دخترم، عزیز دلم

می‌خواهم امروز برایت از غمی بنویسم که این روزها روی سینه‌ام سنگینی می‌کند، قلبم را در هم می‌فشارد و دلم را به درد می‌آورد. این روزها وقتی سوار مترو می‌شوم، ترس برم می‌دارد و وقتی سوار اتوبوس می‌شوم یا توی صفی به انتظار می‌ایستم، تنم به لرزه درمی‌آید.

 

نور چشمم

امروز توی قطار مترو، دخترهای بسیاری را دیدم که شبیه هم بودند؛ دخترهایی که آنقدر سرهایشان پایین بود که پیرزن‌ها، مادرهای کودک به بغل و زن‌های باردار را نمی‌دیدند. روی صندلی نشسته بودند و چنان در گوشی‌های تلفن همراهشان غرق بودند که زن‌های کارمندی را که از دسته‌های میله‌ی سقف آویزان بودند و همانطور ایستاده، پلک‌هایشان از خستگی روی هم می‌رفت، نمیدیدند. زن‌های رنجور مثل موج دریا با هر حرکت قطار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و دخترهای جوان هنوز توی گوشی‌ها و جزوه‌هایشان غرق بودند، باهم گپ می‌زدند و صدای خنده‌هایشان دل مرا خراش می‌داد.

ایستاده بودم و تو را می‌دیدم. تو را در چهره‌ی همان دختر دانشجویی می‌دیدم که داشت مداد آرایشی را روی نرمه‌ی انگشت شستش امتحان می‌کرد و هیچ حواسش نبود که زن دست‌فروش روی پا بند نیست. یک‌آن به خودم لرزیدم و خودم را جمع کردم؛ انگار که یخ زده باشم. ولی نه! من تو را این‌طور تربیت نکرده‌ام. من تو را این‌طور سرد و سنگ و سخت تربیت نکرده‌ام.

 

سولویگ جانم

دلم نمی‌خواهد ده سال بعد یک پزشک حاذق یا مهندس کارکشته یا هنرمندی مشهور باشی. دلم نمی‌خواهد چنان از دنیا بی‌نیاز باشی که آب توی دلت تکان نخورد. اتفاقاً دوست‌تر دارم که چپ و راست، قلبت فشرده شود و به درد بیاید. شاید فکر کنی چه مادر سنگ‌دلی! چه‌طور می‌تواند چنین آرزویی برای دخترش داشته باشد؟

 

آفتابم

نه این‌که دوست نداشته باشم موفقیتت را ببینم؛ نه! بلکه بیشتر دوست دارم تو را زنی ببینم که دلش به‌اندازه‌ی همه‌ی آدم‌ها و اصلاً همه‌ی دنیا جا دارد. هر گوشه‌ی دلش صندوقی دارد و توی آن صندوق، دردِ دل پیرزنی که دست‌های چروکیده‌اش را به میله‌ی قطار گرفته، مادری که کودکش را توی بغل می‌فشارد، نوعروسی که باری به‌همراه دارد و دست‌فروشی که روی پا بند نیست را دارد. دلم می‌خواهد تا ده سالِ دیگر و همیشه‌ی همیشه، سینه‌ات به وسعت آسمان گشاده باشد و اگر یک پزشک حاذق، مهندس کارکشته یا هنرمند مشهور نبودی، فقط و فقط انسان باشی. که این برای همیشه‌ی من و خودت بس است. آن روز من با افتخار تو را به همه نشان خواهم داد و گفت: این دختر من است؛ سولویگ!»

 

دوستدار همیشگی‌ات

مادر


+این نامه ایه که وقتی بچه بودم، مامان برام نوشته بوده. تازگیا پیداش کردم، چند ماه پیش.

احتمالا یه روزی منم یه نامه ای برای بچه نداشته م بنویسم. =)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها