کیف و کفش نو برای سال جدید، تا حالا جون خیلیا رو گرفته. اصلا تلفاتش با تلفات پراید و ابولا داره رقابت میکنه.
چهقدر شما خانوادهدوستید که تو این اوضاع عروسی گرفتید و مهمون دعوت کردید و دمبولیدیمبول راه انداختید! چهقدر شما خوبید که پنجتا پنجتا ماشین جلوی در خونهتونه. گور بابای ویروس! "ما که مواظبیم، ما که چیزیمون نمیشه، مرگ مال همسایهست، ما تا ابد زندگی میکنیم!" اصلا هم اشکالی نداره، خودتونو نگران نکنید. لازم نیست به این فکر کنید که جون خودتون به درک، ناقل بیماری میشید و مردم جاهای دیگه رو مریض میکنید. نه، اصلا مهم نیست. شما فقط به مهمونیا و عید دیدنیاتون برسید.
چهقدر ناز و گوگولویید شما. که اگه تو انگلیس قرنطینه نیست، به خاطر دلایل علمیه اما اگه تو ایران قرنطینه نیست به خاطر بیکفایتی نظامه! بذاریم کنار این حقیقت رو که رئیسجمهور عزیزمون نشسته تو خونهش و اصلا اهمیتی به ضرورت قرنطینه، یا ضرورت حضور خودش به عنوان بالاترین مقام اجرایی کشور توی جلسات مربوط به کنترل بیماری نمیده. از هرچی رسانهست تو کل دنیا متنفرم. از صداوسیمای جمهوری اسلامی گرفته، تا شبکههای لندن و چین و روسیه و آمریکا و هر جای دیگهای تو دنیا. و شما هم جزو احمقهایید اگر فکر میکنید توی این دوره زمونه، یه دونه رسانه تو کل این کره خاکی پیدا میشه که فقط حقیقت رو بگه و تمام حقیقت رو بگه.
و شما، چهقدر شما ترکای بیکلاس و شهرستانی مشکینشهر، نفهمید که تو این اوضاع مغازههاتون رو بستید و نشستید تو خونه! از تهرانیا یاد بگیرید بندگان خدا، بریزید تو خیابون، خریدای ضروریتون چی پس؟ هعی، این تهرانیا یه چیزی میدونن که مسخرهتون میکنن دیگه.
+
این پست آسوکا از چند وقت پیش بخونید.
آتیش گرفتم.
_عید نودوهشت، کلش.
_بودن اسکای. اون بچهی خوردنی و ناز!
_نمایشگاه کتاب.
_شونزده تیر.
_قبول شدن تو آزمونا، اینکه تونستم به خودم ثابت کنم که واقعا میشه.
_روز اول سال دهم.
_خوندن کتابای جدید، کتابایی که مدتها بود میخواستم بخونم. و تا حدی هدفدار کردن مطالعهم_تا حدی!_و خوندن کتابایی با حال و هوای متفاوت.
_انیمه دیدن. یه چند تا انیمه ناز و قشنگ دیدم امسال.
اینم هشت تا. نصفشون رو قبلا گفته بودم، نصفشون هم واضح نبودن. شما به بزرگی خودتون ببخشید. =))
چالش از
اینجا و توسط شارمین شروع شده. ممنون از
هلن برای دعوت من.
هرکسی که این پست رو میخونه، دعوته که بنویسه. بسمالله! =)
نودوهشت رفت.
همهش دارم به این فکر میکنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همهش احساس میکنم الان سال نود قراره برسه.
نودوهشت، پراتفاقترین و مهمترین سال زندگیم تا الان بود. شاید حتی یکی از مهمترینها تا پایان زندگیم حساب بشه. میتونم بگم دستکم بیستوپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگیم از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم.
اول میخواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود یه جورایی. مخصوصا بعد از سختیا و تلخیای سال پیش، نودوهشت اولش من رو ناامید نکرد.
اما خب از یه جایی به بعد شروع کرد به سرازیری رفتن. یهو قاطی کرد و صفحهش پیکسلی شد و تهش یهو خاموش شد.
ناشکریه که بگم سال بدی بوده. من حق گفتن این حرف رو ندارم. من فقط حق دارم که امسال شکرگزار باشم، چون از اینهمه بلا گذشتیم و هنوز همه عزیزای من کنارمن. خدایا شکرت، ممنونم. کسی چیزیش نشد. البته خب سردار رو بذاریم کنار. برای کسایی که نمیتونن همین حرف رو بزنن ناراحتم، و امیدوارم حالشون بهتر بشه و خدا بهشون صبر بده، خوشحالی بده.
یعنی میخوام بگم اولاش بهترین سال زندگیم بود. درسته که از یه جایی به بعد دیگه بهترین نبود، اما قطعا بدترین هم نبود. من با تو خونه موندن مشکلی ندارم و همونطور که قبلتر گفتم، کسی رو هم از دست ندادم که اگر خدای نکرده داده بودم، الان لحنم و حرفام خیلی فرق داشتن.
فکرشو بکن. عجب سال پراتفاقی بود. از اردیبهشت بگیر، از شونزده تیر، از شونزده مرداد، از انتخاب رشته با هزار بدبختی، از قبول شدن تو آزمون فزهنگ و تیزهوشان و تصمیم نرفتن به هیچکدومشون_یکی اختیاری و اون یکی اجباری_از همه اتفاقای عجیب و غریبی که برای همهمون تو این سال افتاد، تا خود همین آخریش که عجیب استرس ریخت تو جونمون.
ولی خب هرچی که بود، گذشت. تموم شد. حالا یه سال جدید داره میاد. کاش این یکی بهتر باشه.
اگه پارسال بود، ما الان از قم راه افتاده بودیم به سمت روستا. میرفتیم و میرسیدیم که برای سال تحویل اونجا باشیم. مثل پارسال، مینشستیم و با فافا یه برنامه دقیق دقیق میچیدیم تا وقتی که عین اومد به اون هم نشونش بدیم. که چه ساعتی بیدار بشیم، تا چه ساعتی درس بخونیم، تا چه ساعتی بریم بگردیم و تا کی فیلم ببینیم. حتی اینکه تو هر روز چه فیلمی ببینیم و چه درسی رو از کدوم صفحه تا کدوم صفحهش بخونیم رو مشخص کنیم. دم غروب بریم بالا و سفره هفتسین رو بچینیم رو اپن و صبح بیدار شیم و لباسای عیدمون رو بپوشیم و اول با حاجآقا و مادرجون و بعد دونهدونه با همه عموها روبوسی کنیم و عیدیمون رو بگیریم و فیلمبرداری مراسم هم نصفی به عهده بابا و بقیهش به عهده علی باشه. بعد همه عید پارسال رو یادآوری کنن که چهقدر بهمون خندیدن با همون فیلم، چون عین پنگوئن از کنار سفره میرفتیم جلو و حالا یکی نبود بگه که خب پاشید راه برید، این چه وضعشه؟ بعد از اون چند روز کنار هم بودن کیف کنیم و بخونیم و بخونیم و ببینیم و شبا تا صبح حرف بزنیم و فیلم ببینیم و وقتی میخوایم خداحافظی کنیم، صد بار تکرار کنیم که "این بهترین عید زندگیم بود!"
حالا هردوشون تو گروه واتساپمون هی ناله میکنن و میگن که دارن افسرده میشن. گفتم اگه همینطوری ادامه بدید منم حالم بد میشه. گفتن ناراحت نیستی؟ گفتم هستم. ناراحتم از اینکه عیده و ما تو خونهایم، چون عید و شب یلدا دو تا مراسم موردعلاقه من تو کل سالن.
فافا داشت با ناراحتی میگفت که چرا همه حمله آوردن به سمت اصفهان؟ مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نمیفهمن؟
عمو از بابا پرسید که نمیاید؟ بابا گفت نه، شما چی؟ عمو گفت نه. کسی هم میره؟ بابا گفت آره بابا، یه عده "خرّهباش لار"، عروسی گرفتن تو همسایگی حاجآقاینا!
خلاصه که، عیدتون مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی در انتظارمون باشه، در انتظار همهمون.
چهقدر شما خفن و باحالید که الان دارید بیرون خونه ما آتیشبازی میکنید و جیغ و داد و نمیدونم چه کوفتی دارید منفجر میکنید که هر چند ثانیه یهبار حیاط ما عین روز روشن میشه! چهقدر بافهمید که متوجه نیستید کادر درمانی کشورمون به اندازه کافی سرشون شلوغ هست، به اندازه کافی مشغولیت و خستگی و بدبختی دارن که نتونن سر و صورت سوختهی شما رو مداوا کنن.
چهقدر باغیرتید شما که رفتید در حرم رو شکستید، چهقدر شما باخدایید که به خاطر یه امر مستحب_زیارت_یه واجب_حفظ سلامتی_رو زیر پا میذارید و میرید در میشکنید و شورش میکنید و بهونه دست یه عده آدم ناز میدید.
چهقدر شما باکلاس و لاکچریاید که پامیشید تو این اوضاع میرسد خرید کیف و کفش و به خبرنگار تلویزیون میگید: "کار ضروری بود!" خب راست میگید، نبود کیف و کفش نو برای سال جدید، تا حالا جون خیلیا رو گرفته. اصلا تلفاتش با تلفات پراید و ابولا داره رقابت میکنه.
چهقدر شما خانوادهدوستید که تو این اوضاع عروسی گرفتید و مهمون دعوت کردید و دمبولیدیمبول راه انداختید! چهقدر شما خوبید که پنجتا پنجتا ماشین جلوی در خونهتونه. گور بابای ویروس! "ما که مواظبیم، ما که چیزیمون نمیشه، مرگ مال همسایهست، ما تا ابد زندگی میکنیم!" اصلا هم اشکالی نداره، خودتونو نگران نکنید. لازم نیست به این فکر کنید که جون خودتون به درک، ناقل بیماری میشید و مردم جاهای دیگه رو مریض میکنید. نه، اصلا مهم نیست. شما فقط به مهمونیا و عید دیدنیاتون برسید.
چهقدر نازمامانیاید شما. که اگه تو انگلیس قرنطینه نیست، به خاطر دلایل علمیه اما اگه تو ایران قرنطینه نیست به خاطر بیکفایتی نظامه! بذاریم کنار این حقیقت رو که رئیسجمهور عزیزمون نشسته تو خونهش و اصلا اهمیتی به ضرورت قرنطینه، یا ضرورت حضور خودش به عنوان بالاترین مقام اجرایی کشور توی جلسات مربوط به کنترل بیماری نمیده. از هرچی رسانهست تو کل دنیا متنفرم. از صداوسیمای جمهوری اسلامی گرفته، تا شبکههای لندن و چین و روسیه و آمریکا و هر جای دیگهای تو دنیا. و شما هم جزو احمقهایید اگر فکر میکنید توی این دوره زمونه، یه دونه رسانه تو کل این کره خاکی پیدا میشه که فقط حقیقت رو بگه و تمام حقیقت رو بگه.
و شما، چهقدر شما ترکای بیکلاس و شهرستانی مشکینشهر، نفهمید که تو این اوضاع مغازههاتون رو بستید و نشستید تو خونه! از تهرانیا یاد بگیرید بندگان خدا، بریزید تو خیابون، خریدای ضروریتون چی پس؟ هعی، این تهرانیا یه چیزی میدونن که مسخرهتون میکنن دیگه.
+
این پست آسوکا از چند وقت پیش بخونید.
آتیش گرفتم.
Told me: pick my battles and be pickin' 'em wise!
But I wanna pick 'em all and I don't wanna decide.
Killing boys_Halsey
وقتی نگاه میکنم به دور و برم و اینهمه چیز جورواجور میبینم، گاهی سرگیجه میگیرم.
اینهمه پروژه نصفهنیمه، اینهمه کار ناتموم و اینهمه علاقهی متفاوت.
نصف بیشترشون به ثمر نمیرسن، اما خب، گاهی دنیا با آدم مهربون میشه.
آره، بالاخره بعد از اینهمه دوندگی، تونستم اون رمز همگام لعنتی رو از معلمم بگیرم و همین که رمز رو فرستاد، بدو بدو رفتم تا نتیجه المپیاد رو چک کنم.
و.
آره!
قبول شدم! اونم نه یکی، بلکه هردو رو.
خیلی خوشحالم، زیاد.
از همهتون ممنونم، از همه شمایی که برام دعا کردید، و راهنماییم کردید. واقعا متشکرم. خوشحالم که ناامیدتون نکردم، چون یکی از ترسام شده بود اینکه چهطور به همه کسایی که بهم امید دادن بگم که قبول نشدم. خدا رو شکر اون لحظه نرسید.
احتمالا جا داره بیشتر بنویسم، اما نمیتونم. واقعا دیگه نمیتونم.
لطفا
این رو ببینید و بیاید بهم بگید که واقعا قبول شدم، چون هنوزم منتظرم یه نفر بگه که یه اشتباه پیش اومده. مخصوصا که هیچ نوع اطلاعات دیگهای وجودنداره، فقط یه کلمه. به عین زنگ زدم، چون دوست اون هم شرکت کرده بود. گفتم فلانی قبول شد؟ گفت نه، خودم نتیجه رو براش چک کردم. گفتم چی نوشته بود؟ گفت نوشته بود که پذیرفته نشدید و کارنامه رو گذاشته بود.
وقتی مال من این نیست، قاعدتا یعنی قبول شدم دیگه، نه؟
بچه که بودم مامانجون یه شعر برام میخوند، میگفت:
آی قیز، کیمین قیزی سن؟
آلما دان قیرمیزی سن.
آلما ورم ییرسن؟
آدون مَنَ دیرسن؟*
تا جایی که بلدم یعنی،
آی دختر، تو دختر کی هستی؟
مثل سیب قرمزی.
بهت سیب بدم، میخوری؟
اسمتو به من میگی؟
خیلی شعر نازیه. من این شعرای این مدلی ترکی رو خیلی دوست دارم، بیشتر از شعرای همین مدلی فارسی یا انگلیسی. انگار خیلی قشنگتر و مهربونترن. اونا یه جوریان که انگار میخوان ادای بچهها رو در بیارن، اما شعرای ترکی این شکلی نیستن. حالا ممکنه این شعر فقط هم برای بچهها نباشهها، من که خبر ندارم.
کلا مامانجون خیلی تلاش کرد به ما ترکی و گیلکی یاد بده.
یه وقتایی همین جوری یه جملهای رو میگه و وقتی ما همینجوری نگاش میکنیم، میگه: گیلکی دانی؟ بعد ما هم میگیم نه، بعد مامانجون هم چند بار سرش رو ت میده و با خنده چند تا جمله دیگه میگه که ما هیچکدوم نمیفهمیم.
چی شد یاد این موضوع افتادم؟
دیشب فائزه میخواست یه جمله ترکی بگه، بلد نبود.
دونه دونه کلمههاشو پرسید و بعد با یه لهجه خیلی غلیظ ترکیبی ترکی_ژاپنی گفت:
بابا! یاستوق، آشاقه، یا یوخاره، بُذاروم؟*
میخواست بگه: بابا، بالشو بذارم بالا یا پایین؟
"گذاشتن" رو بلد نبود، گفت بُذاروم.
*اگه غلط املایی یا تلفظی داره بخشید، دیگه بلد نبودیم.
شبکه چهار ساعت هشت و بیست دقیقه، فیلمای قشنگی میذاره.
آنسوی ابرها
این رو اون شب با مامان و بابا دیدیم.
خیلی فیلم قشنگی بود.
مجید مجیدی توی هند فیلم رو ساخته و داستان یه پسریه به اسم امیر که وضع زندگی درست و حسابیای نداره. موادفروش خردهپاست، درواقع مواد رو از یکی از این گردنکلفتا میگیره و میبره تخس میکنه. طرف کلهگندههه پولشو نمیده و اینم پاپیش میشه و طرف لوش میده. پلیسا میریزن و امیر میتونه دم آخری خودش و دوستش رو نجاد بده، اما پلیسا میافتن دنبالش. امیر اینقدر میدوه تا میرسه به محل کار خواهرش که تا جایی که فهمیدم یه جایی شبیه رختشورخونه بود. خلاصه، خواهرش موادا رو قایم میکنه و معلوم میشه که یه شوهر دائمالخمر داشته که ازش جدا شده. فردای اون روز، خواهره میره بیرون. مواد رو سپرده بوده دست یکی از همکاراش، یه مردی که عاشقش بود. میره که از مرده پس بگیره مواد رو که مرده یهو قاطی میکنه که "تو فقط مال منی" و از این حرفا، درگیر میشن و خواهره با آجر میزنه تو سر مرده.
مرده میره تو کما و خواهره میافته زندان تا وقتی که مرده بتونه حرف بزنه و شهادت بده که کار خواهره دفاع از خود بوده.
دیگه بیشتر از این نمیگم که حالا خیلی هم اسپویل نشه.
من درکل خیلی دوستش داشتم. شخصیتای جالبی داشت که کارای غیرمنتظره میکردن یهو، داستانش هم خیلی قشنگ بود.
یه صحنه و دیالوگ خیلی تاثیرگذار داشت که خیلی دوستش داشتم.
خواهره تو زندان، با یه زن همسلولیه. زنه شوهرش رو کشته، چون کتکش میزده وآزارشون میداده و بعد خود زنه و پسر سه ماههش_به اسم چوتو_ میافتن زندان. زنه خیلی مریضه، آخرش هم میمیره. خواهر امیر خیلی چوتو رو دوست داره، هواشو داره. چوتو یه موش رو از تو زندان پیدا کرده و همبازیش اون موشهست که میره کنار دیوار بهش غذا میده.
اون صحنهای که میگفتم اینجاست، شبی که مادرش مرده بود.
خواهر امیر میره و میبینه چوتو همونطوری نشسته منتظر کنار دیوار. (دیالوگا رو دقیق دقیق یادم نیست)
_چوتو، دوستت کو؟
_رفته پیش مامانش.
_.
_منم میخوام برم پیش مامانم. مامانم کجاست؟
_مامانت تو آسمونه. از اونجا حواسش بهت هست. خدا اونو برده پیش خودش.
_من نمیخوام تو آسمون باشه، چرا خدا اونو برده؟
_چون دوستش داشته. حالا دیگه مامانت مریض نیست، دیگه درد نمیکشه. الان اون بالا نشسته، تو خود ماه.
_ماه؟ ماه چیه؟
_. فردا شب میبرمت تا ببینیش.
بعد میره و انگشتر طلایی که تو دستش گیر کرده بود موقع ورود به زندان و نتونسته بود درش بیاره رو میده به نگهبان اون بند تا این دو نفر رو حوالی نیمهشب، یواشکی ببره رو پشتبوم تا چوتو بتونه برای اولین بار ماه رو ببینه.
خدایا، فیلم خیلی قشنگی بود.
مامان میگفت توی بعضی کشورای دنیا، وقتی بچهی کوچیکی رو ش میبرن زندان یا بچهای توی زندان به دنیا میاد، مادرش اعدام میشه یا میمیره. اما اون بچه برای سالهای سال توی زندان میمونه، چون نه کسی اون رو به یاد داره و نه خودش تو همه زندگیش جایی بیرون زندان رو دیده.
از اونجایی که توی تلویزیون پخش شده، بعید میدونم
دانلودش اشکالی داشته باشه.
نجات لنینگراد
این رو هم دیشب نشون داد.
من اولاش رو ندیدم، از وسط دیدمش.
فکر کنم شد یکی از فیلمای موردعلاقهم.
یه جورایی من رو یاد دانکرک انداخت، ولی خب توی این فیلم تحرک خیلی بیشتر بود.
داستان درمورد جنگ جهانی دومه، و همونطور که از اسمش معلومه، توی روسیه اتفاق میافته.
از اونجایی که من دیدم، یه پسره بود که عضو پیادهنظام بود. قرار بود پیادهنظام، ملوانا و مردم عادی سوار یه لنج بشن و برن به یه منطقه امن. پسره نامزدشو(حالا دیگه من نمیدونم واقعا نامزدش بود یا چی، اینا گفتن نامزد ما هم ازشون میپذیریم) میبره طبقه پایین لنج و یه اتاق امن و خوب رو بهش میده، میگه همینجا بمون تا منم برم و با گروهم بیام و سوار شیم. پدر دختره هم متهم به جاسوسی آلمانهاست و از قضا کارآگاه مسئول پرونده پدرش هم تو همون لنجه و دنبال دختره.
پدر پسره، یکی از فرماندههاست. معلوم میشه که یه اتفاق بدی تو همون نزدیکی افتاده و نیرو و مهمات کمه و درنتیجه همه اینا، قرار میشه که پیادهنظام سوار لنج نشن و برن به منطقه جنگی. پدر پسره صداش میکنه و قضیه رو توضیح میده و بهش یونیفرم ملوانا رو میده بهش تا بپوشه و همراه بقیه سوار لنج بشه. پسره اول قبول نمیکنه، اما بعد میپوشه و سوار میشه. اینجا یه تیکه بریده شده و ما تا آخر فیلم نمیفهمیم چی شده که پسره قبول کرده سوار شه. از اونطرف دختره تا میفهمه که پیادهنظام داره میمونه، چمدونشو برمیداره و میخواد پیاده شه که پسره رو میبینه. بهش میگه خیلی ترسوئه و ازش متنفره و از این حرفا.
همینجوری میره جلو و ماجراهایی داره، تا اینکه دریا طوفانی میشه و قسمت زیر عرشه پرآب میشه و از اونطرف هواپیماهای آلمانی به لنجشون حمله میکنن و.
خلاصه که به نظر من از دیدنش ضرر نمیکنید. یه فیلم خیلی قشنگ و پر از تعلیق و دلهره.
وقتی داشت تموم میشد، جمله عنوان که بخشی از کتاب "درک یک پایان"ه، توی سرم تکرار میشد.
و فکر اینکه درواقع هیچکدومشون مقصر نبودن. سربازای آلمان، سربازای روسیه، انگلیس، آمریکا، ژاپن، هیچکدوم. همهشون فقط قربانی بودن، همین. تاریخ هر بار تکرار میشه و هر بار این آدمای کوچیک و بیگناهن که قربانی میشن، که کشته میشن، که از بین میرن. و تهش، آخر داستان، اون قدرتا سرجاشونن. اونایی که جنگ راه میندازن و اونایی که حرص میزنن برای قدرت چیزیشون نمیشه. یکیشون هم که بمیره یا بره، یکی دیگه جاش رو میگیره.
شیش سال تمام جنگیدن، کشورا رو دچار قحطی و بیماری و کشتار کردن و آخرش دریغ ازیه اینچ که به هرکدومشون اضافه بشه.
دانلود فیلم
یک. یه بار یه نفر بهم گفت: "سعی کن موبایلت، دفترت، قفسه کتابات و خلاصه همهچیت، جوری باشه که اگر امام زمان (عج) قرار بود بره سراغش، تو خیالت راحت راحت باشه."
یادم نیست که کی این حرف رو زد. شاید یکی از جلسات بسیج تابستون قبل هشتم بود که با کوردیلیا و ریحانه میرفتم. شایدم خانم سرمدی، معلم احکام کلاس سوم بود. نمیدونم خلاصه، یادم نیست که کی این حرف رو زد. ولی خیلی خوب یادمه که بعد از شنیدنش پوزخند زدم و چشمامو گردوندم و با خودم فکر کردم "چه خزعبلاتی!".
جدیدا اما خیلی به این مسئله فکر میکنم.
حالا نه وما امام زمان (عج)، هرکسی. یه وقتایی با خودم فکر میکنم که الان اگه حتی مامانم یا بابام بیاد و تبلت رو برداره، من آروم و ریلکسم؟
نه.
نشون به اون نشون که اون روز که بابا گفت اگه ممکنه تبلت رو بیار که من جزوههامو بریزم توش چون صفحهش بزرگتره، من داشتم سکته میکردم.
و خب میدونی، من جدیدا دیگه حتی نمیدونم که چه کاری درسته و چه کاری نه!
جدا نمیدونم.
چرا هیچکس یه معیار درست دست من نمیده؟ چرا همه میگن حرف عرف، دل خودت؟ خب کدوم عرف؟ من نمیدونم تو دل خودم چه خبره.
مثلا برای موسیقی، از هرکسی میپرسم میگه "موسیقیای اشکال داره که مخصوص مجالس لهو و لعب باشه". خب، تو مجالس لهو و لعب، چه موسیقیای پخش میشه؟ من که تو مجلس لهو و لعب شرکت نکردم که بدونم. بعضی آهنگا هستن که یه حس چندشآوری ازشون چکه میکنه. خب من اونا رو گوش نمیکنم، اما تکلیف بقیه چیه؟
میگم فیلم، میگن" دیدن فیلمی اشکال داره که باعث بشه دلت به گناه بیفته". استغفرالله، این که از قبلی هم سختتره رمزگشاییش!
من تازه این رو فهمیدم که دین آدما، اون چیزی نیست که توی فرما مینویسن. تازه فهمیدم که بیشتر از نصف دور و بریهام، اصلا به خدا اعتقاد ندارن، چه برسه به بقیه چیزا. توی بخش" ولاءها و ولایتها"ی مجموعه آثار شهید مطهری، گفته بود دوستی مسلمان با غیرمسلمان اشکالی نداره، به شرطی که با اونا صمیمیتر از مسلمونا نباشه و از اون طرف، حواسش باشه که به راه اونا کشیده نشه. خب الان من حتی نمیدونم کدوم یکی از دور و بریهام مسلمون هستن و کدوما نیستن که بخوام اصلا به این فکر کنم که چه رفتاری باهاشون داشته باشم! بحث بهتری و بدتری نیست، حس میکنم ممکنه همچین برداشتی بشه از حرفام. بحث فقط و فقط تفاوته، همین.
من اصلا بلد نیستم یه چیز کلی رو بچسبم و خودم تا تهش برم، میدونی؟ باید بهم جزء به جزء بگی، اول در کابینت سمت چپ بالا رو باز کن، فلان ظرف رو بردار، پیاز رو پوست بکن، بریز توی ظرف، روغن رو از توی کابینت سمت راست پایین بردار، زیر گاز رو روشن کن، روغن رو بریز تو ماهیتابه و بذار رو گاز تا گرم بشه، حالا پیاز رو بریز، حواست باشه که نسوزه، رنگش به طلایی این شکلی که رسید، خاموشش کن. اگه به من بگی "برو پیاز سرخ کن"، وایمیستم و نگات میکنم چون نمیدونم باید چه کار کنم. این اصلا ویژگی خوبی نیست! آدم نباید اینقدر متکی باشه به یه دستورالعمل دقیق!
دو. یکی از غمانگیزترین چیزا به نظر من، مکالماتیان که به زور دارن کش میان. چتایی که پرن از "آهان"، "آره"،" که اینطور" و غیره. لعنتی، خیلی غمانگیزن. انگار دارن همه زورشون رو میزنن که باهم ارتباط برقرار کنن، که ادامه بدن، اما نمیشه.
وقتی ایزابلا بعد از بعد از چند ماه؟ حتی آخرین باری که باهاش حرف زدم رو یادم نمیاد. احتمالا وقتی بود که فهمیدم فصل سهی سریال اومده و میخواستم ببینم اون دیدهتش یا نه. یادمه اون دفعه هم مکالمهمون در حد پنج جمله طول کشید. آره، بعد از شیش هفت ماه پیام میده و میبینم جفتمون میخوایم که مکالمه رو ادامه بدیم، اما دیگه عملا حرفی برای زدن نداریم، دیگه انگار چیز مشترکی بین ما وجود نداره.
نمیدونم چرا نسبت به این آدم چنین حس عجیبی رو دارم. نمیدونم چرا اینقدر ذهنم رو درگیر میکنه گاهی و حتی چرا بیشتر از بقیه دوستام تو خواب میبینمش! یه زمانی خیلی دوسش داشتم، بیشتر از همه بچههای اکیپمون. میدونستم که کوردیلیا و موانا منو خیلی دوست دارن، اما نمیتونستم پیش خودم اعتراف نکنم که فرد موردعلاقه من تو کل اون مدرسه، ایزابلاست. اما حسی که الان بهش دارم، دیگه علاقه نیست. نفرت هم نیست. یه حس تعجبه انگار بیشتر، نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه. انگار هر بار فکر میکنم که دیگه تو دنیای من همچین آدمی وجود نداره و هر بار که یه نشونه کوچیک ازش میبینم، فقط متعجب میشم، همین.
و خب این تقصیر اون نیست. تقصیر من هم نیست. مسئله فقط اینجاست که آدما عوض میشن و از چیزی که یه روزی بودهن، فاصله میگیرن.
همه مدتی که داشتم به این فکر میکردم که الان در جواب سوالش چی میتونم بگم، یه صدایی تو سرم میخوند
We used to be close, but people can go from people you know, to people you don't. And what hurts the most, is people can go from people you know to people you don't.
پ. ن. ببخشید اگر تا اینجا خوندید و حس میکنید وقتتون تلف شده.
این، سبزقباست. یه اسم دیگه زنبورخوار. از این پرندههایی که خیلی سریع بالبال میزنن و تو هوا زنبورا رو شکار میکنن. دلیل حاجآقا هم برای دادن این اسم به من، همون بود. شلوغکاریم و پرحرفیام.
تا امروز باید میگفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
اما از فردا میتونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
لطفا اون کاپ خبیثترین خواهر سال رو دستبهدست کنید برسه دست من.
امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمیشد بخریم، من یه چیز پکیدهای پختم.
مدتها بود دلش یه گیتار اسباببازی میخواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی.
یه وقتایی دلم براش میسوزه. خواهر بیخودی نصیبش شده. خیلی بیخود.
شاید آدم بدی نباشم، شاید دوست خوبی باشم، اما یه خواهر افتضاحم.
دلم برای این میسوزه که هی میگه من خیلی آبجی رو دوست دارم، اما من نمیتونم همین حرف رو بزنم. که هی میاد بوسم میکنه و بغلم میکنه، و من فقط نگاش میکنم. اولا میگفتم به خاطر اینه که من از ابراز علاقههای این مدلی بدم میاد. بوس کردن و چه میدونم، این چیزا. اما وقتی اون شب، ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهش بگم ببخشید که سرت داد زدم و دستت رو فشار دادم، فهمیدم که اوضاع وخیمتره. نمیدونم، شایدم از غروریه که همیشه ادعا میکردم اصلا ندارم. خیلی دلم میسوزه، اما تصمیمام برای خوب شدن دووم نمیارن. چون همین که کوچکترین رفتار رو اعصابی ازش میبینم، دیوانه میشم. همین که زبوندرازی میکنه، همین که لوس میشه. اه. خدا هدایتم کنه.
یه بار بچهتر بودیم. فکر کنم من ده سالم بود و اون سه سالش. یادم نیست چی شده بود، ولی هم از دست اون و هم از دست مامان بابام ناراحت بودم. مامان و بابا رفته بودن بیرون و فائزه نشسته بود رو راهپله. رفتم نشستم کنارش و کلی درمورد این حرف زدم که چهطور مامان و بابا دیگه دوستش ندارن و رفتن یه خونه براش پیدا کنن چون دیگه نمیخوان ببیننش. اینقدر حرف زدم و قصه بافتم که خودم داشت باورم میشد. اونم هی میگفت نه، داری دروغ میگی، مامان و بابا منو دوست دارن، خودشون گفتن. منم سرمو ت میدادم و میگفتم که دروغ میگفتن چون نمیخواستن دلت بشکنه، اما دیگه ازت خسته شدن. تو که نبودی، من قبل تو اینجا بودم. نقشهم یواشیواش داشت نتیجه میداد_به خیال خودم، یا شاید هم واقعا، چه میدونم_که مامان و بابا برگشتن و تیرم به سنگ خورد.
شاید خودش یادش نباشه، اما من هروقت یادش میافتم به این فکر میکنم که آخه اون چه کار خبیثانهای بود که من کردم؟ چی با خودم فکر میکردم که اون حرفا رو زدم؟ نگفتم یهو باورش میشه؟ البته قصدم همین بود.
و باید خواننده خیلی طولانیمدتم باشید که بدونید این اولین و آخرین
بلایی نبوده که من سر این بچه آوردم.
+گفت میای بریم تو حیاط باهم قدم بزنیم و خوشی کنیم؟ رفتیم. اسکیت پوشید. گفت دستمو بگیر، مثل اینکه باهم دوستیم. گفتم من هیچوقت دست دوستامو نمیگیرم. خورد تو ذوقش. دستشو گرفتم و تو همون فسقله حیاط یه ذره رفتیم و اومدیم.
پ. ن. چالش سی روز موسیقی هم تموم شد، از امروز یه چالش جدید رو شروع کردم. اگه دوست داشتید به اون بالا سر بزنید.
یک. همه کتابهایی که میخوام رو بخونم.
دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =))
سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید میدونم بشه. اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگیش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش.)
چهار. یه کتابفروشی بزنم.
پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطهم با بچههای بالای سه سال و زیر دوازده سال خوب شده بود. چند تا بچه کوچیک و نوزاد.
شش. یه کتاب بنویسم. اونقدرا برام مهم نیست که چاپ بشه، یا مورد تقدیر و تحسین و غیره قرار بگیره. صد البته خوشحال میشم اگر این اتفاق بیفته، اما مهمتر از اون برام اینه که بالاخره تمومش کنم و چیزی باشه که خودم پیش خودم، بهش افتخار کنم و چند وقت که از نوشتنش گذشت، با خوندنش از خودم بدم نیاد.
هفت. فرانسوی، ترکی و عربی رو یاد بگیرم و یاد بگیرم که ساز بزنم.
هشت. یه جوری بمیرم که دیگه نماز قضا نداشته باشم اون موقع.
نه. مترجم یا/و مدرس یه زبان خارجی بشم.
ده. تا وقتی زندهم، پر شدن جای علامتای سوالش رو با اعداد نبینم. (توضیح بیشتری ارائه نمیشه)
ممنون از
رفیق نیمهراه برای دعوتش. =)
واقعا نمیخوام معذوریت ایجاد کنم برای کسی به طور خاص، پس همین که این پست رو دارید میخونید یعنی دعوتید، بسمالله!
تا امروز باید میگفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
اما از فردا میتونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچههای دو ساله هرچی میشه گریه میکنی!
لطفا اون کاپ خبیثترین خواهر سال رو دستبهدست کنید برسه دست من.
امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمیشد بخریم، من یه چیز پکیدهای پختم.
مدتها بود دلش یه گیتار اسباببازی میخواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی.
یه وقتایی دلم براش میسوزه. خواهر بیخودی نصیبش شده. خیلی بیخود.
شاید آدم بدی نباشم، شاید دوست خوبی باشم، اما یه خواهر افتضاحم.
دلم برای این میسوزه که هی میگه من خیلی آبجی رو دوست دارم، اما من نمیتونم همین حرف رو بزنم. که هی میاد بوسم میکنه و بغلم میکنه، و من فقط نگاش میکنم. اولا میگفتم به خاطر اینه که من از ابراز علاقههای این مدلی بدم میاد. بوس کردن و چه میدونم، این چیزا. اما وقتی اون شب، ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهش بگم ببخشید که سرت داد زدم و دستت رو فشار دادم، فهمیدم که اوضاع وخیمتره. نمیدونم، شایدم از غروریه که همیشه ادعا میکردم اصلا ندارم. خیلی دلم میسوزه، اما تصمیمام برای خوب شدن دووم نمیارن. چون همین که کوچکترین رفتار رو اعصابی ازش میبینم، دیوانه میشم. همین که زبوندرازی میکنه، همین که لوس میشه. اه. خدا هدایتم کنه.
یه بار بچهتر بودیم. فکر کنم من ده سالم بود و اون سه سالش. یادم نیست چی شده بود، ولی هم از دست اون و هم از دست مامان بابام ناراحت بودم. مامان و بابا رفته بودن بیرون و فائزه نشسته بود رو راهپله. رفتم نشستم کنارش و کلی درمورد این حرف زدم که چهطور مامان و بابا دیگه دوستش ندارن و رفتن یه خونه براش پیدا کنن چون دیگه نمیخوان ببیننش. اینقدر حرف زدم و قصه بافتم که خودم داشت باورم میشد. اونم هی میگفت نه، داری دروغ میگی، مامان و بابا منو دوست دارن، خودشون گفتن. منم سرمو ت میدادم و میگفتم که دروغ میگفتن چون نمیخواستن دلت بشکنه، اما دیگه ازت خسته شدن. تو که نبودی، من قبل تو اینجا بودم. نقشهم یواشیواش داشت نتیجه میداد_به خیال خودم، یا شاید هم واقعا، چه میدونم_که مامان و بابا برگشتن و تیرم به سنگ خورد.
شاید خودش یادش نباشه، اما من هروقت یادش میافتم به این فکر میکنم که آخه اون چه کار خبیثانهای بود که من کردم؟ چی با خودم فکر میکردم که اون حرفا رو زدم؟ نگفتم یهو باورش میشه؟ البته قصدم همین بود.
و باید خواننده خیلی طولانیمدتم باشید که بدونید این اولین و آخرین
بلایی نبوده که من سر این بچه آوردم.
+گفت میای بریم تو حیاط باهم قدم بزنیم و خوشی کنیم؟ رفتیم. اسکیت پوشید. گفت دستمو بگیر، مثل اینکه باهم دوستیم. گفتم من هیچوقت دست دوستامو نمیگیرم. خورد تو ذوقش. دستشو گرفتم و تو همون فسقله حیاط یه ذره رفتیم و اومدیم.
پ. ن. چالش سی روز موسیقی هم تموم شد، از امروز یه چالش جدید رو شروع کردم. اگه دوست داشتید به اون بالا سر بزنید.
بعدا نوشت. بچهها.
من واقعا بعد از نوشتن این پست متنبه شدم و رفتم به کارای زشتم فکر کردم و حسابی حالم بد شد و ناراحت شدم از دست خودم.
دعا کنید متنبه بمونم.
راست میگن که نوشتن تاثیرش بیشتره همیشه.
یک. تابستون بود و با عین داشتیم النور و پارک میخوندیم. من خندیدم و به شوخی گفتم: "نگاه کن تو رو خدا، ما خونهمون هم طبقه اوله، هیچکس نمیتونه سنگریزه بزنه به شیشهمون که بریم دم پنجره."
اون گفت: "ما چی؟ ما که طبقه پنجمیم، گربه هم پاش به اون بالا نمیرسه!"
دو. اون شب که دلم تنگ شده بود، واقعا نیاز داشتم که ماه رو ببینم، اما پیدا نیست از اینجا.
سه. دیشب نتونستم ابرماه رو ببینم. اصلا نمیدونم اینجا هم قابلرویت بود یا نه. نه از حیاط اینوریه معلوم بود و نه از اونوریه.
چهار. حالا امشب، تو تلویزیون مردم رو نشون میده که از پنجره پرچم آوردن بیرون و شادی میکنن و غیره. اینم کنسل شد. :/
اینور دیوار، اونور دیوار.
عیدتون مبارک! ^-^
سلام هیک عزیزم
امیدوارم خوب باشی.
من؟ من خوبم، گمان میکنم خوبم. خوبم. کمی خستهام فقط.
دلم برای نامه نوشتن برایت تنگ شده بود. دلم برای خودت هم تنگ شده هیک. دلم اینقدر تنگ و کوچک شده که دیگر دیده نمیشود، انگار که نیست. شده مثل there's a hollow in my chest, and you can take whatever's left.
هیک؟
من دلم میخواهد با تو حرف بزنم، اما نمیدانم چه باید بگویم.
من دلم میخواهد درمورد همهچیز با تو حرف بزنم.
درمورد اینکه استرس از جانم بیرون نمیرود. انگار افتادهام توی باتلاق و هی فروتر میروم. انگار یک غول خاکستری سایه کریهش را روی سرم انداخته و رهایم نمیکند.
درمورد اینکه خستهام. خیلی خستهام هیک. من نباید اینهمه خسته باشم، مگر چه کار میکنم آخر؟ هیچ کار. هیچ کاری نمیکنم اما خستهام. درسهایم روی هم تلنبار شده و هرچه میدوم نمیرسم. امروز صد تا برگه صحیح کردهام و هنوز سی چهل تا مانده. خاله میگوید معلمهایتان برای چه حقوق میگیرند اگر همه کارها را شما میکنید؟ گفتم نمیدانم. دیگر نمیخواهم ادامه بدهم این وضعیت را.
درمورد اینکه. خسته نمیشوی از شنیدن چرتوپرتهای من؟ اعصابت بهم نمیریزد؟
عزیزم. اه. چرا کلمهای بهجای عزیزم ندارم که همین معنی را برساند؟ عزیزم خیلی عادی و خیلی. خیلی رندوم است. تو که عزیزم نیستی، تو باید یک چیز دیگر باشی. گشتم، اما کلمهها کافی نیستند. حالا که کلمهای نیست چه کنم؟
هیک، میترسم. میترسم کابوسها برگردند. نکند دارند برمیگردند؟ دوباره آسانسور، دوباره ی، دوباره "من که گوشوراه طلا ندارم، به خدا همهش بدله"! دوباره "مامان من دیگه نمیخوام بیام اینجا" و شکستن بغض. دوباره از دور دیدنت و از دور دیدنت. از دور.
شبها که همه میروند بخوابند، بیدار میمانم و ظرفها را میشورم. یا شاید هم میشویم.؟ نمیدانم، اهمیت دارد؟ بیدار میمانم و ظرفها را شوشته میکنم اصلا. بعد همهجا ساکت است. بعد هدفون را میگذارم توی گوشم و آهنگها را میگذارم روی شافل. بعد هر ده ثانیه، سنگینی نگاهی را روی کمرم حس میکنم و برمیگردم. بعد گاهی درس میخوانم و گاهی فیلم میبینم. فیلم جدید که ندارم، همان قبلیها. یک دلیلش هم این است که نمیخواهم خیلی ذهنم را درگیر کنم. بعد برنامه روز بعدم را مینویسم و دلم میخواهد از اینهمه کار فقط بنشینم و گریه کنم. نه از روی ناراحتی، از روی استیصال!
هیک، مردم چهطور روزی هفده ساعت درس میخوانند؟ من خیلی خیلی تلاش میکنم و میرسانم به چهار و بعد عملا بیهوش میشوم. مغزم خاموش میشود انگار، دیگر اصلا نمیکشد. امروز حتی یک کلمه هم درس نخواندم. آهان، البته به جز نیم ساعت اقتصاد! چرا من آدم نمیشوم هیک؟ چرا دوباره دقیقا سی ثانیه مانده به شروع امتحان دست به دامن آناهیتا میشوم که "امتحان از کدوم درسه؟"
عذاب وجدان دارم. همهش حس میکنم برگهها را اشتباه صحیح کردهام و حالا حق مردم افتاده گردنم. به خاطر همین حسش است که معمولا سعی میکنم قبولش نکنم. حالا شلوغش کردهام دیگر، نه؟ چهار تا دانه برگه است دیگر، نمیمیری که حالا! یکطوری "برگه برگه" میکند انگار کنکور سراسریست! یکجوری حرف از مسئولیت و مشغله میزند انگار استاد دانشگاه هاروارد است! غافل از اینکه یک سولویگ ساده است، همین. یک سولویگ خیلی ساده که امروز اولین حقالتالیف زندگیاش را گرفته و سعی میکند به این توجه نکند که خیلی خیلی کم است.
هعی.
بروم سراغ برگههای فنون.
خوب باشی عزیزم. (باز هم این کلمه!)
دوستدار همیشگیات
سولویگ
این پست رو هلن چند روز پیش گذاشته بود و من رو هم به چالش دعوت کرده بود، اما نمیدونم چرا پست رو کلا ندیده بودم و ستارهش هم برام روشن نشده بود!
قراره چند تا از کتابای خوبی که این اواخر خوندیم رو معرفی کنیم.
اگر بخوام کتابایی که این اواخر مشغول خوندنشون بودم رو نام ببرم، باید بگم: مبانی نقشهخوانی، آبوهوای ایران، ژئومورفولوژی دینامیک و برنامهریزی شهرهای جدید. =)
پس میریم برای دوران پیش از اینا.
مطلقا تقریبا
خیلی خیلی کتاب قشنگی بود!
از لیزا گراف قبلا کتاب چتر تابستان رو خونده بودم و از خوندن اون هم خیلی لذت بردم. به همین خاطر هم با دیدن اسم نویسنده، تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم.
علاوه بر اون، اولین کتابی بود که از طاقچه خوندم و حسابی ذوق داشتم که همه بخشای موردعلاقهم رو هایلایت کنم و علامت بزنم. :دی
داستان پسریه به اسم آلبی، که خیلی توی مدرسه مشکل داره و به همین خاطر هم تحقیر میشه. چند تا مدرسه عوض کرده و امیدواره تو این جدیده بتونه دووم بیاره. یه پرستار براش میگیرن، به اسم کالیستا که خیلی ماه و همهچیز تمومه. و حالا ماجراهایی که پیش میاد و.
داشتم به دوستم میگفتم که کالیستا آدمیه که گاهی آرزو میکنم کاش بودم. آدمی که هرچی هم بشه ادامه میده، پر از انرژی مثبته و برای خودش یه رنگینکمونه و این رو به بقیه هم انتقال میده.
اون گفت ولی کالیستا برای من آدمیه که دوست دارم تو زندگیم داشته باشم. امیدوارم کالیستات رو پیدا کنی. =)
اینم چند تا از بخشای موردعلاقهم. =))
شهرهای گمشده
داستان یه دختر ایرانیه که توی آمریکا زندگی میکنه و برای یه سرویس. یه جورایی جاسوسی کار میکنه.
راستش من تا آخر کتاب نتونستم متوجه بشم که بالاخره این دختر مسلمونه یا نه، گوشیش اذان میگفت، خودش نماز میخوند، اما از اونور هم براش مهم نبود که. اینو نمیگم، اسپویل میشه داستان.
کتاب خیلی ی بود، من یه سری جاهاش رو کلا نفهمیدم.
مامان گفت تو چه جوری این رو این قدر سریع تموم کردی؟ این فصل دو روزه من رو مشغول کرده. گفتم کاری نداره که، من خیلی توی اون فصل کنکاش نکردم که دقیق دقیق بفهممش. دو تا فصل رو همین طوری یه کم سرسری خوندم، اما بقیهش به نظرم روون بود.
یکی از چیزایی که درموردش دوست داشتم، این بود که اسم تک تک مکانهایی که محیا_همون دختری که شخصیت اصلیه_یا اطرافیانش به اونجا میرفتن رو آورده بود. من جزئیات دست و پاگیر رو دوست ندارم، اما چه درمورد کتابهای تالیفی و چه ترجمهی رئال، خوشم میاد که اسم مکانها گفته بشه. این طوری خیلی بیشتر خودم رو به شخصیتها نزدیک حس میکنم، انگار که دارم کنارشون راه میرم.
در کل داستان رو دوست داشتم، جالب بود.
و.
بخشی ازش انتخاب نکردم.
این مرد از همان موقع بوی مرگ میداد
شاید ریویویی که برای این کتاب تو گودریدز نوشتم رو خونده باشید.
به نظرم داستان جذابی بود، با تغییر مداوم راوی، زاویه دید، مکان و زمان. اولاش گیجکننده بود، اما خیلی هم جذاب.
داستان دختر یه سرهنگ زمان پهلویه که برخلاف خواسته خانوادهش با یه پسر آس و پاس آبادانی ازدواج میکنه و بعد از یه مدت میفهمه که تو چه هچلی افتاده.
یکی از نکات جذابش این بود که خود نویسنده هم توی داستان حضور داشت!
این هم رگههایی از ت داشت، اما خب بیشتر بحث سر تهای همون زمان پهلوی بود. حالا گارد نگیرید که فکر کنید مخالفه و اینا حتما، یه سری شون وطنپرست دوآتیشه بودن و سرسپرده سر تا ته خاندان پهلوی.
از این کتاب هم بخش خاصی رو انتخاب نکردم.
ناتور دشت
دیگه این کتاب که به توضیح احتیاج نداره.
من با ترس و لرز رفتم سراغش، اما ازش خوشم اومد. جالب بود به نظرم.
تازه تمومش کرده بودم و گذاشته بودمش تو کتابخونه که دیدم رو میزه، و بعد کاشف به عمل اومد که مامان میخواد بشینه بخوندش! خدا رو شکر که نخونده هنوز، اصلا دلم نمیخواست. میدونی خب مثل این میمونه که بشینی با مامانت فیلم سانسورنشده ببینی. این پسره هولدن هم که نه دهنش چاک و بست داشت و نه رفتارش به آدمیزاد رفته بود. واقعا همینم مونده بود.
این کتاب هم ایضا. بعضی اظهارنظرهای هولدن رو دوست داشتم، اما خب.
I was here
داستان دختریه به اسم کودی که برای یه مدت طولانی با یه دختر دیگه به اسم مگ دوسته. خیلی باهم صمیمیان و کودی فکر میکنه همهچیز رو درمود مگ میدونه، تا اینکه مگ تنهایی توی متل یه شیشه ماده شوینده خیلی کمیاب و قوی رو سر میکشه و خلاصه تمام.
اینجاست که کودی شروع میکنه به گشتن و یواشیواش میفهمه که هیچچیز درمورد بهترین دوستش نمی دونسته.
من رو به فکر واداشت.
واقعا چهقدر آدمایی که فکر میکنیم میشناسیم رو میشناسیم؟
گاهی شاید هیچی.
کتاب جالبی بود، ازش خوشم اومد.
راشومون
بعد از دیدن بانگو، این کتاب رو با دوری از کتابخونه مدرسه یدیم. حالا ی هم که نه، یواشکی برداشتیم. اصلا آقا برداشتیم! خب تقصیر ما چیه که کتابخونه مدرسه نه در و پیکر داره و نه کتابدار؟
آره خلاصه، به سختی نصفش رو خوندم و بعدش دیگه نتونستم. مدل من نبود، من با این سبک حال نمیکنم. گذاشتمش کنار و دیگه نخوندم.
ولی یکی دو تا از داستاناش رو خیلی دوست داشتم.
یه داستان داشت، پرده دوزخ. خیلی وحشیانه بود، اما جالب هم بود.
پرده دوزخ درمورد یه نقاش خیلی ماهره که دختری داره که خیلی دوستش داره. یه روز پادشاه به این نقاش میگه یه پرده از دوزخ نقاشی کنه و نتیجه کار، پردهای می شه که هر بینندهای رو به خودش میخکوب میکنه و تنش رو میلرزونه. پرندههای گوشتخوار، آدمای درحال سوختن. یواشیواش که داستان رو میخونی، میفهمی که اون نقاش چه طور از شاگردای بیچارهش به عنوان مدل استفاده کرده. مثلا یه پرنده گوشتخوار رو انداخته دنبال یکی از شاگرداش و خیلی ریلکس از این صحنهها اتود زده. پایان داستان دلخراشترین و وحشتناکترین بخششه، که نمیدونی الان بگی "آهان، حقته!" یا بگی "وای، الهی بمیرم.".
یکی از چیزایی که درمورد نثر آکوتاگاوا دوست نداشتم، این نگاه تمسخرآمیزش نسبت به مسیحیت بود. نمی دونم، آزارم داد.
خب، اگر من رو ول کنید، دونه به دونه کتابایی که تا الان خوندم رو اینجا تشریح میکنم! اما خب دیگه بسه، هم من کار و زندگی دارم و هم شما.
ممنون از هلن بابت دعوتش، و شماهایی که این پست رو میخونید هم دعوتید که بنویسید! =)
همیشه توی کتابها میخواندم، اینکه فلانی چشمهایش پر از عشق بود، پر از نفرت، پر از غم.
هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم که در نگاه آدمها چیست.
اما این روزها، گاهی سرم را بلند میکنم و بابا را میبینم که نگاهم میکند. با یک لبخند آرام و چشمهایی که میتوانم حدس بزنم پر از. غم هستند. نمیدانم چرا، نمیدانم چرا اینطور با غم نگاهم میکند.
آن شب گفتم: "بابا، اینجوری که نگاهم میکنی میترسم. یه جوری نگاهم میکنی انگار قراره بمیرم، یا." حرفم را خوردم. الان هم نمیخواهم تکرارش کنم، فکر مسخرهای بود.
آن شب هم فقط خندید.
دلم میخواهد راز این نگاهها را بفهمم.
میدانی، تازه فهمیدهام که چهقدر شبیه بابا هستم. همهچیزم خیلی بیشتر از اینکه شبیه مامان باشد، شبیه باباست. فائزه شبیه مامان و مامانجون است و من شبیه بابا و بعد از او، عمه.
آن شب که نشستم پای حرفهایش بیشتر مطمئن شدم.
اینکه هردویمان اینقدر غرق گذشتهمان هستیم. مامان هیچوقت حاضر نیست به روزهای قدیمش برگردد، و من به او حق میدهم. من هم جای او بودم دلم نمیخواست به آن سالها برگردم. اما بابا همیشه وقتی روستا وسط میآید، دلش پر میزند. من هم گاهی گذشته را ترجیح میدهم، گاهی.
مامان خوب میتواند احساساتش را مخفی کند، خیلی خوب. سالها میگذرد و تو چیزی نمیفهمی. اما بابا اینطور نیست. ناراحت که باشد، همه میفهمند و حال همه گرفته میشود. وقتی دلش برای مادرجون و حاجآقا تنگ میشود، وقتی روزها میگذرد و نمیتوانیم برویم روستا، میبینم که وقتی صدایشان را از پشت تلفن میشنود چهطور چشمهایش خیس میشوند.
حتی همین شگیام، همین حواسپرتیام همه به بابا رفته. مامان هیچوقت چیزی را فراموش نمیکند، هیچوقت.
یک روزهایی میایستادم جلوی آینه و برای خودم میخواندم: "بانو جان، فرفریموی غزلساز منی!". به یاد روزهای کلاس هشتم که خانم الف، معلم پرورشیمان، زنگتفریحها "بانو جان" میگذاشت و بعد از مدتی دیگر هیچکدام نمیتوانستیم تحملش کنیم.
دیگر موهایم فرفری نیست. حداقل برای مدتی. کوتاهتر از آن است که هیچ فری بتواند خود نشان دهد.
یک بار هم که شده در زندگیتان، باید خودتان قیچی را بردارید و موهایتان را قیچی کنید. کیفی که دارد قابل توضیح نیست. بعد هم همین بابا جان آمد و با ماشین صاف و صوفش کرد.
عمو میگفت اشکال دارد انگار. یعنی دفعه پیش داشتم میگفتم که دوست دارم یک بار کلهام را از ته بتراشم و کچل شوم، عمو گفت اگر قیافهات طوری باشد که کسی ببیند و با یک پسر اشتباهت بگیرد، اشکال دارد. بعدش اضافه کرد "حالا تو که گوشواره داری البته" و من همان یک جمله را چسبیدم و اصرار کردم که توی این مدت قرنطینه که کسی قرار نیست من را ببیند! سخت بود، اما راضیشان کردم و حالا بابا هر وقت نگاهم میکند، میخندد و دستی به سرم میکشد و میگوید: "چهطوری پسرم؟". حالا میتوانم خنده را در نگاهش ببینم، در چشمهایش، اما هنوز هم گاهی عجیب و غریب نگاهم میکند و هنوز نمیدانم چرا.
چند وقت پیش free bird توی
این پست انیمیشن Klaus رو معرفی کرد.
اون روز که فائزه گفت براش فیلم و انیمیشن دانلود کنم و یه لیست ردیف کرد از فیلمایی که تا الان هزار بار دیده بود، بهش کلاوس رو نشون دادم و گفتم میخوای اینو بگیرم؟ با کلی تردید قبول کرد.
از اون روز دوباره بازی کثیف "من هر روز و به مدت دو سال این فیلم رو میبینم تا وقتی که همه شما تمام دیالوگهاش رو حفظ بشید و حال همه ازش بهم بخوره" رو شروع کرده.
ولی بهتون پیشنهاد میکنم که ببینیدش، یه انیمیشن خیلی قشنگ و بامزه، پر از امید و قشنگی.
تاکید میکنم که حتما دوبلهش رو ببینید چون بامزگی رو چندین برابر کرده بود. دوبلهش هم بهروز بود، مثلا یه جاش جسپر میگفت: "حتی با بنزین سه تومنی مردم دست از مسافرت برنمیدارن. از اون طرف انگار تو این گرونیا همه بیشتر میرن مهمونی، مردم خل شدن زده به سرشون!"
داستان تبدیل شدن بابانوئل، به بابانوئله. اینقدر موقع دیدنش خندیدیم و ذوق کردیم از قشنگیش که نگو.
جسپر که شخصیت اصلیه، یه پستچیه. در واقع یه پسر لوس و پولدار، که پدرش به عنوان پستچی فرستادهتش به یه جزیره دورافتاده و سرد و وحشتناک تا یه ذره آدم بشه و بهش میگه یه سال وقت داره تا ششهزار تا نامه رو به اسم خودش مهر کنه و از اون جزیره ارسال کنه تا بتونه به زندگی سادهش برگرده. وقتی جسپر به اون جزیره_اسمیرنزبرگ_میرسه، میبینه که جزیره از دو تا قبیله تشکلی شده که از همون اول اول دنیا، باهم دشمن بودن. هیچکس هم نامهای برای ارسال کردن نداره.
شخصیتای دوستداشتنی و نازی داره. مخصوصا بچهها خیلی کوچولو و خوردنیان!
جدا از داستان جالبش، مدل گرافیک و انیمیشنش هم خیلی جذابه. من این طرح و این نوع رو ترجیح میدم به مدلی که پیکسار و دیزنی استفاده میکنن. (اسم هیچکدوم رو بلد نیستم و حتی نمیدونم که اصلا بهشون میگن "مدل" یا نه.)
موسیقی متنش هم جالب بود. یهجاش جسپر میره با یه بچههه حرف میزنه و تهدیدش میکنه_بیشتر توضیح نمیدم که اسپویل نشه_و وقتی داره برمیگرده، آهنگ پسزمینه داره میگه: "that's what you get when you mess with the postman!"
خلاصه پیشنهاد میکنم از دستش ندید.
دانلود. (مطمئن نیستم دوبلهش همونی باشه که من دیدم)
این دومی، اسمش هست twelve suecidal teens.
توی سایتهای فارسی، ترجمه کردن "خودکشی دوازده نوجوان"، البته این ترجمه غلطه. سوئسایدال، یعنی فردی که تمایل به خودکشی داره. یعنی دوازده نوجوان که تمایل به خودکشی دارن. جالب اینه که من یه خرده گشتم و معادلی برای این کلمه توی فارسی پیدا نکردم. یعنی معادلای جالب و خوشآهنگی نبودن، مثلا خودکشیگرا!
داستان فیلم از جایی شروع میشه که میفهمیم یه وبسایت ساخته شده و دوازده تا نوجوون در اون ثبتنام کردن. یه سری اطلاعات سری درمورد یه بیمارستان متروک به اونها داده شده تا در یه روز و ساعت خاص، خودشون رو به اون بیمارستان برسونن و دستجمعی خودشون رو بکشن. کسایی که از زندگیشون خسته شدن.
اولش برام خستهکننده بود. ریتم آروم و کندی که حوصلهم رو سر برد و چند جا زدمش جلو، اما به شما پیشنهاد میکنم که این کار رو نکنید، چون نکتههای مهمی از همون اول فیلم و لابلای جزئیات حوصلهسربر نشون داده میشن.
اینطوری نیست که من بخوام خودم رو بکشم یا چیزی، اما فکر میکنم اگر اگر اگررررر یه روزی به فکر این کار بیفتم، دلیلم مشابه دلیل آنری خواهد بود، شماره هفت.
درکل شخصیتهاش برام جالب بودن. از رفتاراشون، قیافهشون، دلیلشون برای تصمیم به ادامه ندادن زندگی. خوشم اومد.
شماره سه، اون دختر موصورتی، به نظرم از آدماییه که هر روز دور و برمون میبینیم. دلم واسهشون میسوزه. من دست برداشتم از فکر کردن به این که من بهترم از بقیه، چون به موسیقی پاپ ایرانی گوش نمیکنم. تازه چند روزه به این نتیجه رسیدم، و دیگه اینطوری بهش فکر نمیکنم.اما خب هنوز دلم برای آدمایی مثل شماره سه میسوزه. آدمایی اینقدر. اینقدر سطحی. تا این حد غرق شدن تو عشق کسی که نمیدونه تو وجود داری، اونم این مدلی. هیچوقت درکش نکردم. همیشه برام غریبه و خب، احمقانه بوده.
ولی دیدن این فیلم هم پیشنهاد میشه.
دانلود
پ. ن. اگر بخواید، جفت این فیلمها توی فیلیمو موجود هستن و میتونید از اونجا ببینیدشون.
The origin of love
اولین بار که این آهنگ رو شنیدم، خیلی به نظرم چندشآور و وحشتناک اومد. اما بعدش که یکی دو بار دیگه گوش دادم، واقعا ازش خوشم اومد.
این رو قبلا شنیده بودم؛ که بعضیا (تا جایی که یادمه تو یونان باستان) میگفتن فلسفه اینکه ما میگیم مثلا "نیمه گمشده"، اینه که ما درواقع مثل دو تا آدمی که بههم چسبیدن آفریده شده بودیم. اما از یه جایی به بعد، از هم جدا شدیم و از همون موقع به بعد، هرکس داره دنبال نیمه گمشده خودش میگرده تا دوباره کامل بشه.
این آهنگ داره به تفصیل، داستان پیدایش عشق رو میگه.
میگه اون اول، زمین صاف بود و ابرا از آتیش درست شده بودن و کوهها حتی از آسمون هم بلندتر بودن. آدمایی که اون موقع رو زمین زندگی میکردن، چهار تا دست داشتن، چهار تا پا و دو تا صورت روی یه سر.
سه تا جنسیت وجود داشته، بچههای خورشید که عین دو تا مرد بودن که بههم وصل شده باشن. بچههای زمین، که دو تا دختر بودن که بههم وصل شده باشن. و سومین جنسیت، بچههای ماه بودن که مثل چنگالی بودن که به یه قاشق گیر کرده باشه. اونا بخشیشون خورشید بود، بخشی زمین، بخشی دختر و بخشی پسر.**
اینا داشتن زندگیشون رو میکردن، تا یه روزی که خدایان از قدرت و نافرمانی آدما به ستوه میان و میترسن. (اینجای آهنگ خیلی حماسی بود، خوشم اومد XP) ثور* میگه من با پتکم دخل همهشون رو میارم، همونطور که غولها رو کشتم. زئوس* میگه نه، بذار من با رعدوبرقام برم سراغشون. از وسط نصفشون میکنم، همونطور که دست و پای والها رو قطع کردم و دایناسورا رو به مارمولک تبدیل کردم. بعد یه خندهای میکنه و یه عالمه آتیش و رعدوبرق درخشان از آسمون میباره، و بچههای زمین و ماه و خورشید رو از وسط به دو نصف تقسیم میکنه.
بعد یه خدای هندی پیدا میشه و زخما رو میدوزه، به شکل یه حفره روی شکممون تا یادمون باشه که به خاطر قلدربازیهامون چه بهایی پرداختیم.
بعد اوسایرس* و خدایان رود نیل، یه طوفان و و سیل عجیب راه میندازن تا ما رو متفرق کنن. و اگر آدمهای خوبی نباشیم و باز هم بخوایم برای خدایان شاخ و شونه بکشیم، اونا دوباره ما رو نصف میکنن. و این دفعه مجبور میشیم که روی یه پا راه بریم و با یه چشم به دور و برمون نگاه کنیم.
این تیکه آهنگ رو خیلی دوست دارم که میگه دفعه پیش که من تو رو دیدم، ما فقط از هم جدا شدیم. یه چیزی تو وجود تو برای من خیلی آشنا بود، اما نتونستم بفهمم چی، چون روی صورتت پر از خون بود و من توی چشمم خون داشتم.
بعد میگه که حالا ما این دردی که به طرف هم میکشوندمون رو عشق میخونیم، همدیگه رو بغل میکنیم و سعی میکنیم که دوباره یکی بشیم و.
آرایه حسن تعلیل، یکی از آرایههای موردعلاقه منه. اینکه بگیم فلان چیز اینطوری شده، به این دلیل و.
همه اینا رو گفتم، چون به نظرم داستان جالبی بود، درحد یه افسانه. نه اینکه من واقعا به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشم، فقط هم از آهنگ، و هم از داستان پشتش خوشم اومد و دلم خواست که با شما هم به اشتراک بذارمش.
متن آهنگ رو میتونید از
اینجا بخونید.
*اگر مارولفن باشید، احتمالا
ثور رو میشناسید. محبوبترین ایزد اسکاندیناوی، ایزد آذرخش. پسر اودین و فریگ. پتکش، میولنیر هم خیلی معروفه.
زئوس رو هم اگر پرسی جکسون خونده باشید، احتمالا به خوبی میشناسید. راس خدایان یونان باستان، اون هم ایزد آذرخش بوده.
اوسایرس هم یکی از معروفترین اساطیر و ایزدان مصری بوده. ایزد مرگ و جهان زیرین. البته تو ویکیپدیا، به اسم ازیریس ثبت شده، و احتمالا تو فارسی همینطوری گفته میشه.
**سرچ که کردم، متوجه شدم الان به مبتلایان بیماری
گزرودرما پیگمنتوزوم هم میگن بچههای ماه. یه بیماری پوستی نادره.
_دوباره بارون شد و تو شالوکلاه کردی؟ کجا میری؟ سرما میخوری بدبخت، بیا بشین تو. چی؟ داری میری کجا؟ خب برگا سبزن که سبزن، بله میدونم قشنگه سبزیشون، میدونم الان تازهن، خب وایسا بعد بارون برو نگاشون کن! نمیریزن که تو این چند ساعت. من که میدونم. آهان.
سراغ اون؟ خب. میخوای. چیزه یعنی. میخوای نری؟ آخه. نه خب، اگر هم میخوای برو. میگم شاید رفته باشه مسافرت، شاید خواب باشه. میدونم صدای آوازش رو دوست داری، ولی زشته باور کن. میگن یارو دیوانهست، میشینه پشت دیوار خونه مردم، اونم تو بارون.! اصلا مگه تو میفهمی چی میگه؟ خب حالا، نمیخواد حرفای ون هوتن رو تحویل من بدی، "حس صداش"! بالاخره که از زبون اون بود.
نه، من چه اصراری دارم؟! ببین، بیا بشین تو خونه، اصلا یه روزی میبرمت قیافهشو هم ببینی. الان نرو، سرما میخوری میافتی اینجا میشی وبال جون من؛ مامان هم که نیست. خب زشت نیست، من دیدمش میدونم، تو مدرسه دیدمش. میدونم خونهش همونه. تازه صداشم اصلا قشنگ نیست. باشه بابا، باشههه، قشنگه، اصلا هرچی تو میگی! اصلا صداش عالیه، مه، اصلا خود Adeleه صداش. برو بابا، از اون بهتر که نیست دیگه، من دارم میگم شنیدم صداشو! مگه اینکه زیر بارون مثلا جادو بشه خوشصدا شه!
وایسا، نرو دیگه، دارم باهات حرف میزنم! بیمعرفت، خواهرتو ول میکنی واسه اون؟ اون اصلا نمیدونه که هستی. به خدا نمیدونه. یعنی چی که مهم نیست؟ معلومه که هست! یعنی تا آخر عمر هی میخوای بری گوش وایسی به صدای دختر مردم؟ خاک بر سرت، خوبیت نداره، زشته. بَده بنده خدا. اوهوع، چه غلطا! بذار مامان بشنوه، پوست از کلهت میکَنّه. بله، پس چی که میگم؟ بشین خونه تا منم چیزی نگم!
خب میدونم دیگه. بالاخره من اینهمه آدم میشناسم تو اون مدرسه. میفهمم که یه نفر جایی رفته. چی فکر کردی درمورد من؟ دیگه اگه کسی فوت ک. یعنی. اگه شمع تولدش رو فوت کرده باشه من میفهمم خب. یعنی تولد همه بچههای اون مدرسه رو بلدم، باور کن! چرا اونجوری نگاه میکنی؟ دارم راستشو میگم. رفت توی. چیز، شمع پونزده رو فوت کرده، رفته تو شونزده. شایدم شونزده تو هیفده. مهم نیست اصلا! مهم اینه که تولدش بوده، اصلا چون تولدش بوده نباید بری. احتمالا مهمونی، چیزی دارن. دروغم کجا بود؟ من کی تا حالا تو رو پیچوندم؟ آره خب پیچوندم، اما به نفع خودت بوده همیشه، مثل این د. یعنی آره خب، همیشه به خاطر خودت بوده! آییی، ولم کن، دستمو کبود کردی، ولم کن. چرا باید بهت دروغ بگم؟ خب وقتی یکی شمعشو فوت کرده، میگن فوت کرده دیگه. من مگه چیزی غیر از این گفتم؟ واقعیت هم همینه. ف. ول کن، بهت میگم اینجوری نکن. نمیفهمی حال هیچکس خوب نیست؟ خب آره، دروغ گفتم، چی میگفتم؟ میگفتم که رفته؟ میگفتم که دیگه شمع فوت نمیکنه.؟
+این پست نصفه تو پیشنویسا بود، همینجوری بارون اومد و حس کامل کردنش اومد.
آقای آزاد هم امروز یه
پست حالت گفتوگو گذاشته بودن، نمیدونم اسم همچون یا همچین قالبی برای نوشته چیه.
نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و. واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهاییش خیلی حالبهمزن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر میکردن دارن مرده و براش عزاداری میکردن و. [پایان اسپویل] اما فقط همین.
(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمیگیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بودهن. :/
ولی همچنان نظرم درموردش همونه.)
خیلی وقته دیگه با این چیزا نمیترسم.
حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمیترسونن، فیلما تو یه لحظه مو به تنم سیخ میکنن و دیگه شبا خواب رو از چشمم نمیگیرن.
هنوز هم گاهی تو شب، میترسم به گوشهی آشپزخونه نگاه کنم.
گاهی اگه از دور نگاهم کنی، با خودت میگی دیوونهست که اینجوری بدو بدو از پلههای تخت میره بالا و خودشو ول میکنه رو تشک؟ احتمالا دیوونه نیست، اما میترسه یه نفر از قبل روی تختش خوابیده باشه و فقط میخواد زودتر خودش رو مطمئن کنه که همچین چیزی نیست.
و خب واقعیت اینه که: من از همهچیز میترسم.
تو تمام مدتی که شهرهای گمشده رو میخوندم، خودم رو کنار محیا حس میکردم و لبخند میزدم و تو ثانیهای لبخندم جمع میشد، چون یادم میافتاد که من جرئت زندگی اون مدلی رو ندارم. جرئت تنها راه رفتن توی خیابون.
خیلی وقته تنهایی از محدوده محله خارج نشدم. حتی قبل از ماجرای سگا، به خاطر اون دختره که اواخر سال نهم، جسد سوختهش رو توی یکی از سطل زبالههای فاز یک پیدا کرده بودن. دوستم میگفت شاید الکی باشه، اما نبود.
فقط خدا میدونه که چهقدر انقلاب و چهارراه کالج رو دوست دارم، اما حتی فکر تنها بودن اونجا هم تنم رو میلرزونه.
یه مفهوم انتزاعی، یه موجود حقیقی، یه صدای بلند، همهشون به راحتی برای ترسوندن من کافیان.
آخرش به این فکر میکنم که شاید بهتر باشه تا آخر عمر خودم رو توی خونه حبس کنم، چون اونطوری لااقل لازم ندارم با هیچکدوم از این کابوسهای احمقانهم روبرو بشم.
بعد یادم میاد که خونه هم آنچنان امن نیست.
معرفی میکنم،
Deadline
شاید حتی از همهشون وحشتناکتره.
و مسخرهتر از اون، اینه که تا ایشون حضور نداشته باشن من هیچ کاری رو پیش نمیبرم.
از وقتی فهمیدم تاریخ المپیاد دستکم یه ماه افتاده عقب، انگیزهم بیست درصد کم شده.
هر کاری باید برسه به دقیقه نود و در هولهولکیترین حالت ممکن انجام بشه.
امتحانی که چهار روز فرجه داره، نیم ساعت مونده به ساعت شروع خونده میشه.
تکلیفی که یک هفته فرصت داره، توی آخرین ساعات روز هفتم تحویل داده میشه.
به خاطر همین ترس و اضطرابی که تکتک ددلاینها، کوچیک یا بزرگ به جونم میریزنه که یه پیام چهار کلمهای کافیه تا بریزم رو زمین: "سولویگجان، چی شد؟"
و بعد دیگه حتی اهمیتی به انجام دادن اون کار نمیدم، فقط میشینم یه گوشه و دلشوره میگیرم و ناخنام رو میجوم.
یادمه امتحان پایانی علوم پارسالم رو. مامان خونه نبود و من دو ساعت مونده به شروع امتحان از خواب بیدار شدم. تو دو سه روز تعطیلی قبل امتحان حتی از پنج متری کتاب هم رد نشده بودم و تو اون لحظات، من بودم و کتابی که به جز درسای اولش هیچی ازش یادم نبود و یک ساعت و خردهای وقت و چشمایی که از شدت خوابالودگی باز نمیموندن. فکر میکنید چی کار کردم؟ یه ذره ناخنام رو جویدم تا خون اومدن، یه ذره خوابیدم، و بعد زنگ زدم به مامان و با بغض گفتم "مامان من نمیدونم باید چی کار کنم!" و بعدش به پیشنهاد مامان، رفتم تو حیاط که هواش یه کم خنک بود و راه رفتم و چند درس آخر رو مثل رومه خوندم و رفتم سر جلسه. درسته که نمره اون امتحان نوزده و هفتادوپنج شد، اما از استرس مردم و زنده شدم.
حالا دارم به امتحانای فردا فکر میکنم، به دفاعی که نه وویساش رو دانلود کردم و نه عکسای سوالا رو. به جامعه که هفت درسه و اگر یه دور بخونمش تکتک مفاهیم و سوالات کلیش دقیق یادم میاد، اما آخرشم چند تا سوال جایخالی پیدا میشه که حتی صفحه و خطشون رو یادم بیاد، اما اینکه تو جای خالی چه کلمهای قرار میگیره، نه. به امتحانای هفته بعد فکر میکنم. به اقتصاد که هیچی ازش یادم نیست، به ادبیات که بیشتر از یک ماهه حتی بازش نکردهم.
مشکل دقیقا همینجاست، اینجایی که من هرچهقدر هم خودکشی میکنم نمیتونم مفاهیم ریز به ریز رو حفظ کنم. هرچی بیشتر میخونمشون انگار فقط بیشتر ازم فراری میشن، عین ماژیک وایتبردی که هرچی بیشتر بکشیش رو هم، کمرنگتر میشه. و همهش دارم به کنکور فکر میکنم و هرچی زمان میگذره بیشتر میترسم. اول سال میگفتم یا علامه یا بهشتی، و الان یه وقتایی یه صدای ضعیفی پس سرم میگه "تو با این اوضاع اصلا سال اول جایی قبول میشی؟" و همه تلاشم رو میکنم تا پسش بزنم.
فقط دلم میخواد دهم زودتر تموم شه. این آخراش خیلی داره سخت میگذره.
(بیشتر به این فکر میکنم که تو از الان کم آوردی، تو این دو سال باقی مونده، تو بقیه سالهای زندگیت میخوای چی کار کنی؟)
خب، بیست سال زمان خیلی زیادیه، مخصوصا برای منی که هنوز حتی بیست سال زندگی نکردهم! =))
تا بیست سال دیگه، من همسن الان مامان خواهم بود.
پس قاعدتا ازدواج کردهم. از پرورشگاه بچه آوردهم.
قلههای مدارج علمی رو یکی پس از دیگری فتح کردهم. :دی
اگر خدا بخواد، یه کتابفروشی باز کردهم.
امیدوارم دستکم یه زبان دیگه یاد گرفته باشم تا اون موقع!
واقعا چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه، من حتی نمیدونم بیست سال زندگی کردن چه حسی داره. =)))))
بعدانوشت: به این فکر میکنم که مثلا بیست سال دیگه بشینم اینا رو بخونم و پوزخند بزنم. یا به خاطر اینکه به چیزایی که میخواستهم نرسیدهم، و یا به این خاطر که کلا ایدهآلهام عوض شدن.
درسته که سعی کردم واقعبین باشم و حرفای رویاییم رو نزنم و اینا، اما باز هم وقتی میخونمش خندهم میگیره، حتی همین الان.
+ممنون از هیوا(کوالا) برای دعوتش. =))
+از اونجایی که چالش سختیه، نمیخوام کسی تو معذوریت قرار بگیره.
ولی خب، من اسماتون رو میگم، اگر خواستید بنویسید و اگر نخواستید هم ننویسید، از خوندنشون خوشحال میشم اما از نخوندشون ناراحت نه. :دی
Nobody، آناهیتا، آقای استیو، آقای رفیق نیمهراه، دنیز و لیتل پامکین، آفتابگردون، free bird و گربه. به علاوه هرکس دیگهای که این پست رو میخونه و دوست داره بنویسه.
+دوستای غیربیانی رو هم میشه دعوت کرد؟ من میخوام شهرزاد رو هم دعوت کنم!
دنیز(یا دنیس؟) و لیتل پامکین یه چالش راه انداختن به اسم چالش
امان از دست این واژه های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف های ناگفته» و لطف کردن و من رو هم دعوت کردن به نوشتن.
خیلی فکر کردم. از یک طرف حرفهای زیادی داشتم که به آدمای زیادی بزنم و از طرف دیگه انگار هیچ حرفی برای زدن به هیچکس نداشتم.
اما بالاخره یه سری حرف رو جمع و جور کردم که بنویسم. اسمایی که استفاده میکنم رو اکثرا تا به حال استفاده نکردهم و از اسم مستعار برای همهشون استفاده کردهم تا الان.
اول از همه، زینب.
میخواستم ازت عذرخواهی کنم.
درسته که تقصیر من به تنهایی نبود و من هم بخشی از یه تصمیم گروهی بودم، اما هر وقت به تو و اون روزای آخر فکر میکنم، حس پشیمونی و خجالت به شدت آزارم میده. مدام با خودم به این فکر میکنم که مجبور بودم به خاطر اون دو ماه باقیمونده، اونطوری تو رو آزار بدم و از خودم، از خودمون برونم؟ نمیدونم.
میدونم که خیلی ناراحت شدی. میدونم که کارمون خیلی خودخواهانه بود و ما خیلی عوضی بودیم.
حتی زود قضاوت کردیم وقتی فکر کردیم رفتی به معلم یا بقیه بچهها چیزی گفتی و اونطوری یه بحث خصوصی درونگروهی رو جلوی کل کلاس علنی کردیم.
من ازت عذرخواهی میکنم.
شاید اگر برمیگشتم عقب، جور دیگهای رفتار میکردم.
فاطمه.
تو اولین کسی بودی که من تو مدرسه جدید باهاش دوست شدم. تو واقعا دوست خوبی بودی، و احتمالا هستی. اما با کمال خجالت و ندامت، باید بگم که واقعا رابطه دوستیای که الان با تو دارم، جزء روابطیه که نمیخوام ادامهشون بدم اما مجبورم.
