Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."
Me
اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات.
ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمیتونی هم صفر باشی و هم یک.
نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذابآوره، اما چیزیه که همه اینروزا انگار بهش رو آوردن.
ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم میاومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همهش حس میکردم و میکنم که به زور میخواد یه چیزی رو توی مغزم فرو کنه و من از این وضعیت خوشم نمیاد.
توی ادبیات کهن، همهی شخصیتا یا سیاهن یا سفید. نامادریا جادوگرای وحشیای هستن که حتی میتونن بچههای شوهراشون رو بپزن. سیاه سیاهن. اگه یه شخصیتی هم سفید باشه، حتی یه لکه سیاهی تو وجودش نیست. خوب خوب، خوب مطلق.
حالا تکلیف چیه که من نمیخوام سیاه و سفید باشم؟ که من نمیخوام صفر یا یک باشم؟ که من نمیخوام چپ، یا راست باشم؟ که من نمیخوام اینوری یا اونوری باشم؟
تکلیف اینه که من احتمالا طرد میشم. که بهم میگن حزب باد، منافق. نمیتونی بعضی حرفای فلانی رو قبول کنی و بعضی حرفای رقیبش رو. نه، نمیشه. یکی رو انتخاب کن. مگه قدرت تصمیم نداری؟ مگه عقل و شعور لازم برای این انتخاب رو نداری؟
آخه میدونی، اول سعی کردم سفید باشم، ولی خب نشد. هی یه لکه سیاه رو از اینجا پاک میکردم و سروکلهی یکی دیگه اونطرف پیدا میشد. اینقدر درگیر پاک کردن سیاهیا شدم که سفیدیا رو کلا یادم رفت و یهو به خودم اومدم و دیدم که ای دل غافل! تقریبا سیاه شدم. بعد گفتم خب بذار سیاه باشم، سیاه کامل. اما بازم نشد. هی سفیدیا پولوق میزدن بیرون. بعدش تصمیم گرفتم که خاکستری بمونم، چون نتونستم مطلق باشم.
آره، من خاکستریام، چی کار کنم؟ نه راستم و نه چپ، نه اینوریام و نه اونوری، نه صفرم و نه یک. و از اونجایی که در همین لحظه که دارم اینا رو تایپ میکنم مود "هو وانتس تو فیتاین، انیوی؟" غالبه، میتونم بگم همینه که هست. شما آزادید که از من خوشتون نیاد، یا هرجور دوست دارید صدام کنید. برام مهم نیست.
درباره این سایت