خیلی عجیبه نه؟
یه وقتی بود که یه عالمه آدم پیشم بودن که میتونستم باهاشون حرف بزنم، و میخواستم که باهاشون حرف بزنم اما چیزی نداشتم که بگم.
الان خیلی دوست دارم که حرف بزنم، چیزی هم برای گفتن دارم، اما دیگه کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم.
شایدم فقط دارم بهونه میکنم نبودن کسی رو.
یه حرفایی هستن که توی سرت خیلی قشنگ و منطقیان، اما همین که به زبون میاریشون مسخره و بیارزش به نظر میرسن. انگار کلمات یه وقتایی ظرفیت انتقال بعضی مفاهیم رو ندارن*. خیلی عجیبه.
*اینو توی یه کتابی خونده بودم، ولی یادم نیست چه کتابی.
پ. ن. یه سری چیز یادداشت کرده بودم که بیام و درموردشون بنویسم، اما نمیدونم چرا دلم نمیاد. انگار دیگه اون حسی که باید رو برای نوشتنشون ندارم.
پ. ن. دو. اینو همین جوری یادم اومد. خیلی هم بیربطه. نخندید بهم. داشتم فکر میکردم که اگه ما prom داشتیم، من از اون دخترایی میشدم که تنهایی میرن و وایمیستن یه گوشه و بقیه رو نگاه میکنن که دارن میرقصن. از یه جایی به بعد هم میرن خودشونو تو دستشویی مدرسه حبس میکنن و همهی شب گریه میکنن.
درباره این سایت