یادته وقتایی که میگفتی "تو که میدونی من پز نمیدم!" رو؟ میدونستم، واقعا میدونستم که پز نمیدی و هیچوقت هم برداشت بدی از حرفات نکردم. هیچوقت حس نکردم که داری سعی میکنی خودت رو از من بالاتر و بهتر نشون بدی.
نمیدونم تو و حرفات عوض شدید، یا فقط من حساستر شدم؛ اما دیگه نمیتونم همون اطمینان رو راجع به حرفات داشته باشم و بهم برنخوره و حس نکنم که داری پز میدی.
وقتی میشینی و ساعتها راجع به مدرسهت حرف میزنی، مدرسه باکلاس و غیرانتفاعیای که به خاطرش حاضر شدی قید ریاضیای که عاشقش بودی رو بزنی، دلم میخواد بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنم.
بذار بگم که واقعا دلم میخواد کتکت بزنم، چون به نظرم واقعا حماقت کردی. تو باید میرفتی ریاضی، چون هم استعدادت اونجا بود و هم علاقهت، اما به خاطر حرف چهار تا مشاور، پات رو گذاشتی توی مدرسه خیلی خفنت و الان داری معارفی رو میخونی که به قول خودت از همه درساش بیزاری. اما خب به من چه، نه؟ اصلا من چه کارهم، تو برو زندگیت رو آتیش بزن. تو حرف من رو نشنو راجع به آشناهایی که همون مدرسه رفتن و الان بیکار و بیعار نشستهن تو خونه، و هی حرف خودت رو تکرار کن که "هرکی رفته اون مدرسه، الان سری تو سرا درآورده".
بذار اینم بهت بگم، متنفرم از وقتایی که هیچجوره زیربار اشتباهت نمیری و جوری حرف میزنی که انگار من یه آدم احمقم که هیچی حالیم نیست. وقتی نیم ساعت با من بحث میکنی که نویسنده هستی، فرهاد حسنزاده نیست و عباس نمیدونم چیچیه و آخرش منم که باید کوتاه بیام و بگم "اصلا خودت میدونی، میخوای برو دوباره چک کن". منی که هستی رو هزار بار خوندم و حتی نسخه انگلیسیش رو هم خریدم.
اشتباه نکن، اینا رو که بذاری کنار، تو آدم خوبی هستی. اما وقتی میذارمشون جلوی روم گاهی حس میکنم که کل این ماجرا ارزشش رو نداره.
نرگس.
آخ، بذار از همینجا بگم که دلم میخواست خفهت کنم. تقریبا هر روز. بسکه خودبزرگبین و مغرور بودی و حالیت نبود که دنیا مال تو نیست و تو نهتنها از همهچیز سر در نمیاری، بلکه تقریبا از هیچچیز سر در نمیاری!
روژینا.
کمرنگ شدن دوستیم با تو، یکی از اتفاقات غمانگیز زندگیمه. تو آدم خیلی خوبی هستی که دلم میخواست بتونم همیشه باهاش دوست باشم، اما خب. انگار نمیشه. بالاخره زمانه و گذشتش و فاصلهای که با خودش میاره.
عارفه.
تو آدم موردعلاقه من تو کل فامیل هستی، با اختلاف زیاد از بقیه.
فاطمه. ح.
ببخشید فاطمه. تو احتمالا هیچوقت متوجه نمیشی که چند تا فیلم رو تنهایی و بدون تو دیدیم و چهقدر فیلمها رو دستهبندی کردیم که با تو ببینیم، یا خودمون دو تا، یا اصلا تنهایی. تقصیر تو هم نبود و نیست، تقصیر ماست که خیلی بیشعور و مغروریم.
از این گذشته، خیلی خیلی معذرت میخوام که اون روز صفحه دفتر روبه زور از دستت کشیدم بیرون. کار مزخرفی بود، به حریم خصوصیت بود و من به هیچ وجه نباید اون کار رو میکردم. این رو نمیتونم بهت بگم، چون تو نمیدونی که من بالاخره اسمه رو دیدم. حتی با وجود برگههای ریزشده و مچاله و پخشوپلا.
فقط یه سوال فوری، چرا نذاشتی ببینمش؟ من که حالا به هر حال آدمی به اسم محسن نمیشناختم.
و آخر از همه، سولویگ.
خوب باش. دست از مسخرهبازی بردار. دست از انجام کارایی که تا چند ماه یا چند سال دیگه از انجامشون پشیمون میشی بردار.
یه کم، یه کوچولو بزرگ شو سولویگ، ثواب داره.
+اگر دوست دارید بنویسید، بنویسید. همه در صورتی که بخوان بنویسن، دعوتن.
+چهقدر این اواخر من چالش شرکت کردم. :/
_اول اسممونو، روی بخارا حک کن.
+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_می گن که بی تو شادم، به گفتههاشون شک کن.
+گوشت با من هست؟
_چون، دلم برات.
+هی، میشنوی چی میگم؟
_چی؟ داشتی با من حرف میزدی؟
+آره با تو بودم.
_چی میگفتی؟
+داشتم میپرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمیدی؟
_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی میکنم گوش ندم.
+پس این چیه؟
_چرته؟
+خیلی.
_نمیدونم، جالبه. حسش خیلی قابلدرکه وقتی میگه "دلم برات تنگ میشهههه". آهنگای کمی هستن که حسش رو درست برسونن، میدونی؟
+بهتر از وقتی که آدما واقعا میگن میرسونن حسش رو؟
_چی؟ نه بابا! به اون نمیرسن.
+هوم.
_میدونی، نباید اون کار رو میکردم.
+چه کار؟
_یه وبلاگ دیدم، تو کامنتای وبلاگ دیگه. بعد رفتم وبلاگش رو خوندم و وبلاگهایی که لینک کرده بود رو خوندم. بعد لینک اونا رو هم گشتم. همینجوری لینک به لینک، یه عالمه وبلاگ جدید پیدا کردم که خوشم اومد.
+بعد؟
_بعدش پستاشون رو خوندم و ناراحت شدم. خیلی غمانگیز بود. جدا از وبایی که سالها بود آپدیت نشده بودن و نمیتونستم به این فکر نکنم که چه اتفاقی برای صاحبشون افتاده و چرا یهو بیخبر گذاشته رفته یا شاید هم خبر داده ولی فقط به دوستاش، یه سری پست خیلی غمانگیز دیدم که دوباره اعصابم رو خرد کردن. میدونی، از اون اعصابخردیای "من تازه داشتم به نتیجه میرسیدم، نباید دوباره من رو دودِل میکردی" اما بعدش به این نتیجه رسیدم که احتمالا هیچوقت به هیچ نتیجهای در هیچ موردی نرسیده بودم و فقط داشتم اداش رو درمیاوردم تا اعصابم راحتتر باشه. و من اصولا بلد نیستم در حوزه ت به نتیجهای برسم، چون نه سوادش رو دارم و نه اعصابش رو. خب الان باید بیای بزنی تو دهنم، چون من دوباره دارم به علوم ی فکر میکنم، بلکه یه کم سوادم رو ببرم بالا. حتی یه گوشه کوچولوی ذهنم درگیر حقوقه و یه بخش دیگهش داره میگه "با جامعهشناسی چه کار میتونی بکنی؟". یه وقتایی فقط از بیعدالتیای دنیا و ناامیدی آدماش خیلی غصه میخورم، میدونی؟ اولین بار که آهنگ Jesus in LA رو گوش دادم خیلی تحتاللفظی ازش برداشت کردم و خوشم نیومد، اما بعدش که دوباره بادقت گوش دادم، فکر کنم منظورش رو فهمیدم. آدما رو میخونم، خودم رو میخونم و تو سرم یه صدایی میگه "it's a crying shame you came all this way, 'cause you won' t find Jesus in LA". انگار یادمون میره همه، اینکه ناجیای که داریم دنبالش میگردیم، اون کسی که فکر میکنیم پشت این دیوار، پشت این سد، یا پشت این مرز و پشت این اقیانوس وایساده، اصلا اونجا نیست. منظورم اون ناجیایه که میاد و از فقر و ناامیدی و بدبختی و فلاکت نجاتمون میده. خیلیا مثل من خوششانس نیستن که حتی اون ناجی انسانیشون رو پیدا کنن، چه برسه به اون یکی ناجی.
+من اصلا نمیفهمم چی داری میگی.
_نپر وسط حرفم، خودم هم نمیفهمم. میدونی چرا هی چیزای جدید مینویسم و پست میکنم؟ اصلا پست میکنم یا پست میذارم؟
+نمیدونم.
_آخه هی حرفای قبلیم رو میخونم و یه جوری میشم و برای اینکه جلوی خودم رو بگیرم و پاک یا پیشنویسشون نکنم، یه چیز جدید میذارم که دیگه کمتر چشمم به قبلی بخوره، اما همین چیز جدید رو میخونم و به افق خیره میشم و به خودم میگم "موقع نوشتن این دقیقا تو چه فکری بودی؟".
+تو چرا تکلیف خودت رو روشن نمیکنی؟
_با چی؟
+با نیمفاصله. همینجوری هرجا عشقت میکشه نیمفاصله میذاری و بعدا هم همون کلمه رو بدون نیمفاصله مینویسی.
_همینه که هست. شاید یه وقتی یه کاری براش کردم، اما فعلا همینه که هست. بذار بین اونهمه آدم که ذ و ز یا هکسره رو عایت نمیکنن، یا معلمایی که اصرار دارن به لطفا بگن لدفا، یکی هم باشه که همینجوری کشکیکشکی نیمفاصله بذاره. راستی، میدونستی مزخرف درسته و نه مضخرف؟ من اینهمه سال در اشتباه بودهم! یا مثلا فهمیدم خیلی از چیزایی که به شکل ماضی ساده مینویسیم، درواقع ماضی نقلیان و جدیدا درمورد ماضی نقلی وسواس گرفتهم و حس میکنم همهچیز باید به شکل صفت مفعولی باشه، نه بن ساده. آخ، گفتم ماضی یاد معلم ادبیات هفتم افتادم. خانم ذال، یادته؟
+آره.
_خیلی گل بود، یادش به خیر. یادته ماضی رو چهجوری درس داد؟ میگفت "خانم ماضی چند تا دختر داره، اولی خیلی سر و سادهست، اسمشم سادهست. دومی گاهی یه گوشوارهای میندازه، التزامی". همه رو گفت تا رسید به ماضی بعید و گفت "این آخری از همه بچههای خانم ماضی راحتتر و بهروز تره. تازه یه بویفرند هم داره و خلاصه هر کاری هم که خودش بخواد انجام میده". یادش به خیر، رفته بودیم اردوگاه باهنر و همه نشسته بودیم رو اون چرخونکیه داشتیم آهنگای چاوشی رو میخوندیم. بعد خانم ذال اومد نشست کنارمون و حسابی تعجب کرده بود از اینکه ما اینهمه شعر از مولانا بلدیم. برگشتنی تو اتوبوس بچهها داشتن با آهنگ میرقصیدن و خانم ذال از اون جلو دستشو آورده بود بالا و بشکن میزد.
یادته اول سال همه ازش متنفر بودن اما وقتی تو بهمن، روز تولدش فهمیدیم مریضه و میخواد بره بیمارستان و تا مدتی نمیاد سر کلاس، همه کلاس پول رو هم گذاشتن و از بوفه شکلات خریدن و اومدن نشستن و با اینکه میدونستن، همینکه خودش گفت باید بره نصف کلاس زدن زیر گریه؟
+آره، یادمه. تو که خیلی گریه کردی. دیوانه.
_دوسش داشتم واقعا. معلم بود، به معنی واقعی کلمه. سال هفتم خیلی "معلم به معنی واقعی کلمه" داشتم. کاش هرجا هستن سالم باشن. وای، معلم عربی رو یادته؟ خانم امیر؟ وای، عجب اعجوبهای بود! همهچیز رو میفهمید. صفحه اول برگهت رو نگاه میکرد و میگفت که تو صفحه دوم، سوال چهار، یه دونه الف و لام رو جا انداختی! سرش رو مینداخت پایین به برگه صحیح کردن و دقیق دقیق میفهمید که الان کی داره کدوم سوال رو از رو برگه بغلیش مینویسه.
+تو هم که سوگولیش بودی.
_آره بودم. اسما رو هم یادش نمیموند، اما چهره چرا. یکی از بچهها سال بعد بهش گفته بود "خانم سولویگ رو یادتونه؟" گفته بود "نه، من اسم هیچکس رو یادم نمیمونه" اما وقتی اون روز رفتم دیدن بچهها و من رو دید، گفت "بهبه، تو! اینجا چی کار میکنی؟" گفتم "منو یادتونه خانم؟" گفت "معلومه! تو همونی هستی که گفتی فلان درس ماهی رو تو متن درس اشتباه نوشته دیگه!". واقعا به نظرم نیروهای فراانسانی داشت.
+خیلی از این شاخه به اون شاخه میپری. خودت میفهمی چی داری میگی؟
_نه. فقط میخوام اونقدر حرف بزنم که پستای قبلیم به این راحتی پیدا نشن.
+به این فکر کردی که اگر بخوای این پست رو که اینقدر طولانیه قایم کنی چهقدر باید بنویسی؟
_داستان اون پسر و آرزوها رو شنیدی؟
+علاءالدین؟
_نه، یه چیزی تو همون مایهها. فکر کنم مال شل سیلوراستاین بود، شایدم نه. پسری که غول چراغ جادو بهش سه آرزو میده. اون با هر کدوم از سه آرزوش، سه آرزوی دیگه میخواد. و همینطوری اونقدر ادامه میده که پیر میشه و میمیره و اتاقش پره از میلیونها آرزویی که هیچکدوم رو استفاده نکرده، مگر برای خواستن آرزوهای بیشتر.
+داستان جالبیه، اما چه ربطی داره؟
_میترسم وبلاگم تبدیل بشه به جایی برای فراموش کردن پستهای قدیمی.
+داری شلوغش میکنی.
_آره بابا، مگه منو نمیشناسی؟ من یه دراما کویین به معنی واقعی کلمهم.
+این رو خوب اومدی.
_ و +sheee's a drama, queeeeen! (با ریتم killer queen خوانده شود)
دنیز(یا دنیس؟) و لیتل پامکین یه چالش راه انداختن به اسم چالش
امان از دست این واژه های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف های ناگفته» و لطف کردن و من رو هم دعوت کردن به نوشتن.
خیلی فکر کردم. از یک طرف حرفهای زیادی داشتم که به آدمای زیادی بزنم و از طرف دیگه انگار هیچ حرفی برای زدن به هیچکس نداشتم.
اما بالاخره یه سری حرف رو جمع و جور کردم که بنویسم. اسمایی که استفاده میکنم رو اکثرا تا به حال استفاده نکردهم و از اسم مستعار برای همهشون استفاده کردهم تا الان.
اول از همه، زینب.
میخواستم ازت عذرخواهی کنم.
درسته که تقصیر من به تنهایی نبود و من هم بخشی از یه تصمیم گروهی بودم، اما هر وقت به تو و اون روزای آخر فکر میکنم، حس پشیمونی و خجالت به شدت آزارم میده. مدام با خودم به این فکر میکنم که مجبور بودم به خاطر اون دو ماه باقیمونده، اونطوری تو رو آزار بدم و از خودم، از خودمون برونم؟ نمیدونم.
میدونم که خیلی ناراحت شدی. میدونم که کارمون خیلی خودخواهانه بود و ما خیلی عوضی بودیم.
حتی زود قضاوت کردیم وقتی فکر کردیم رفتی به معلم یا بقیه بچهها چیزی گفتی و اونطوری یه بحث خصوصی درونگروهی رو جلوی کل کلاس علنی کردیم.
من ازت عذرخواهی میکنم.
شاید اگر برمیگشتم عقب، جور دیگهای رفتار میکردم.
فاطمه.
تو اولین کسی بودی که من تو مدرسه جدید باهاش دوست شدم. تو واقعا دوست خوبی بودی، و احتمالا هستی. اما با کمال خجالت و ندامت، باید بگم که واقعا رابطه دوستیای که الان با تو دارم، جزء روابطیه که نمیخوام ادامهشون بدم اما مجبورم.
یادته وقتایی که میگفتی "تو که میدونی من پز نمیدم!" رو؟ میدونستم، واقعا میدونستم که پز نمیدی و هیچوقت هم برداشت بدی از حرفات نکردم. هیچوقت حس نکردم که داری سعی میکنی خودت رو از من بالاتر و بهتر نشون بدی.
نمیدونم تو و حرفات عوض شدید، یا فقط من حساستر شدم؛ اما دیگه نمیتونم همون اطمینان رو راجع به حرفات داشته باشم و بهم برنخوره و حس نکنم که داری پز میدی.
وقتی میشینی و ساعتها راجع به مدرسهت حرف میزنی، مدرسه باکلاس و غیرانتفاعیای که به خاطرش حاضر شدی قید ریاضیای که عاشقش بودی رو بزنی، دلم میخواد بدون خداحافظی تلفن رو قطع کنم.
بذار بگم که واقعا دلم میخواد کتکت بزنم، چون به نظرم واقعا حماقت کردی. تو باید میرفتی ریاضی، چون هم استعدادت اونجا بود و هم علاقهت، اما به خاطر حرف چهار تا مشاور، پات رو گذاشتی توی مدرسه خیلی خفنت و الان داری معارفی رو میخونی که به قول خودت از همه درساش بیزاری. اما خب به من چه، نه؟ اصلا من چه کارهم، تو برو زندگیت رو آتیش بزن. تو حرف من رو نشنو راجع به آشناهایی که همون مدرسه رفتن و الان بیکار و بیعار نشستهن تو خونه، و هی حرف خودت رو تکرار کن که "هرکی رفته اون مدرسه، الان سری تو سرا درآورده".
بذار اینم بهت بگم، متنفرم از وقتایی که هیچجوره زیربار اشتباهت نمیری و جوری حرف میزنی که انگار من یه آدم احمقم که هیچی حالیم نیست. وقتی نیم ساعت با من بحث میکنی که نویسنده هستی، فرهاد حسنزاده نیست و عباس نمیدونم چیچیه و آخرش منم که باید کوتاه بیام و بگم "اصلا خودت میدونی، میخوای برو دوباره چک کن". منی که هستی رو هزار بار خوندم و حتی نسخه انگلیسیش رو هم خریدم.
اشتباه نکن، اینا رو که بذاری کنار، تو آدم خوبی هستی. اما وقتی میذارمشون جلوی روم گاهی حس میکنم که کل این ماجرا ارزشش رو نداره.
نرگس.
آخ، بذار از همینجا بگم که دلم میخواست خفهت کنم. تقریبا هر روز. بسکه خودبزرگبین و مغرور بودی و حالیت نبود که دنیا مال تو نیست و تو نهتنها از همهچیز سر در نمیاری، بلکه تقریبا از هیچچیز سر در نمیاری!
روژینا.
کمرنگ شدن دوستیم با تو، یکی از اتفاقات غمانگیز زندگیمه. تو آدم خیلی خوبی هستی که دلم میخواست بتونم همیشه باهاش دوست باشم، اما خب. انگار نمیشه. بالاخره زمانه و گذشتش و فاصلهای که با خودش میاره.
عارفه.
تو آدم موردعلاقه من تو کل فامیل هستی، با اختلاف زیاد از بقیه.
فاطمه. ح.
ببخشید فاطمه. تو احتمالا هیچوقت متوجه نمیشی که چند تا فیلم رو تنهایی و بدون تو دیدیم و چهقدر فیلمها رو دستهبندی کردیم که با تو ببینیم، یا خودمون دو تا، یا اصلا تنهایی. تقصیر تو هم نبود و نیست، تقصیر ماست که خیلی بیشعور و مغروریم.
از این گذشته، خیلی خیلی معذرت میخوام که اون روز صفحه دفتر روبه زور از دستت کشیدم بیرون. کار مزخرفی بود، به حریم خصوصیت بود و من به هیچ وجه نباید اون کار رو میکردم. این رو نمیتونم بهت بگم، چون تو نمیدونی که من بالاخره اسمه رو دیدم. حتی با وجود برگههای ریزشده و مچاله و پخشوپلا.
فقط یه سوال فوری، چرا نذاشتی ببینمش؟ من که حالا به هر حال آدمی به اون اسم نمیشناختم.
و آخر از همه، سولویگ.
خوب باش. دست از مسخرهبازی بردار. دست از انجام کارایی که تا چند ماه یا چند سال دیگه از انجامشون پشیمون میشی بردار.
یه کم، یه کوچولو بزرگ شو سولویگ، ثواب داره.
+اگر دوست دارید بنویسید، بنویسید. همه در صورتی که بخوان بنویسن، دعوتن.
+چهقدر این اواخر من چالش شرکت کردم. :/
این شاید ناگهانیترین و بیفکرترین پستی باشه که تو این مدت گذاشتهم. حتی نمیدونم چی میخوام بگم، حرف خاصی برای گفتن ندارم. همینجوری فقط. دلم تنگ شد؟
تو دوران امتحانا، سلف اساتید رو تبدیل به قرائتخانهی خواهران کردهن. اصلا چرا قرائتخانه؟ اول که شنیدمش فکر کردم مردم میشینن قرآن میخونن یا همچین چیزی. ولی بعد معلوم شد منظورشون همون سالن مطالعهی خودمونه. بچهها تمام این دو هفته هر روز میاومدن اینجا و من تمام روز تو اتاق تنها بودم. امشب گفتم منم میام. اومدم که آمار استنباطی بخونم و گریه کنم ولی نمیتونم وقعا. اینجا بیشتر شبیه تالار عروسیه. حیف که حال ندارم عکس بگیرم و براتون بذارم. نمیتونم هم، مردم پوششون جوریه که احتمالا راضی نیستن عکسشون تو اینترنت پخش شه.
تو اتاق با سوت و کف و کل و آهنگ عروسی آماده شدیم تا بیایم. منم الان مانتوی زرافهایم تنمه. راستی میدونستید بچهها با کراپتاپ میان دانشگاه و کسی کاری به کارشون نداره؟ یادمه چند سال پیش یه نفر میگفت پوشش موردنظر علوم تحقیقات فقط مقنعهست، حالا شما مقنعه بپوش با بیکینی.». من اون موقع کلی به اون حرف خندیدم ولی اتفاقیه که دقیقا تو دانشگاه خودمون داره میافته. به هر حال، بیخیالش. همینجوری هم اوضاع روحیم به اندازه کافی نابود هست، بردارم هی به این خزعبلات هم فکر کنم.
گفتم آمار. بچهها واقعا آمار کثافتیه که دومی نداره. یهتنه تمام دانشجوهایی که من میشناسم رو به فلاکت انداخته. من واقعا نمیتونمش و احتمالا قراره بیفتم. همونطور که قراره فیزیولوژی رو بیفتم. خب باشه نه، نمیخوام از اون آدمای چندشی باشم که بعد هر امتحان اینطوریان که وای مین حیتمین اینی میایفتیم!» و تهش بیست میشن. پس آره، احتمال قوی قرار نیست هیچکدوم رو بیفتم، ولی واقعا تو هیچکدوم هم نمره خوبی نخواهم گرفت. فکر کنم دیگه همه دوروبریهام داره اعصابشون خرد میشه از بس من غر این دو تا درس رو زدهم، ولی خب واقعا نمیتونم! من فیزیولوژی رو سه دور خونده بودم، باورتون میشه؟ بعد رفتم سر امتحان و انگار سوالا به زبون چینی نوشته شده بودن. به هر حال هرکس یه استعداد و تواناییای داره، این چیزا هم جزء مجموعه مهارتهای من قرار نمیگیرن.
دوروبرم همه دارن درس میخونن، بعد من چی.
همکلاسیام مدارهای نفرت از خود و احساس ناکافی بودنم رو فعال میکنن و زندگی مدارهای افسردگی و اضطرابم رو. اوه، اوضاع عالیه، ولی نه واقعا. تا حالا به بحثای بچههای روانشناسی گوش دادهید؟ این میگه آره، این حرفات طرحواره طرد شدگیم رو فعال میکنه و باعث میشه دچار جبران افراطی بشم!» بعد یکی از اونور میگه باشه ولی مواظب باش دچار پیشگویی خودکامبخش نشی!». شاید فکر کنید منحصر به امتحاناست و چون این اطلاعات دسترسیپذیریشون تو مغز بالاتره (میبینید؟ خودمم دارم همین کارو میکنم! چه غلطا.) ولی خب در تمام طول سال همینن.
همین الان پرده بین سالن مطالعه دخترا و پسرا افتاد. هیهیهی. آقایی حراستی که از ساعت شیش به مردم هشدار میدادی که ساعت هشت اجازه ندارن برن جلوی ساختمون آیتی، الان کجایی؟
خیلی دلم تابستون میخواد، ولی میدونم دلم برا دانشگاه و مخصوصا خوابگاه و بچهها خیلی تنگ میشه. امروز ماهی با کلی تردید ازم میپرسه اگر یه بار اومده بودم شهرتون، میای همو ببینیم؟» و من اینطوری بودم که معلومه! آخه چرا باید همچین چیزی رو نخوام؟
کلا حس میکنم خیلی وقتا آدمایی که بهم اهمیت میدن، دوروبرم رو پوست تخممرغ راه میرن. انگار یه چیز شکستنیام و میترسن یه قدم اشتباه بردارن و نابودم کنن. ازشون سپاسگزارم، ولی یه وقتایی این فکرای خودم خیلی آزرده و ناراحتم میکنن، میدونی؟
تا کی قراره این نوشته رو ادامه بدم؟ نمیدونم واقعا. تازه ناخنام خیلی خیلی بلندن و تایپ کردن سخخخته.
کاش بچهها زودتر برگردن تا بریم خوابگاه، خسته شدم. هیچی هم درس نخوندم. یعنی کل امروزم رو تلف کردم. دارم میگم زنیکه احمق کل وقتش رو تلف میکنه و بعد میشینه گریه میکنه که واییی مین میایفتیم، وای مین خیلی بیدبیختیم.» و بچهها دهنشون باز مونده بود چون من معمولا از همچین الفاظی استفاده نمیکنم و بعد اینطوری بودم که خودمم بچهها، زنیکه احمق منم.» ولی خب آخه. بابا من آمار رو نمیتونم واقعا! خدایا نجاتم بده.
یه جاهایی واقعا کم میارم و زندگی رو تمومشده میبینم، ولی به هر حال ادامه میدم، میدونی؟ هی اینجوری میخزم و میرم جلو و میدونم امیدی ندارم ولی. آه خداوندا.
بس نشد؟ فکر کنم دیگه کمکم برم.
هیچکدوم از بچهها هنوز برنگشتهن.
میخوام برگردم تو تختم، بیرون بودن بسه، آدم دیدن بسه.
درباره این سایت