سلام هیک جان
خوبی؟
من خوبم الحمدلله.
یکی دو روز است که بدجوری هوس کرده ام برایت نامه ای بنویسم. خیلی زیاد. هی صفحه ارسال مطلب جدید را باز می کردم و هی نظرم عوض می شد. آخرش شد الان. می بینی که دارم می نویسم.
چه کارها می کنی هیک؟ خوش می گذرد؟
من ولگردی می کنم. توی خانه، توی اینترنت، توی تلگرام. همه ش ولگردی. دست کم امسال برای تابستانم هیچ برنامه خاصی نریخته بودم که حالا برای انجام ندادنش عذاب وجدان بگیرم. عذاب وجدان می گیرم، اما نه به خاطر انجام ندادن این برنامه ها.
راستی هیک، می دانستی آخر هفته عروسی دایی اینهاست؟ عروسی. اگر گفتی عروسی با چه کلمه ای مراعات نظیر می سازد.؟ جوش! بله عزیزم، صورتم که در حالت عادی هم دست کمی از آسفالت کف خیابان ندارد، حالا بدتر از همیشه ریخته بیرون. ریخته بیرون ها، یک چیزی می گویم، یک چیزی می شنوی! هفت تا از ناخن هایم هم شکستند که مبادا من یک عروسی را ناخن های آدمیزادی بگذرانم، نه با پوست پاره پوره و نابود.
داشتم همین جوری برای خودم یک چیزی می نوشتم که یکهو یک صحنه ای آمد جلوی چشمم. جالب بود، چون آن صحنه را تا به حال ندیده بودم و نخوانده بودم، فقط ظاهر شد. جایی شبیه کوه بود، یا شاید هم صخره ای چیزی. جلویش جنگل بود. درخت های کاج. بینشان هم پر از مه. صحنه ناب و قشنگی بود. روی همان صخره هه ایستاده بودم و دست هایم را برده بودم بالا. حتی لباس هایم را هم دیدم. حس عجیب و جالبی بود، انگار وقتی خواب بودم یا حواسم نبود، یک نفر این تصاویر را توی سرم گذاشته بود. می دانی چه آهنگی داشت در پس زمینه پخش می شد؟ screen. همان جا که می گوید:
درباره این سایت