هر بار که یه کتاب خوب جدید می خونم یه حس عجیبی مثل ترس میاد سراغم.

می ترسم که وقتی ازم می پرسن: کتاب مورد علاقه ت چیه؟ نتونم جوابشونو بدم. گرچه واقعا سوال مسخره ایه و همین الان با کمی سختی بهش جواب می دم. می گم آبشار یخ_آبویسلی(جدا جدا و با تاکید بخونید این کلمه رو)_و واقعا می ترسم از روزی که دیگه نتونم اسمش رو بیارم. خیلی مسخره ست نه؟ احساس می کنم بهش خیانت کردم. احساس می کنم اگه یه روزی این حرف رو بزنم، دیگه سولویگ نباشم. شاید باورتون نشه، ولی گاهی همه لذت کتاب خوندنم با این حس عذاب وجدان از بین می ره. هروقت با یه کاراکتر بیشتر همذات پنداری می کنم، از دست خودم عصبانی می شم و گارد می گیرم. مثل این می مونه که دستم رو انداختم دور گردن اون شخصیت و داریم باهم دیگه می خندیم که یهو دستمو برمی دارم و صورتم یخ می شه. بعد از رو نیمکت بلند می شم و می گم: ببخشید، همین الان یادم اومد یه قرار مهم دارم، فعلا. و راه می افتم و می رم و اون بیچاره رو هاج و واج و تو خماری رها می کنم.

واقعا امیدوارم که یه روزی از این ترس مسخره رها بشم.


پ.ن.یک. بالاخره end game رو دیدم! وای خدایا، هرچی دوست دارید بگید. زیادی تخیلی بود، مسخره بود، آخه یعنی چی و. ولی من واقعا دوستش داشتم. کلی هم باهاش گریه کردم و خندیدم و حال کردم. البته کسی که می خواد ببیندش باید فیلمای قبلی رو دیده باشه، وگرنه متوجه اینساید جوک ها و یا بعضی فلش بک ها و غیره نمی شه، اما همین جوری دیدنش هم خالی از لطف نیست.

آقا مردم چه قدر خلن! دیگه فقط کم مونده زمین رو با دیوار شیپ کنن! آخه من نمی فهمم، دکتر استرنج و شنلش؟ خدایی؟ وات ده هل ایز رانگ ویت یو پیپل؟ 

پ.ن.دو. وی اصلا به روی خودش نمی آورد که امتحان ادبیات ترم دارد، و نه معنی کلمه بلد است، نه تاریخ ادبیات و نه آن خودارزیابی های لعنتی که دفعه پیش یکی را ننوشت و یک نمره کم آورد! همچنین به روی خودش نمی آورد که امتحان ترم است و دیگر مسخره بازی نیست و نمی تواند شانسی به سوال ها جواب بدهد.

پ.ن.سه. حال کردید متن پست چه قدر به پی نوشت ها مربوط بود؟ :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها